𝑨 𝒔𝒆𝒂 𝒐𝒇 𝒃𝒍𝒐𝒐𝒅 │دریایی از خون
جواب میده:_"میدونی چیه؟ من توقع ندارم آروم باشی ولی سعی دارم ذهنتو منحرف کنم . تو نفهمم درک نمیکنی
•الاریک ماریانو دانته•
موقعیت : لندن ، خونه ی قدیمیم
بعد از اینکه ادامه ی راه در سکوت سپری شد بلاخره به اولین مقصد خودمون رسیدیم .
_"اشکالی نداره اگه یه توقف اینجا داشته باشیم هیوا ؟
باید یه چند تا چیز از اینجا بردارم .
میتونی همینجا بیرون بمونی ولی زیاد پیشنهادش نمیکنم چون هوا سرده همراهم بیا ."
به طرف هیوا میرم تا کمک کنم کلاه کاسکتشو در بیاره .
_هیوا:"من هنوز نمیدونم داریم کجا میریم ...
چه فرقی میکنه کجا توقف کنی؟"
همراهم وارد خونه میشه که به گفته ی خودم زمانی که دنبال چیزی که میخوام میگردم اون بیرون یخ نزنه .
_هیوا:"اینجا هم توی سرما دست کمی از بیرون نداره .
خیلی وقته بهش سر نزدی ؟"
جواب میدم:
_:"درسته !
تقریبا یه چند ...
راستش اصلا یادم نمیاد کی ... ."
خونه هنوز بوی عود معطر میده .
قدم میزنم و از راه پله ی نزدیک به در رد میشم .
تابلوها، میز ناهار خوری ، وسایل چوبی ، مبل ها و دیزاین بوهیمیایی... همه چیز سر جاشه و هیچ تکونی نخورده ولی گل های داخل گلدون ها پژمرده شدن و چیزی از شاخه رز های تو گلدون روی جزیره ی آشپزخونه نمونده .
Part_4
#Little_part_role
#Text
-𝑨 𝒔𝒆𝒂 𝒐𝒇 𝒃𝒍𝒐𝒐𝒅-
𝑨 𝒔𝒆𝒂 𝒐𝒇 𝒃𝒍𝒐𝒐𝒅 │دریایی از خون
•الاریک ماریانو دانته• موقعیت : لندن ، خونه ی قدیمیم بعد از اینکه ادامه ی راه در سکوت سپری شد بلاخر
ادامه میدم:
_:"اینجا خونم بود .
خونه ای که با آریتا ساخته بودم اما میدونی چیه ؟
دیگه برام مهم نیست چون اون دختر اصلا برای من نبود ؛
وقتی چیزی مال خودت نیست و تو تقدیرت نوشته نشده هرگز قرار نیست به تو تعلق داشته باشه .
اگه ترکت کنه هرگز بهت بر نمی گرده ."
انگار که حرفام هیوا رو برای لحظاتی به فکر فرو میبره .
_هیوا:"درسته ... نمیشه چیزیو به زور نگه داشت ."
وارد اشپزخونه میشم و صداشو میشنوم که سوالی میپرسه .
_هیوا:"میتونم بدونم داری چیکار میکنی ؟"
جواب میدم:
_"شاید تجدید خاطرات سیاهم ولی اینجا اونقدر سرده که حتی خاطراتم توش یخ میزنه ."
بعد از فعال کردن وسایل گرمایشی خونه ، کابینت هارو میگردم تا چنتا جام پیدا کنم .
اون همچنان ساکته و به من گوش میده .
_:"اینم شانس من بود که عاشق آدم اشتباهی شدم که عاشق مرد دیگه ای بود ."
شمع های روی میز نهار خوریو با فندکم روشن میکنم و بطری شرابی که از کشو بیرون آوردمو باز میکنم و توی جام ها سرازیر میکنم .
_:"من تمام تلاشمو کردم ولی در آخر حتی یه دوست دارم دسته دوم هم نسارم نشد ."
پوزخندی میزنم.
_:"جالبه نه ؟
یه داستان دراماتیک ،
یه عشق یک طرفه !
میشد ازش یه فیلم عاشقانه ساخت که یه پایان غم انگیز داره ... .
بیا بشین هیوا . یکم شراب میخوای؟
صندلی رو از پشت میز بیرون میکشم و خاک روش رو تمیز میکنم .
_:"بیا پیش من ؛ لطفا ... راحت باش !"
پیش از اینکه جوابی به حرفام بده به سمت صندلی میاد و بعد از از نگاه کوتاه و لبخند کوتاه تری میشینه .
_هیوا:"متاسفم ... خب دردناکه و شاید نتونم آنچنان درکت کنم ."
ابروهاشو بالا میندازه .
_هیوا:"دچار همچین چیزی نشدم .
آره ... احساسات همیشه به بدترین نحو ضربه میزنن .
میدونی ، گاهی فکر میکنم که شاید این اتفاقات فقط به این خاطره که آدم نتونه به طور قطع به آینده و نتیجه کار ها و احساساتش حس اطمینان داشته باشه .
... یعنی اینکه زندگی مثل یه بچه فقط میخواد ثابت کنه که ما آدما نمیتونم روی هیچی شرط ببندیم !"
جام خودمو بر میدارم و سرگرمش میشم . نمیشینم ولی حرکاتشو دنبال میکنم و زیر نظر میگیرم .
نفسی میکشه و در حین اینکه به جامی که توی دستم گرفتم نگاه میکنه جواب سوالمو میده .
_هیوا:"متاسفانه یا خوشبختانه من ...
هیچوقت به هیچ نوع نوشیدنی ای لب نزدم و نمیزنم دانته ؛
فکر کنم جواب مشخصه ."
Part_5
#Little_part_role
#Text
-𝑨 𝒔𝒆𝒂 𝒐𝒇 𝒃𝒍𝒐𝒐𝒅-
𝑨 𝒔𝒆𝒂 𝒐𝒇 𝒃𝒍𝒐𝒐𝒅 │دریایی از خون
ادامه میدم: _:"اینجا خونم بود . خونه ای که با آریتا ساخته بودم اما میدونی چیه ؟ دیگه برام مهم نیست
جواب میدم :
_"درسته تو درک نمیکنی ولی حق باتوعه !
میتونم بگم تا به الان نشده تا این اندازه حرف یه نفرو قبول داشته باشم ولی الان ... ."
موضوعو عوض میکنم .
_"مطمئنی نمیخوای از شراب بچشی ؟ بیش از اندازه طبیعیه ،
اونقدر الکلی نیست که مختو پیچ و تاب بده ."
_هیوا:"_خب ... اون حس خوبی رو بهم نمیده .
مثل یه نشونست که ..."
دلیل آوردنو ادامه نمیده و انگار حرفشو میپیچونه . شاید هم نه .
_هیوا:"به هر حال هرکسی افکار و انتخابای خودشو داره ."
دوباره به طرف کابینتا میرم تا چیزای بیشتری برای خوردن پیدا کنم .
_"میدونم اینجا بهترین جایی نبود که میتونستم بیارمت اما ... "
یکم پنیر، انجیر خشک ، مربای توت فرنگی ، بیسکویت ذرتی و کوکی شکلاتی پیدا میکنم . برمیگردم و تنقلات رو سر میز میذارم و یه کارد بر میدارم تا پنیرو برش بدم . وقتی مربا رو تو ظرفی میریزم ادامه میدم :
_"متاسفم !
اینا تنها چیزایین که اینجا قابل خوردنن .
متاسفانه این وقت شب فکر نکنم هیچ رستورانی باز باشه تا بتونم یه میز مجلل تر برات بچینم اما شاید در زمان بهتر برات جبران کردم ."
با چشماش دنبالم میکنه و در این حین تلاشی نمیکنه که لبخندشو جمع و جور کنه .
_هیوا:"هی ... لازم نیست .
من اونقدرا هم میلی به غذا ندارم ؛
فکر میکنم همینا کافی باشه و البته مشکلی ندارن .
خودتو اذیت نکن !
نیاز به تاسف یا هرچیزی نیست ."
پشت میز میشینم و با جام شرابم بازی میکنم .
_"میدونی ، من معمولا اونقدر بی برنامه عمل نمیکنم که فقط یه چنتا تیکه بیسکویت کهنه نصیب مهمونم بشه ولی به هر حال ...
باید بازم به خاطر کم و کاستی عذر بخوام چون فکر میکنم باید بهتر عمل میکردم .
ببینم هنوزم نمیخوای از اون شراب بچشی ؟
تو نمیدونی داری چیو از دست میدی ."
به نظر میاد که یه جورایی داره وسوسه میشه . با دو دلی ای که حتی توی چهرش مشخصه در نهایت تصمیمی میگیره و آروم جواب میده .
_هیوا:"خب ... باشه !
یه بارو امتحان میکنم ."
Part_6
#Little_part_role
#Text
-𝑨 𝒔𝒆𝒂 𝒐𝒇 𝒃𝒍𝒐𝒐𝒅-
𝑨 𝒔𝒆𝒂 𝒐𝒇 𝒃𝒍𝒐𝒐𝒅 │دریایی از خون
جواب میدم : _"درسته تو درک نمیکنی ولی حق باتوعه ! میتونم بگم تا به الان نشده تا این اندازه حرف یه نف
آخرین جرعه ی شرابمو سر میکشم و از سر جام بلند میشم .
_"میخوای همچنان اوقاتمونو اینجا بگذرونیم و بیشتر بمونیم تا خونه بهتر گرم بشه یا میخوای بریم تا به مقصد بعدیمون برسیم ؟"
_هیوا:"خب..."
سرشو کمی کج میکنه که باعث میشه موهام به طرفی بریزن .
_هیوا:"اگه بگم نظری ندارم بازم فکر میکنی از بی حوصلگیه ؟"
تکخند میزنم .
_"نه تا وقتی که خودت اعتراف نکرده بودی !"
نگاهشو میچرخونه.
_هیوا:"عالیه..."
نگاهی به جامی که رو به روش و روی میز گذاشتم میندازه و برش میداره.
_هیوا:"خب... نمیخوای که جام هامون رو ؟"
کلمات آخرو کش میده و چشماشو کمی تنگ میکنه.
_هیوا:"خب این اولین بارمه متوجهی ... تنهایی یه طوریه ."
لبخند کمرنگی رو لبام میشینه .بطری رو بر میدارم و دوباره جاممو پر میکنم .
_"متوجه شدم چی میخوای ."
جاممو بالا میارم تا به جام هیوا بکوبمش .
_"به سلامتی تو !
این چطوره ؟
زودباش میخوام ری اکشنتو ببینم !"
متقابلا لبخندی میزنه و بلافاصله جامشو بالا میاره و به جام من میزنه و بعد هردو از جام هامون مینوشیم .
_هیوا:"خب... فکر کنم حق با تو بود ؛ طعم خوبی داره ."
میخندم .
_"تبریک میگم !
تو الان یه بزرگسالی ."
Part_7
#Little_part_role
#Text
-𝑨 𝒔𝒆𝒂 𝒐𝒇 𝒃𝒍𝒐𝒐𝒅-
𝑨 𝒔𝒆𝒂 𝒐𝒇 𝒃𝒍𝒐𝒐𝒅 │دریایی از خون
آخرین جرعه ی شرابمو سر میکشم و از سر جام بلند میشم . _"میخوای همچنان اوقاتمونو اینجا بگذرونیم و بیشت
پ.ن: این متن باز نویسی شده ی یه رول دو جانبهست . ' ابتدای متن نوشته شده که از زبون چه کسی تعریف میشه و در نتیجه این 4 پارت ادامه ی سناریوی قبلیه منتها از زبون شخص دیگه . ' این بخش ادامه داره ._شنوای نظراتتون هستم_
𝕀𝕋'𝕊 𝕆𝕂𝔸𝕐 𝕋𝕆 𝔹𝔼 𝕊ℂ𝔸ℝ𝔼𝔻!
𝔹𝔼𝕀ℕ𝔾 𝕊ℂ𝔸ℝ𝔼𝔻 𝕄𝔼𝔸ℕ𝕊 𝕐𝕆𝕌'ℝ𝔼 𝔸𝔹𝕆𝕌𝕋 𝕋𝕆 𝔻𝕆 𝕊𝕆𝕄𝔼𝕋ℍ𝕀ℕ𝔾 ℝ𝔼𝔸𝕃𝕃𝕐, ℝ𝔼𝔸𝕃𝕃𝕐 𝔹ℝ𝔸𝕍𝔼.
🄼🄰🄽🄳🅈 🄷🄰🄻🄴
#Text
#Profile
-𝑨 𝒔𝒆𝒂 𝒐𝒇 𝒃𝒍𝒐𝒐𝒅-
هدایت شده از Music~
griffinilla_below_the_surface 128.mp3
5.54M
Listen close
Follow my instructions
There is no
Time for introductions
He was the one that made us
You'll be the one to save us!
𝑰 𝒘𝒂𝒏𝒕𝒆𝒅 𝒚𝒐𝒖 𝒕𝒐 𝒌𝒏𝒐𝒘
𝑻𝒉𝒂𝒕 𝑰 𝒂𝒎 𝒓𝒆𝒂𝒅𝒚 𝒕𝒐 𝒈𝒐, 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕𝒃𝒆𝒂𝒕
𝑴𝒚 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕𝒃𝒆𝒂𝒕 !
#video
-𝑨 𝒔𝒆𝒂 𝒐𝒇 𝒃𝒍𝒐𝒐𝒅-
camila_cabello_shameless_128.mp3
3.97M
𝑹𝒊𝒈𝒉𝒕 𝒏𝒐𝒘, 𝑰'𝒎 𝒔𝒉𝒂𝒎𝒆𝒍𝒆𝒔𝒔
𝑺𝒄𝒓𝒆𝒂𝒎𝒊𝒏' 𝒎𝒚 𝒍𝒖𝒏𝒈𝒔 𝒐𝒖𝒕 𝒇𝒐𝒓 𝒚𝒂
𝑵𝒐𝒕 𝒂𝒇𝒓𝒂𝒊𝒅 𝒕𝒐 𝒇𝒂𝒄𝒆 𝒊𝒕
𝑰 𝒏𝒆𝒆𝒅 𝒚𝒐𝒖 𝒎𝒐𝒓𝒆 𝒕𝒉𝒂𝒏 𝑰 𝒘𝒂𝒏𝒕 𝒕𝒐
𝑵𝒆𝒆𝒅 𝒚𝒐𝒖 𝒎𝒐𝒓𝒆 𝒕𝒉𝒂𝒏 𝑰 𝒘𝒂𝒏𝒕 𝒕𝒐
𝑺𝒉𝒐𝒘 𝒎𝒆 𝒚𝒐𝒖'𝒓𝒆 𝒔𝒉𝒂𝒎𝒆𝒍𝒆𝒔𝒔
𝑾𝒓𝒊𝒕𝒆 𝒊𝒕 𝒐𝒏 𝒎𝒚 𝒏𝒆𝒄𝒌, 𝒘𝒉𝒚 𝒅𝒐𝒏'𝒕 𝒚𝒂?
𝑨𝒏𝒅 𝑰 𝒘𝒐𝒏'𝒕 𝒆𝒓𝒂𝒔𝒆 𝒊𝒕
𝑰 𝒏𝒆𝒆𝒅 𝒚𝒐𝒖 𝒎𝒐𝒓𝒆 𝒕𝒉𝒂𝒏 𝑰 𝒘𝒂𝒏𝒕 𝒕𝒐
𝑰 𝒏𝒆𝒆𝒅 𝒚𝒐𝒖 𝒎𝒐𝒓𝒆 𝒕𝒉𝒂𝒏 𝑰 𝒘𝒂𝒏𝒕 𝒕𝒐
01:36
#Music
-𝑨 𝒔𝒆𝒂 𝒐𝒇 𝒃𝒍𝒐𝒐𝒅-