هدایت شده از ¹⁹⁹'اهلسایه؛
#سرگذشتتاریکما؛
شهر در شلوغی به سر می برد؛ و من هم در شلوغی حرف های او.
نمیدانستم اکنون زنده است یا مرده در ان ماشین؛ فقط میدانستم جای که من باید باشم نیستم، یعنی محل جرم. جرمی که قاتل و مقتولش یکی است، و ان یکی هم خواهر من است.
البته خواهر من؟
یا مادر ناتنی ام؟
احساس میکنم بر روی گذشته ام یک پرده ی سیاه نگون بختی و ضمخت انداخته اند و من هم به ان فقط نگاه میکنم.
نگاهی کردم به ان طرف تو خیایان.
بچه ای دوان دوان راه میرفت؛چرا که سعی میکند خود را به مادرش برساند و با او هم قدم شود.کمی گذشت گفت:_مامانی من میخوام پلیس شم تا چی بدونم! اخه پلیسا همه چی میدونن.. نه؟
مادرش لحظه ای ماتم زده ایستاد:_منظورت چیه؟
دختر کوچولو با موهای چتری بامزه اش حق به جانب گفت:_اخه اونا میدونستن بابا خلافکار ولی تو که همه چیو میدونی نمیدونستی.. پس حتما اونا از همه چی خبر دارن.
و در ان لحظه کاراگاه جوان بخت برگشته هم زیر لب گفت:_ دختر کوچولو، اگ ما میدونستم که خودمون از کجا اومدی دیگه نیازی نبود دنبال مجرم بگردیم، حالا تو میگی همه چی میدونیم؟ ما فقط درباره ی ثمره ی ریشه ی خراب یه درخت میدونیم. نه چیزی از دانه یا ریشه!
۱۹ اسفند ۱۴۰۲