eitaa logo
مهدویت تا نابودی اسرائیل
1.7هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
3.3هزار ویدیو
61 فایل
🌷اسرائیل ۲۵ سال آینده را نخواهد دید 🍃امام خامنه ای(حفظه الله) نظرات و پیشنهادات @Mtnsrx ارتباط با ادمین جهت تبادل @fzz_135 لینک کانال مهدویت تا نابودی اسرائیل در ایتا http://eitaa.com/joinchat/1682636800Cc212ba55ee
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⭕️ ۲ 🔶قسمت پنجاه 🔶 گذشته جالبی نداشتم. مثل خیلی از افراد بی حجاب بودم وآرایش میکردم. نسبت به مسائل دینی سهل انگار بودم . زندگی من در پوچی ودنیا پرستی می گذشت . ولی همیشه دنبال یک راه بودم راهی که خودم را پیدا کنم. بفهمم که در دنیا چگونه باید زندگی کرد و..... تا اینکه با مربی یکی از کلاس های بسیج آشنا شدم . به خاطر رفاقت با ایشان به کلاسهای آموزشی این مربی رفتم . دوست جدید من در یکی از جلسات ،کتاب سلام بر را به من داد تا بخوانم ودر کلاس درس ایشان کنفرانس بدهم . من در خلوت تنهایی خودم کتاب را شروع کردم . هرچه زمان می گذشت نمی توانستم از کتاب و شخصیت اصلی آن جدا شوم. ✨ زندگی من را شدیدا تحت تاثیر قرار داد. چهره نورانی و مظلومانه او همواره در قلبم قرار داشت . من شیفته اخلاق و مرام شهید هادی شدم . تا جایی که هر روز در خلوت خودم با این شهید حرف می زدم . بارها با خودم میگفتم:واقعاً شهدا صدای ما را می شنوند. حضور من در بسیج وجلسات آن با عث شد که شهدا مرا نیز دعوت کنند. سال بعد با کاروان راهیان نور به مناطق جنگی رفتیم . هرچند سفر های داخلی و خارجی بسیار رفتم ،اما این اردو یکی از بهترین سفر های زندگی ام بود . در این سفر یک روز ما را به معراج شهدا بردند. جایی که قبلا پیکر شهدا در آنجا نگهداری می شد جای بسیار خاصی بود . من مدام شهید را در درونم صدا می زدم وگریه میکردم😭 . همه جا به یاد او بودم. اما باز هم با خود می گفتم :یعنی شهید صدای من را می شنود ؟ یعنی به من ، با آن گذشته ام توجه دارد؟ آن روز در معراج شهدا نیز متاسفانه حالت ظاهری من آرایش کرده بود . تو خودم بودم که یک خانم آمد کنارم وبا مهربانی دستم را گرفت ! بی مقدم ازم این سوال را پرسید : شما شهید هادی رو می شناسی؟😳 با حالت متعجب جوابش رو دادم گفتم بله می شناسم ! اون خانم بهم گفت :خواهرم شهید هادی به شما توجه دارد . مگه شما نمی دونی ، شهدا که به سمت آن ها آمدید حساسند ؟ نمی خواهند از شما گناهی سر بزند . وقتی تعجب من را دید ، دستمال سفیدی که تو دستش بود را بهم داد وگفت :این از طرف شهید هادی است . آرایش صورتت را پاک کن! بعد گفت : شهدا زنده اند وصدای ما را می شنوند. 😢بغض گلویم را گرفت ! سرم رو پایین گرفتم😔 واشک همینطور از چشمانم جاری بود . سرم رو بالا آوردم نفهمیدم اون خانم کجا رفت !همانجا در ساختمان معراج نشستم وزار زار گریه کردم . بعد آرایشم را با همان دستمال پاک کردم وبیرون آمدم . 👌آنجا بود که فهمیدم شهدا صدای ما رو می شنوند ودرد دل ما رو متوجه می شوند وراه را نشون می دهند .... من به این نتیجه رسیدم که انسان باید مثل شهید ابراهیم ،به اعمالش توجه ویژه بکنه . توی زندگیم این شهید رو برای خودم الگو قرار دادم .و واقعا دستم رو گرفت به دوستان هم توصیه میکنم رفاقت با شهدا را انتخاب کنید . چون دو طرفه است اگر شما با آنها باشید شهدا نیز با شما خواهند بود🙏 👉 @mtnsr2 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
⭕️ ☘قسمت اول ۱ اوايل كار بود؛ حدود سال 1386 .به سختي مشغول جمع آوري خاطرات شهيد بوديم. شنيدم كه قبل از ما چند نفر ديگر از جمله دو نفر از بچه هاي مسجد موسي ابن جعفر چند مصاحبه با دوستان شهيد گرفته اند. سراغ آنها را گرفتم. بعد از تماس تلفني، قرار مالقات گذاشتيم. سيد علي مصطفوي و دوست صميمي او، ، با يك كيف پر از كاغذ آمدند. سيد علي را از قبل ميشناختم؛ مسئول فرهنگي مسجد بود. او بسيار دلسوزانه فعاليت ميكرد. اما هادي را براي اولين بار ميديدم. آنها چهار مصاحبه انجام داده بودند كه متن آن را به من تحويل دادند. بعد هم درباره شخصيت صحبت كرديم. در اين مدت ساكت بود. در پايان صحبتهاي سيد علي، رو به من كرد و گفت: شرمنده، ببخشيد، ميتونم مطلبي رو بگم؟ گفتم: بفرماييد. با همان چهره با حيا و دوستداشتني گفت: قبل از ما و شما چند نفر ديگر به دنبال خاطرات رفتند، اما هيچ كدام به چاپ كتاب نرسيد! شايد دليلش اين بوده كه ميخواستند خودشان را در كنار شهيد مطرح كنند. بعد سكوت كرد. همينطور كه با تعجب نگاهش ميكردم ادامه داد..... 👉 @mtnsr2
🍃 ... ۲ خواستم بگويم همينطور كه اين شهيد عاشق بوده، شما هم سعي كنيد كه ... فهميدم چه چيزي ميخواهد بگويد، تا آخرش را خواندم. از اين دقت نظر او خيلي خوشم آمد. اين برخورد اول سرآغاز آشنايي ما شد. بعد از آن بارها از براي برگزاري يادواره شهدا و به خصوص يادواره كمك گرفتيم. او بهتر از آن چيزي بود كه فكر ميكرديم؛ جواني فعال، كاري، پرتلاش اما بدون ادعا. بسيار شوخ طبع و خنده رو و در عين حال زرنگ و قوي بود. ايده هاي خوبي در كارهاي فرهنگي داشت. با اين حال هميشه كارهايش را در گمنامي انجام ميداد. دوست نداشت اسم او مطرح شود. مدتي با چاپخانه هاي اطراف ميدان بهارستان همكاري ميكرد. پوسترها و برچسبهاي شهدا را چاپ ميكرد. زير بيشتر اين پوسترها به توصيه او نوشته بودند: جبهه فرهنگي، عليه تهاجم فرهنگي ـ گمنام. رفاقت ما با ادامه داشت. تا اينكه يك روز تماس گرفت. پشت تلفن فرياد ميزد و گريه مي كرد! بعد هم خبر عروج ملكوتي سيد علي مصطفوي را به من داد. سال بعد همه دوستان را جمع كرد تا كتاب خاطرات سيد علي مصطفوي چاپ شود. او همه كارها را انجام ميداد اما ميگفت: راضي نيستم اسمي از من به ميان آيد. كتاب همسفرشهدا منتشر شد. بعد از سيد علي، بسيار غمگين بود. نزديكترين دوست خود را در مسجد از دست داده بود. بعد از پايان خدمت چندين كار مختلف را تجربه كرد و بعد از آن..... 👉 @mtnsr2
🍃 ۳ ....راهي حوزه علميه شد. تابستان سال ۱۳۹۱ در نجف، گوشه حرم حضرت علي او را ديدم. يك دشداشه عربي پوشيده بود و همراه چند طلبه ديگر مشغول مباحثه بود. جلو رفتم و گفتم: خودتي؟! بلند شد و به سمت من آمد و همديگر را در آغوش گرفتيم. با تعجب گفتم: اينجا چيكار ميكني؟ بدون مكث و با همان لبخند هميشگي گفت: اومدم اينجا برا شهادت! خنديدم و به شوخي گفتم: برو بابا، جمع كن اين حرفا رو، در باغ رو بستند، كليدش هم نيست! ديگه تموم شد. حرف شهادت رو نزن. دو سال از آن قضيه گذشت. تا اينكه يكي ديگر از دوستان پيامكي براي من فرستاد كه حالم را دگرگون كرد. او نوشته بود: » ، از شهر سامرا به كاروان شهيدان پيوست.« براي شهادت گريه نكردم؛ چون خودش تأكيد داشت كه اشك را فقط بايد در عزاي حضرت زهرا ريخت. اما خيلي درباره او فكر كردم. چه كار كرد؟ از كجا به كجا رسيد؟ او چگونه مسير رسيدن به مقصد را براي خودش هموار كرد؟ اينها سؤالاتی است كه ذهن من را بسيار به خودش درگير نمود. و براي پاسخ به اين سؤاالت به دنبال خاطرات رفتيم. اما در اولين مصاحبه يکي از دوستان روحاني مطلبي گفت که تأييد اين سخنان بود. او براي معرفي گفت: وقتي انساني کارهايش را براي خدا و پنهاني انجام دهد، خداوند در همين دنيا آن را آشکار ميکند. مصداق همين مطلب است. او گمنام فعاليت کرد و مظلومانه شهيد شد. به همين دليل است که بعد از شهادت، شما از زياد شنيده اي و بعد از اين بيشتر خواهي شنيد. 👉 @mtnsr2
⭕️ ۱ 🍃 يادم هست در خاطرات #هادي خواندم كه هميشه دنبال گره گشايي از مشكلات مردم بود. اين شهيد والامقام به دوستانش گفته بود: از خدا خواسته ام هميشه جيبم پر پول باشد تا گره از مشكالت مردم بگشايم. من دقيقاً چنين شخصيتي را در هادي ذوالفقاري ديدم. او را الگوي خودش قرار داده بود. دقيقاً پا جاي پاي مي گذاشت. هادي صبحها تا عصر در بازار آهن كار ميكرد و عصرها نيز اگر وقت داشت، با موتور كار ميكرد. اما چيزي براي خودش خرج نميكرد. وقتي مي ً فهميد كه مثال هيئت نوجوانان مسجد، احتياج به كمك مالي دارد دريغ نميكرد. يا اگر مي فهميد كه شخصي احتياج به پول دارد، حتي اگر شده قرض ميكرد و كار او را راه ميانداخت. هادي چنين انسان بزرگي بود. من يك بار احتياج به پول پيدا كردم. به كسي هم نگفتم، اما هادي تا احساس كرد كه من احتياج به پول دارم به سرعت مبلغي را آماده كرد و به من داد. زماني كه مي خواستم عروسي كنم نيز هفتصد هزار تومان به من داد. ظاهراً اين مبلغ همه پس اندازش بود. او لطف بزرگي در حق من انجام داد 👉 @mtnsr2