قسمـت این بود
ڪہ
هر لحظـہ
بہ یادت باشـم... ! :)
@nabz_eshgh💛
مݩ دوستت دارم ♥️
یعنی اوݪ تو دوستم داشتہ ا؎✋🏻
یاحبیب مݩ تحبب اݪیڪ🌱
ا؎ دوست آنڪس ڪہ بہ تو محبت ورزد
✨ #مهدی_جانم
@nabz_eshgh💛
🕊️🍃نبــض عشــ﷽ــق🍃🕊️(مذهبی وشیعه )به همراه کلی شعر،عکس ومتن
✨ #پارت_۵۷ رها کنارش بود، تمام ثانیه ها؛ حتی لحظه ای که نماز ظهر میخواند؛ حتی لحظه ای که نهارش را
✨ #پارت_۵۸
_چون همه رو جا گذاشته و رفته، به همین سادگی!
_شاید دلیل مهمی داشته، خیلی مرده که به خاطر دیگران از جونش گذشته!
_برای کشورش اگه میمرد یه حرفی، دلیلش هرچی که بود، برای من
مسخره ست!
_حتما دلیل محکمی بود که از این زن عاشق گذشته و رفته!
_شاید عاشقش نبوده!
_برادرم تازه مُرده برادرم و همسرش عاشق هم بودن سالها برای رسیدن به هم صبر کردن. روزی که جنازه ی برادرمو آوردن اونقدر ضجه زد، اونقدر خودشو بچه ی تو شکمشو زد که همه میترسیدن اتفاقی برای بچه بیفته! هنوز پاشو تو خونه نذاشته که یادآوریش حالشو بد میکنه؛
اما به نظر من این زن عاشق تره! خودشو نمیزنه! داد و فریاد نمیکنه؛
انگار دوست نداره دیده بشه، نگاه ها رو به سمت خودش نمیکشه! هربار
دیدمش چشماش کاسه ی خون بود اما هنوز صدای گریه هاشو نشنیدم.این زن با زن داداش من خیلی فرق داره، شاید چون نوع مُردن همسراشون فرق داره!
سکوت بینشان برقرار شد. سکوت بود و اندیشه ی این زن!
مسیح و یوسف چشم در خانه میچرخاندند، خانه ی حسرت های ارمیا...
خانه ی آرزوهای ارمیا...
حاج علی با همکاران مَرد آیه حرف می زد. حواس آیه در پی َمردش بود.
َ بدون شنیدن حرف ها هم می دانست مردش نزیک است.مَردش دارد
می آید؛ اگر یعقوب باشی، بوی پیراهن یوسف را استشمام میکنی...
دستهایش یخ کرد... پاهایش میلرزید. قلبش یک در میان میزد "آرام
باش قلب من! آرام باش که یار می آید! آرام باش و بگذار بار دیگر نگاه در
چشمانش بدوزم و عطر تنش را به جان کشم! بگذار دیدار تازه کنم آنگاه
دیگر نزن! دیگر کاری به کارت ندارم، الان صبرکن قلب من! بوی لاله ی سرخم می آید
✨ #ادامه_دارد
@nabz_eshgh💛
✨ #پارت_۵۹
صدای لا الله الا الله می آید. بوی اسپند می آید. آیه دست به
چهارچوب در گرفت. شهید را تمام شهر به خانه آورده بودند. "چگونه
َ رفته ای که شهر را سیاه پوش کرده ای مَرد؟ چگونه دنیا را زیر و رو کردی؟
این شهر به بدرقه ی تو آمده اند؟ این شهر را تو زیر و رو کردی؟ نگاه کن...
شهری سیاه پوشیده اند! بی انصاف! دلت به حال من نسوخت؟ دلت به
حال قلب بی پناهم نسوخت! بی انصاف! این شهر که تو را نمیشناسد
اینگونه سیاه پوشند، من که دلم بند دل توست؛ چگونه تاب بیاورم وداع
را؟مگر اینجا کربلاست که اینگونه مرا می آزمایی؟ من آیه ام... من که زینب نیستم! من که ایوب نیستم مَرد! در آسانسور باز شد قامت مَردش نمایان شد. "بلندشو مرد! بلند شو مهمان داری! تو که رسم مهمان نوازی بلد بودی! تو که مهمان نواز بودی! تو که با پای خود رفتی، با پای خود باید برگردی! بلندشو مَرد سرو قامت من!
بلندشو که تاب ندارم اینگونه دیدنت را! بلندشو که تو را با آن لباس هایت دوست دارم! بلندشو تا من قربان صدقه ات روم! بلندشو مَرد من! قرار نبود بی من سفر روی! قرار نبود مرا راهی این جهنم کنی و خودت
عازم بهشت شوی!"
ارمیا به مردان کلاه سبز مقابلش نگاه میکرد. "خدای من! اصلا فکرش را
نمیکرد که به خانه ی همکارش آمده است!"
آیه قامت مردش را وجب میکرد. آخرین دیدار است:
_بابا! میخوام صورتشو ببینم!
_الان نه بابا جان! الان وقتش نیست!
آیه التماس گونه گفت:
_خواهش میکنم، اگه نبینمش میمیرم بابا!
کنار تابوت نشست. حاج علی صورتش را باز کرد. آیه دست بر صورت
سفید شده ی َمردش گذاشت: _سلام! اومدی؟ ایندفعه زود اومدی!
همه ش دو سه ماه میرفتی! حالا هم که زود اومدی، اینجوری؟ حتی
✨ #ادامه_دارد
@nabz_eshgh💛
•[ #حـࢪفقشنـگ ]•🌱🌸
" بہ چیزے وابَستہ بآش ڪہ بَࢪاٺ بمونہ،ارزش داشتہ باشہ ڪہ وابستہاش بِشے..
تَہ این دُنیآ ڪہ بہ هیچے بَند نیسٺ...!"
یــہ چیــز مِثــݪ نگــاههــاے مَہــدۍ(عج)
@nabz_eshgh💛