𝑴𝒚 𝑳𝒊𝒃𝒓𝒂𝒓𝒚 !💙.
کیمیـٰاگر .🔍🧡!
درمورد گنج کیمیـٰا شنیدھاۍ ؟!
این کتاب تو را بھ آن گنج مۍرساند .
کتاب کیمیاگر نوشته رضا مصطفوی رمانی تاریخی است از زمان قدیم. زمانی که انسان برای ثروت و جاودانگی به دنبال کیمیا میرفت. او میخواست خاک و مس را به طلای ناب تبدیل کند و عمر جاودانه داشته باشد.
⏦⏦⏦⏦⏦⏦⏦⏦⏦⏦⏦⏦⏦⏦⏦؛
این کتاب داستان مردی به نام یونس است که پیرمردی روشندل او را به دنبال مردی به نام جابر بازرگان میفرستد. اما او متوجه میشود این شخص کسی نیست که او دنبالش میگردد. این کتاب روایتی جذاب از سفر به قلب تاریخ است.
-نویسندھ ❲ رضا مصطفوے ❳!
یڪ کتاب بعد از خوانده شدن چاقتر
مۍشود انگار چیزۍ لابلاۍ صفحہها
جـا میماند ، چیزهایـے مثلِ احساسات
افکار ، صداها ((:🥤!
𝑴𝒚 𝑳𝒊𝒃𝒓𝒂𝒓𝒚 !💙.
حریر 💛'
عروس و دامادی کھ بھ تازگـے داشتند
در ؏شق غرق میشدند.
کھ ناگـٰاھ در شب عروسـے طوفانـے زندگـےِ نوپایشان را درهم پاشید و عروسِ مجلس را اسیر خود کرد و بر پیشانـےِ داماد مھرِ بےناموسے زد و حالا عروسـے کھ بھ اسارت رفتھ و دامادی کھ بےخبر مانده از نوعروسش کھ معلوم نیست زندھ است یا مرده ، هنوز در اسارت محمد بغدادیست یا فروختھ شدھ؟
شاید هم سر از کاخ شاهن شاهـےدرآورده باشد !
-نویسندھ ❲ فاطمہ سلطانـے ❳!
𝑴𝒚 𝑳𝒊𝒃𝒓𝒂𝒓𝒚 !💙.
چشم روشنـے ✨!
روایتـے از زندگـےِ جانباز ، طلبہ و سپاهے
سید جواد کمال از زبان همسرش ؛
همسرے کہ با آگاهـے بہ سختیھ زندگے با یک جانباز این راه را انتخاب کرد و با تمام تلخ و شیرینـے هایش پاۍ زندگـےاش ایستاد.
-نویسندھ ❲ کوثر لک ❳!
𝑴𝒚 𝑳𝒊𝒃𝒓𝒂𝒓𝒚 !💙.
راضِ بابا 👨🏻💼!
16 سال داشتھ باشے و بتوانے بھ همچین مقـٰامـے برسے ! زیبـٰاست !🌸 خاطرات دخترے 16 سالھ با آرزو هایے دخترانھ ولی از جنس آسمان .
یک دفعہ در خود فرو رفت انگار مےخواست حرفـے را بھ زبان بیاورد . نگاھ مختصرے بھ من کرد و گفت : مامان من یھ آرزویے دارم ، دعا میکنین برآورده بشہ ؟!
التماس دعایش هنگام تحویل سال از یادم نرفتہ بود . خندان پرسیدم : چہ آرزویے؟!
از پنجره آشپزخانہ بیرون را نگاھ کرد .
_مامان دعا کنین بشم جراح قلب و خدا یه مطبے بھم بده کہ پنجرش رو بہ کعبه باز شہ : ))✨
-نویسندھ ❲ طاهرھ ڪوه کن ❳!
𝑴𝒚 𝑳𝒊𝒃𝒓𝒂𝒓𝒚 !💙.
گلستانِ یازدهم🌳!
خاطرات دخترۍ کہ هدفش کمک بھ انقلاب است و در راستاۍ هدفش با فردۍ از جنس آسمان ازدواج میکند . . ازدواجۍ بہ سبڪ سنتـے در دهہ شصت با پسرے چشم آبـے کِ فرمانده عملیات است ، پسرۍ کہ آرزویش شھادت است ؛ و در فراق پر کشیدن رفقایش بہ آسمان غمـے سنگین دارد . .
حال او رمز شھادت را میداند . . اشک :)!
پس سرانجام این عشق چہ میشود ؟!
-نویسندھ ❲ بھناز ضرابی زاده ❳!
𝑴𝒚 𝑳𝒊𝒃𝒓𝒂𝒓𝒚 !💙.
خانھ ، خانہۍ ماست 🏠!
انسان هایـے از جنس آسمان 🌥'
خرمشھرۍ کہ بہ اراده و قدرت رزمندگان و شھداۍ میھن عزیزمان آزاد شد . . . امـٰا بہ قول خودشان خرمشھر را خدا آزاد کرد . *خاطراتـے سراسر عشق و شجاعت و شھامت
-نویسندھ ❲ سیاوش رحیمے ❳!
𝑴𝒚 𝑳𝒊𝒃𝒓𝒂𝒓𝒚 !💙.
داعشـ💣ـے و عاشقـ♥️ـے'
دو جوان یکـے دخترۍ عرب و دیگرۍ پسرۍ اروپایـے کہ داعشـے ها عقایدۍ پوچ را بـھ خوردشان داده و براۍ عملیات انتحارۍ در مسیر پیادھ روۍ اربعین آماده کردهاند . حال تصمیم باخودشان است کہ با دیدن زوار کربلا آیا دچار تردید میشوند و بہ پوچ بودنِ حرف ھاۍ داعشـے ها پۍمیبرند یا نه ؟! تصمیم این دو نفر چہ با زندگیشان خواهد کرد . . . ؟!
-نویسندھ ❲ مجید ملا محمدے ❳!
برایم کتـٰاب بخر و صفحهـ اولش بنویس :
براۍ لبخندت موقع بو کردن برگھ هایش.💙[=
𝑴𝒚 𝑳𝒊𝒃𝒓𝒂𝒓𝒚 !💙.
تنھـٰا گریہ کن 🥺❤️🩹.
در این کتاب پاۍ داستانـے کوتاه اما پر معنا از یڪ عمر زندگـے ، فرمان بردارے و ولایت پذیرے بـٰانویـے مینشینیم ڪھ فرزندش را براۍ این سرزمین فدا کرد و خودش نیز در راه اسلام و انقلاب از جـٰان و مـالش مـایھ گذاشت و سال ها در فراق فرزندش بـے صدا اشک ریخت .
[ محمد براۍ اولین بار حرف مرا رد کرد . جواب داد : مامان جان ، ببخشیدا ولـے من این حرف شمارو قبول ندارم چرا همیشہ میگین خوش بہ حال شماها کہ مرد هستین و میتونین برین جبھہ ؟! خدا بہ اندازھۍ وظیفھۍ هرکسے بھش تکلیف کرده و ازش سوال میکنہ . شما کہ خانومے اگہ وظیفت بہ اندازھۍ دوختن یہ درز از لباس رزمنده ها باشہ و ندوزے ، مسئولـے ! من اگہ تکلیفم رفتن باشہ و نرم .
وقتے هرکسے جایے کہ باید باشہ رو خالے بذاره یہ قسمتے از کار جنگ لنگ میمونہ . کار کہ براۍ خدا باشہ دیگہ آشپزخونہ و خط مقدم نداره . چرخ خیاطے و کارد آشپزخونہ هم با اسلحہ فرقـے نمیکنہ 🔪🤍🔫]
-نویسندھ ❲ اکرم اسلامـے ❳!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیان رهبری درمورد کتاب تنھـٰا گریہ کن !
میگفت هر بار کہ کتاب خوب و خوش محتوا
میخونـے ، یه سر و گردن از بقیہ میزنـے بالاتر
این روزها چقدر قد کشیدۍ ؟!☁️'
𝑴𝒚 𝑳𝒊𝒃𝒓𝒂𝒓𝒚 !💙.
تو شھید نمـےشوۍ 💚!
امام خامنھاۍ : نگذارید غبارهاۍ فراموشـے کھ عمدا گاهـے این غبارها را میخواهند بر روۍ این خاطره هاۍ گرامـے (خاطرات شھدا) بپاشند و قرار بدهند روۍ این خاطره هاۍ گرامـے رابگیرد .
تو شھید نمیشوۍ زندگـے نامھ شھید محمود رضا بیضایـے بھ روایت برادر ایشان است .
یکـے از هم سنگرهایش بعد از شھادتش میگفت : من بستن کمربند ایمنـے را در سوریھ از محمود رضا یاد گرفتم . تا مۍنشست پشت فرمان کمربندش را مۍبست . یڪ بار بھ او گفتم اینجا دیگر چرا میبندی؟! اینجا کھ پلیس نیست . گفت میدانـے چقدر زحمت کشیدھام با تصادف نمیرم؟!