#رمان_ساقدوش_اجارهای
#part533
🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻
#خاص_ترین_رمان😍✌️🏻
آنقدر ریزه میزه بود که دلم میخواست تو آغوشم فشارش بدم تا با من یکی بشه
ولی اصلا دلم نمیومد...
همینطور که تو عطر تنش گم شده بودم که آیه نجوا گونه گفت:
_میشه همیشه همینطوری بغلت بمونم؟
دلم برای بچگونه حرف زدنش قیلی ویلی رفت...
_معلومه که میشه...
ولی بزار خانوم خانوما رو ببرم خونه میدونم چیکار کنم باهاش...
خنده ریزی کرد و ازم فاصله گرفت...
تمام وسایلش و جمع کردم و خلاصه پرونده شو که گرفته بودم گذاشتم داخل کیفم و وسایل شخصی آیه رو هم برداشتم و ویلچر و به حرکت انداختم...
از بیمارستان که بیرون زدیم به سمت ماشین رفتم و دوباره بغلش کردم و داخل ماشین گذاشتم...
این دفعه موقعی که رو صندلی میزاشتمش بوسه ای ریزی روی گونش کاشتم...
ویلچر و تحویل دادم به بیمارستان و برگشتم سوار ماشین شدم و آهنگ ملایمی که درحال پخش بود رو کم کردم و دست آیه رو گرفتم رو دنده گذاشتم و دستم خودمم روش و به سمت خونه حرکت کردم...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#اینرمانخاصروفقطهمینجامیتونیددنبالشکنید🌱