زمینهامامزمان_سلامایپناهعالم.mp3
14.49M
سلام پناه عالم سلام ای قرار دلها
کجای از عزیز حیدر کجای عزیز زهرا
📕#امام_زمان
🎙کربلایی#امیر_برومند
7.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماجرای جالب استخاره آیتالله کشمیری برای سید حسن نصرالله و پیشبینی ایشان درباره انقلاب و ظهور !
به نقل از برادر شهید حسن طهرانی مقدم
#طوفان_الاقصی
#فلسطین
#امام_زمان
نَبـ෴ـضِعشـقـდ➴
#رمان_ساقدوش_اجارهای #part536 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻 #خاص_ترین_رمان😍✌️🏻 با شیطنت های من و آیه بالاخره به ط
#رمان_ساقدوش_اجارهای
#part536
🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻
#خاص_ترین_رمان😍✌️🏻
آنقدر ذوق زده شده بود که برگشت طرفم و توی چشام نگاه کرد و بعد دستش و دور گردنم حلقه کرد و یهویی یه ماچ آبدار صدا دار از گونمو کرد...
من عاشق این آیه شده بودم...
خیلی زیادی خودش بود...
خیلی واقعی و طبیعی...
جونم برای این دختر در میرفت...
-کیااان این عکس و کی گرفتی که خودم نفهمیدم...
خیلی خوشکل و طبیعی افتاده...
_منکه نگرفتم همکارات روز عقد ازت عکس گرفتن ازشون خواهش کردم بفرستن برام منم این و خیلی دوست داشتم،رفتم دادم اینو درست کردن کار دسته برای همین خیلی تر تمیز در اومده...
-عالیهههه...معرکه است...
فقط من موندم اون لحظه داشتی حلقه دستم میکردی کی فرصت کردیم اینطوری تو چشای هم نگاه کنیم...
انگار صدساله عاشق همیم بعد کلی سختی بهم رسیدیم...
_حالا درسته عاشق هم نبودیم...ولی شدیم که...نشدیم؟...
بعدم من اندازه صدساله سختی کشیدم تا به دستت آوردم آیه خانوم...
جونم در اومد بسکه این چند وقته ترسیدم بلایی سرت بیاد تو اتاق عمل...
نصف عمر من همونجا برای شما نیم وجبی تموم شد...
با بغض نگام کرد که بیشتر بغلش کردم.
مظلوم گفت:
_ببخشید کیان...بخاطر همه چی...
تو خیلی وقتا برای من همدم شدی... حامی شدی...ولی من بی عقل دیر فهمیدم...
_بیخیال این چیزا در و باز کن شهید در راه کول کردن زنم شدماااا
لبخندی زد و همینطور که به سمت قفل خودش و خم کرده بود منم کمکش کردم...
کلید و توی قفل انداخت و در و باز کرد...
برای این لحظه کلی زحمت کشیده بودم...
برای همین منتظر بهش نگاه کردم...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#اینرمانخاصروفقطهمینجامیتونیددنبالشکنید🌱
نَبـ෴ـضِعشـقـდ➴
#رمان_ساقدوش_اجارهای #part536 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻 #خاص_ترین_رمان😍✌️🏻 آنقدر ذوق زده شده بود که برگشت ط
#رمان_ساقدوش_اجارهای
#part537
🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻
#خاص_ترین_رمان😍✌️🏻
این خونه رو با عشق خریده بودم...
تمام لوازمای خونه رو جدید خریده بودم...
دقیقا طبق سلیقه آیه چیده بودم...
چند لحظه آیه تو سکوت به سر برده بود...
انگار داشت این همه سورپرایز و پشت سر هم هزم میکرد...
با صدایی که خیلی دلمو لرزوند گفت:
_کیااان...من...خیلی قشنگیه خیلی...
از کجا میدونستی من از این مدل دکوراسیون خوشم میاد...
انگار همه چیو هم خودم با دستهای خودم طراحی کرده بودم و چیده بودم...
خیلی ازت ممنوم...
میشه بزاریم روی زمین؟
_نوچ این مورد نمیشه...
-لطفا من میخوام تو خونه راه برم و از این منظره لذت ببرم...
بهش لبخندی زدم و روی موهاشو بوسه ای زدم و در و با پام بستم و یکم جلو تر رفتم و گذاشتمش روی زمین و خم شدمو کفشاشو از پاش درآوردم...
اروم آروم قدم برداشت و که هم قدمش شدم و گفتم:
_وزنتو تکیه بده من بخیه هات باز نشه دختر...
-بابا نترس صد بار گفتم بادمجون بم آفت نداره...
_دختره چش سفید...خدا تو رو خلق کرده منو حرص بدیا...
خندید و خودشو به فضای رو به رو که عاشقش شده بود رسوند...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#اینرمانخاصروفقطهمینجامیتونیددنبالشکنید🌱
15.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری | روز امام رضا علیهالسلام
اومدم یکم باهات حرف بزنم
سبک بشم...
با زبون مناجات حرف بزنم
سبک بشم...
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
نَبـ෴ـضِعشـقـდ➴
#رمان_ساقدوش_اجارهای #part537 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻 #خاص_ترین_رمان😍✌️🏻 این خونه رو با عشق خریده بودم... ت
#رمان_ساقدوش_اجارهای
#part538
🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻
#خاص_ترین_رمان😍✌️🏻
آیه
خداروشکر همه چیز گذشت...
تا چند روز پیش از زندگی کردن ناامید بودم و قصد جون خودمو کرده بودم...
ولی الان دوست داشتم لحظه لحظه زندگیمو با کیان بگذرونم...
همیشه به اینکه تفاوت سنی مون زیاد بود، میگفتم عمرا منو اون بتونیم ما بشیم...
اما الان تو خونه ای که با عشق کیان تکمیل شده بود زندگی میکردیم...
روز سومی بود که مرخص شده بودم...
حالم تقریبا خوب بود و خودم یواش یواش قدم برمیداشتم تا زودتر سر پا بشم...
به سمت کاناپه رفتم و یواش یواش نشستم و به منظره رو به روم نگاه کردم...
نصف خونه رو کیان داده بود معمار با شیشه طراحی کرده بود هم دیوار هم سقف...
با ابرهای مصنوعی و گلهای طبیعی یه منظره بی نظیر ساخته بود...
آخ نگم از ستون بزرگی که استوانه ای بود اما یه فرقی که داشت کچ یا سنگ نبود اون یه آکواریوم بی نظیری بود که از ماهی های تزئینی رنگ و رنگی تشکیل شده بود...
آخ که آنقدر زیبا بود که حتی نمیتونستم درست حسابی توصیفش کنم...
و اونجا بود که من تازه فهمیده بودم رشته اصلی کیان معماری بود و طراح و خودش به همکارانش داده بود که اجراش کنن...
شب وقتی میخوابیدم میتونستم تمام ستاره ها رو ببینم...
یه آرامش عجیبی بهم میداد...
نمیدونم کی دفتر خاطرات منو دیده بود کیان چون تمام این توصیفات تخیلات ذهنم بود که نوشته بودم و اون به واقعیت تبدیلش کرده بود...
حتی به جرعت میتونم بگم زیبا تر و محشر تر...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#اینرمانخاصروفقطهمینجامیتونیددنبالشکنید🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
ارباب دو عالم
خیلی بده حالم
به نیابت از امام و شهدا و درگذشتگان:
#صلی_الله_علیک_یا_أباعبدالله
#صلی_الله_علیک_یا_أباعبدالله
#صلی_الله_علیک_یا_أباعبدالله
#شب_زیارتی_ارباب
نَبـ෴ـضِعشـقـდ➴
#رمان_ساقدوش_اجارهای #part538 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻 #خاص_ترین_رمان😍✌️🏻 آیه خداروشکر همه چیز گذشت... تا
#رمان_ساقدوش_اجارهای
#part539
🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻
#خاص_ترین_رمان😍✌️🏻
حوصله ام حسابی سر رفته بود...
کیان هم از صبح رفته بود به کارای شرکت برسه و میخواست چند ماهی واگذار کنه به دوستش و به قول خودش از زندگیش لذت ببره...
برای اینکه سر به سرم بزاره میگفت یجورایی مرخصی ازدواجمه کی باشه مرخصی زایمان هم بگیرم....
بعدش قهقهه میزد تو خونه...
خیلی تغییر کرده بود...
دیگه فکر های قدیمی نداشت...
خودشو تغییر داده بود...
یجوری شده بودم انگار تفاوت سنی مون همش سه ساله...
حتی تیپش هم کلی جوون پسندانه تر شده بود...
ولی بازم از ریشش نگذشته بود اما اون ریش بلند تبدیل به ته ریش جذابی شده بود...
از تو کتاب خونه یدونه کتاب نظرمو جلب کرد بود برداشتم و یکم به اسمش دقت کردم...
تنها گریه کن
(پیشنهاد میدم این کتاب و از دست ندید)
روی تاب ریلکسی که کنار دیواری که مدل آبشار مصنوعی زده بود نشستم و همینطور که به صدای لذت بخش آب گوش میدادم کتاب و باز کردم و شروع کردم به خواندن...
آنقدر این کتاب زیبا و لذت بخش بود که مکان و زمان از دستم در رفته بود...
وقتی به خودم اومدم که با صدای کیان که وارد خونه شده بود و صدام میزد به خودم اومدم...
بای کتاب نشانه گذاشتم و روی میز گذاشتمش و با لبخند به سمت کیان قدم برداشتم...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#اینرمانخاصروفقطهمینجامیتونیددنبالشکنید🌱
نَبـ෴ـضِعشـقـდ➴
#رمان_ساقدوش_اجارهای #part539 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻 #خاص_ترین_رمان😍✌️🏻 حوصله ام حسابی سر رفته بود... ک
#رمان_ساقدوش_اجارهای
#part540
🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻
#خاص_ترین_رمان😍✌️🏻
وقتی به راه رو ورودی خونه رسیدم وایستادم و با لبخند بهش نگاه کردم
_سلام اقااا
دست گلی که پر از شاخه گل رز های آبی و سفید بود سمتم گرفت و بعدم دستشو و پشت کمرم گذاشت و منو به خودش نزدیک تر کرد دست گل و ازش گرفتم که منو محکم تر تو آغوشش فشار داد و روی موهام و بوسید...
_آیه خانوم شما با من چه کردی؟ ها؟!
متعجب یکمی ازش فاصله گرفتم و با شیطنت انگشتامو رو ته ریشش کشیدم گفتم:
-والا من از صبح تنهام کار به کار کسیم نداشتم...
خندید و گفت:
_نیم وجبی منظورم اینه آنقدر دلم برات تنگ شده بود که نمیدونستم چطوری زودتر کارامو تموم کنم بیام پیشت...
ته دلم براش ضعف رفت...
ولی به روی خودم و نیاوردم و گفتم:
_اقاهه منو ول کن به فکر شکم گشنم باش تا نخوردمت...
_ای برو چشمممم
شما فقط دستور بده
با هم به سمت سالن رفتیم و گوشی بس سیم که رو میز بود برداشت و در حال شماره گیری گفت:
_چی میخوری عزیزم ؟
-فرقی نداره هرچی خودت میخوری...
یه تای ابروشو بالا انداخت و تا خواست چیزی بهم بگه که طرفی که بهش زنگ زده بود جواب داد...
-سلام خسته نباشید
یک پرس شیشلیک و یک پرس ماهیچه لطفا به این آدرسی که میگم بفرستید...
کیان میدونست من چقدر شکموعم و اصلا هم بد غذا نیستم برای همین اینجوری سفارش داده بود...
تلفن و که قطع کرد گفتم:
_چرا دومدل؟
جفتش و شبیه هم میگرفتی دیگه...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#اینرمانخاصروفقطهمینجامیتونیددنبالشکنید🌱
نَبـ෴ـضِعشـقـდ➴
#رمان_ساقدوش_اجارهای #part540 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻 #خاص_ترین_رمان😍✌️🏻 وقتی به راه رو ورودی خونه رسیدم و
#رمان_ساقدوش_اجارهای
#part541
🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻
#خاص_ترین_رمان😍✌️🏻
همینطور که منو با خودش میکشوند سمت حال روی موهامو بوسید و گفت اول شوهرتو راهنمایی کن داخل خونه خستگیشو در کن بعد سوال پیچش کن...
براش زبون در آوردم و دست گلی که خریده بود و به بینیم نزدیک کردم و بوییدم...
کیان رو به روم وایستاد و موهامو زد پشت گوشمو و روی مبل نشست و دستم و گرفت و توی بغل خودش نشوندم...
بخاطر این حرکتش دست گل از دستم افتاد جلوی پام...
حرصی شدم ازش مشتی تو شکمش زدم که به حالت مسخره ای ااااخ گفت
دستشو از دور گردنم باز کردم و دست گل و برداشتم و قیافم و براش گرفتم و بعد بهش پشت کردم و رفتم سمت آشپزخونه در چندتا کابینت و باز کردم گلدون پیدا نکردم برای همین صدامو تو سرم انداختم و بلند شدم
داد زدم:
_کیاااان
یهو صداشو از پشت سرم حس کردم برای همین ترسیدم و جیغ کشیدم و از ترس افتادم تو بغلش...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#اینرمانخاصروفقطهمینجامیتونیددنبالشکنید🌱
نَبـ෴ـضِعشـقـდ➴
#رمان_ساقدوش_اجارهای #part541 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻 #خاص_ترین_رمان😍✌️🏻 همینطور که منو با خودش میکشوند سمت
#رمان_ساقدوش_اجارهای
#part542
🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻
#خاص_ترین_رمان😍✌️🏻
با ترس پرت شدم توی بغلش...
کیان سرش و توی موهام فرو کرد و یه نفس عمیق کشید...
خواستم ازش فاصله بگیرم که دستاشو دور کمرم حلقه کرده بود و سفت چسبیده بود بهم...
هم خجالتم میشد هم دوست داشتم کل عمرم و فدای این لحظه ای که تو بغلشم بکنم...
یکم وول خودم که آروم منو چرخوند و کمرم و به اُپن چسبوند و خودش هم با یک قدم کوتاه فاصله بینمون و تموم کرد...
با کف دستم رو سینه اش که حالا میدونستم از ضربان قلبش نبض گرفته، فشار خفیفی دادم. خواستم کمر مو از حصار دستای قدرتمندش بیرون بکشم...
اما فشار دستاش رو کمرم بیشتر شد...
تو اغوشش بیشتر فرو رفتم...
با حالتی جا خورده درحالیکه از شرم برای اینهمه نزدیکی داشتم نفس کم می یاوردم...
زیر لب نالیدم:
_کیاااان
همینطور که سرش توموهام بود و نفی عمیق میکشید گفت:هوووم؟!
_له شدم بخدا...چت شد یهو...
با این حرفم انگار به خودش بیاد یکمی ازم فاصله گرفتم و بعد اروم نوک بینیمو بوسید و ازم فاصله گرفت...
فکر کنم خجالت زده اش کرده بودم...
به هرحال اون یه مرد بود...
و منم زنش بودم...حلالش بودم...
خاک برسرت آیه که نشد یبار مثل آدمیزاد باهاش رفتار کنی...
تو همین هینی که داشتم خودم و فوش کش میکردم صدای زنگ خونه به صدا در اومدم...
کیان موهاشو تو آیینه قدی راه رو مرتب کرد و به سمت در قدم برداشت...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#اینرمانخاصروفقطهمینجامیتونیددنبالشکنید🌱