𝑴𝒚 𝑳𝒊𝒃𝒓𝒂𝒓𝒚 !💙.
_
حس عجیبی است مادر شدن؛ هربار انگار با فرزند ِ
جدیدت متولد میشوی، دوباره از نو جان میگیری
و پا بھِ پایش رشد میکنی☁️✨.
• ڪتاب ِدیما
همیشہ آرام کردن دخترهای سہسالہای کہ بهانہ بابا گرفتہاند سخت است. آن روزها خانہما خرابہ شام بود!
-ڪتاب ِکاش برگردی
هرچه لازم داشتم خریدم. بعد طبق قرار هر ماه سہ تا کتاب برای بچهها خریدم، از طرف پدرشان. یکی از عادتهایی کہ بھِ سرعابس انداختم خرید کتاب بود، آن هم بھِ عنوان اولین خرید. برای خودش، خودم و بچہها. حالاهم کتاب این ماهشان را خریدم و اولش نوشتم: از طرف بابا.
• ڪتاب ِدیما
𝑴𝒚 𝑳𝒊𝒃𝒓𝒂𝒓𝒚 !💙.
دیــما.🩷'
عابس، تمام دلگرمۍ دیما بود. ولی بخاطر شغلش از خانہ و بچہها دور بود، اما همین حضورش برای دیما قوت قلبـے بود در برابر سختیهاۍ زندگے، تا آنکہ یک روز رفت و دیگر نیامد؛ نہ این کہ نیاید، نہ، آمد! اما برای همیشہ در گلزار شهداۍ چیذر آرمید. حالا دیگر دیما یک همسر معمولے نیست، همسر یک شھید ِمدافع ِحرم است، زنۍ کہ باید در مقابل سختیها چون کوه مقاوم باشد و در برابر بچہها بھِ لطافت گل. باید طورۍ برای هدی و حنیف و حمزه پدرانہ، مادرے کند کہ آب در دل یادگارهاۍ عابس تکان نخورد!'
- بھِ قلم ؛ اسماء غفارۍ
𝑴𝒚 𝑳𝒊𝒃𝒓𝒂𝒓𝒚 !💙.
عابس، تمام دلگرمۍ دیما بود. ولی بخاطر شغلش از خانہ و بچہها دور بود، اما همین حضورش برای دیما قوت قل
تیکہ ڪتاب🌙؛
عابس گل از گلش شکفتہ بود نفس عمیقۍ کشید و شروع کرد بھِ تعریف کردن خاطراتش در همین بھِ قول خودش رستوران. خیلی از دوستانش، قبل و بعد از آمدنشان بھِ این رستوران ، شھید شده بودند.
بعد، لقمہ ماند توۍ گلویش. لقمہ ماند توۍ گلوۍ من حتے؛ از جایۍ کھِ هستم ، از شغل عابس، از جایۍ کھِ ماهها در آن مشغول بوده و من ، بدون آنکہ بدانم او هر روز چند نفر از دوستانس را بھِ همین سادگی ، بدرقہ آسمان کرده ، فکرم مشغول تنهایـےهاۍ خودم بوده و از سختےهاۍ بچہ دارۍ در اوج امنیت تهران ، زانوۍ غم بغل مۍکردم🥀.
7.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کم شد زِ جمع خستہ دلان یار دیگری ...💔
-شھِیداسماعیلهنیہ-
برشے از ڪتاب🖤؛
من حتی نمیتوانم بلند بلند گریہ کنم! من یک مجروح جنگیام کہ دشمن قلبش را هدف گرفتہ، اما خدا گفتہ نمیر. خدا گفتہ یک زنِ مرد باش و نمیر!
دشمن، یک شب ِجمعہ مرا کشت، اما نمردهام. من یک مادر تیرخوردهام، پر از حسرت ِانتقام! مشتم را گره کردهام. گره روسریام را محکم!
من برای انتقام دوتا پسر دارم، این اولین بار است کہ از داغ یک عزیز نمیخواهم بمیرم! من باید زنده بمانم.
اخ! اگر بدانی چہ دلهرهای نشسته بہ جانم! منتظرم صبح شود، لباس رزم بپوشم. من باید هرطور شده خودم را بہ این قافلہ برسانم.
• ڪتابِ دیما
انگار پیش از آنکہ لب و دهان حسین تشنگے را احساس کند، قلب عباس، از آن خبر مےداده است.
- آفتـٰاب در حجـٰاب !🖤'