نَبـ෴ـضِعشـقـდ➴
#رمان_ساقدوش_اجارهای #part531 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻 #خاص_ترین_رمان😍✌️🏻 _وسایل شخصی همسرتون... شما تحویل
#رمان_ساقدوش_اجارهای
#part532
🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻
#خاص_ترین_رمان😍✌️🏻
بعد رفتن دکتر نماز شکر به جا آوردم و خدا رو شکر کردم بابت اینکه بازم آیه رو بهم بخشید...
به سمت نماز خونه بیمارستان به راه افتادم تا دو رکت نماز شکر بجا بیارم...
بعد تمام شدن نمازم کمی دراز کشیدم و به اتفاقات اخیر فکر میکردم که اصلا متوجه نشدم کی چشمام گرم خواب شده بود...
با صدای کسی از جا پریدم
_اقا...آقا...
حالتون خوبه ؟؟
با تعجب به پسر جونی که داشت صدام میزد نگاه کردم....
مگه من چم بود که حالم و میپرسید؟؟
سوالی نگاهش کردم و بلند شدم تکیه دادم به دیوار پشت سرم...
_اخه تو خواب داشتید حرف میزدید...
خیس عرق شده بودید فکر کردم تب دارید دارین هزیون میگید ببخشید که مزاحم شدم...
برام خیلی عجیب بود اصلا خودم یادم نمیومد که خواب دیده باشم...
تازه متوجه اتفاقات اخیر شده بودم و سریع خودم و جمع و جور کردم و به سمت و پستار بخش رفتم...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#اینرمانخاصروفقطهمینجامیتونیددنبالشکنید🌱
نَبـ෴ـضِعشـقـდ➴
#رمان_ساقدوش_اجارهای #part532 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻 #خاص_ترین_رمان😍✌️🏻 بعد رفتن دکتر نماز شکر به جا آوردم
#رمان_ساقدوش_اجارهای
#part532
🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻
#خاص_ترین_رمان😍✌️🏻
ببخشید خانومم از اتاق عمل که بیرون اومده؟؟
_بله چند دقیقه پیش بردنشون مراقب های ویژه یه شب اونجا هستن بعد اگر مشکلی نبود انتقال میدن بخش...
_میتونم ببینمش؟
-متاسفانه نه...ولی اگر اصرار دارید میتونید با دکترشون هماهنگ کنید شاید اجازه بدن...
_ممنونم لطفا کردید...اتاق دکتر کجاست؟
-طبقه بالا دکتر مسعود بروجردی...
بازم تشکر کردم و با عجله رفتم پیش دکتر...
عذاب وجدان گرفته بودم که چرا خوابم برده بود...
درسته چند روزی نخوابیده بودم ولی بازم باید تحمل میکردم...
آسانسور شلوغ بود بخاطر همین از پله ها بالا رفتم و به اتاق مورد نظر که رسیدم در زدم
با بفرمایید که گفت وارد شدم...
_سلام خسته نباشید...
خانومی که عمل کردید و خون از دست داده بود خانوم من هستن...
-بله بله بجا آوردم بفرمایید بشینید
روی صندلی نشستم و با مکث کوتاهی گفتم:
_حالشون چطوره؟خطر رفع شده؟
-هنوز زوده نظر قطعی بدم ولی...
اون چند لحظه مکث دکتر اندازه سالها برام گذاشت تا که گفت:
همینطور که قبلا گفتم خانومتون به طرز عجیبی با اون شدت خونریزی طاقت آورد اونم یه عمل سخت و طولانی...
پس امیدتون بخدا...امشب و خوب بگذرونه فردا بهوششون میاریم...
الان با دارو بیهوش هستن نباید هوشیاری داشته باشن...
نفس عمیقی کشیدم و از ته قلبم خدا رو دوباره صدا زدم....
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#اینرمانخاصروفقطهمینجامیتونیددنبالشکنید🌱
نَبـ෴ـضِعشـقـდ➴
#رمان_ساقدوش_اجارهای #part532 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻 #خاص_ترین_رمان😍✌️🏻 ببخشید خانومم از اتاق عمل که بیرون
#رمان_ساقدوش_اجارهای
#part532
🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻
#خاص_ترین_رمان😍✌️🏻
تا صبح خوب فکر کردم چیکار کرده بودم که به اینجا رسیده بودم.
کجا رو اشتباه کرده بودم که با اینجای زندگیم این چیز ها رو تجربه میکردم.
پشت در اتاق مراقب های ویژه رژه می رفتمو مدام نگاه بهش مینداختم..
چقدر رنگش پریده بود...
آخ آیه من...
چقدر تنها و بی کس بودی که حتی بعد اینکه خانوادت فهمیده بودن اینجا تنهایی بازم نیومده بودن ملاقاتت...
*10روز بعد*
ده روز از اون اتفاق میگذشت و الان آیه خدارو شکر حالش خوب شده بود فقط نمیتونست زیاد حرکت کنه چون عمل سختی رو گذرونده بود.
وقتی ترخیصش کردم به اتاقش برگشتم و بغلش کردم تا بزارمش روی ویلچر...
آخخخخ عطر تنش داشت دیوونه ام میکرد...
دستشو دور گردنم حلقه کرده بود و سرشو زیر گلوم قایم کرده بود.
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#اینرمانخاصروفقطهمینجامیتونیددنبالشکنید🌱