🕊️🍃نبــض عشــ﷽ــق🍃🕊️(مذهبی وشیعه )به همراه کلی شعر،عکس ومتن
✨ #پارت_۵۱ چیدمان خانه هیچ سلیقه ای به کار نرفته بود. تمام وسایل این خانه وصله ای ناجور بودند. خا
✨ #پارت_۵۲
خنده هایش عصبی بود! یوسف به سمتش دوید. مسیح هم به دنبالش.
خنده ی ارمیا بند نمی آمد. اشک از چشمانش جاری بود و باز هم
میخندید. قهقهه هایش تبدیل به ضجه شده بود. یوسف او را محکم در
آغوش گرفته بود و مسیح لیوان آب سردی آورد.
یوسف: آروم باش پسر، چیزی نیست. نفس بکش! نفس بکش ارمیا!
داداش من آروم باش، من هستم. آروم باش! دوباره چی به روزت اومده؟
افکار ارمیا پریشان بود. دلش پدری چون حاج علی را میخواست، دلش
خیلی نداشته ها را میخواست؛ دلش این زندگی را نمیخواست.
_چرا زندگی ما اینجوریه؟ دلم بوی غذا میخواد؛ دلم روشنی خونه رو
میخواد. دلم میخواد یکی نگرانم بشه، یکی دردمو بفهمه! یکی براش
مهم باشه چی میخورم. چی میپوشم! یکی باشه که منتظر اومدنم باشه،
یکی که صداش قلبمو به تپش بندازه! داره چهل سالم میشه و قلبم هنوز
سرد و تاریکه! داره چهل سالم میشه و هنوز کسی بهم بابا نگفته. حسرت
بابا گفتن یه عمر رو دلم موند، حالا باید حسرت بابا شنیدن رو به دل
بکشم. خسته ام یوسف... به خدا دیگه نمیکشم. ارمیا داره میمیره! خسته
شده! قلبش از بی دلیل تپیدن خسته شده! چرا خدا به بعضیا همه چیز
َ میده و به یکی مثل من هیچی نمیده اون مرد همه چیز داشت، همه
آرزوهای منو داشت! خونه، زندگی، همه چیز داشت. زن داشت، بچه
داشت! زنش حامله بود، بچه داشت و رفت. بچه ای که تمام آرزوی زندگی
منه! همه ی آرزوهای منو یک جا داشت. یه خونه پر از نور و زندگی... یه
خونه با عطر زندگی! عطر غذای خونگی که با عشق پخته شده! زنی که
به خاطر نبودت زمین می خوره و بلند میشه. یه بچه که تا چند وقت
دیگه با دستای کوچیکش انگشت دستتو بگیره و بابا صدات کنه... اون
همه چیز داشت، یه پدر مثل حاج علی! یه زن مثل آیه، یه خونه مثل قصر
قصه های پریا. همه رو گذاشت و رفت. به خاطر کی؟ به خاطر چی؟ چی
ارزش جونتو داشت؟ به خاطر اون عربایی که وقتی بهشون نیاز داری بهت
✨ #ادامه_دارد
@nabz_eshgh💛
✨ #پارت_۵۳
پشت پا میزنن! رفته و مُرده و همه ی داشته هاشو جا گذاشته! زنشو جا گذاشته بچه اشو جا گذاشته همه دنیا رو جا گذاشته. اون چیزایی رو
جا گذاشته که من یک عمر حسرت داشتنشو کشیدم. من به اون مرد
حسودی میکنم... من امروز آرزو کردم کاش جای اون بودم! آرزو کردم
کاش اون زندگی مال من بود! اون زن با همه ی معصومیت و نجابتش
مال من بود! اون بچه قراره به دنیا بیاد، مال من بود... که تو آغوش من
خوابش میبرد... که لبخند میزد برام و دنیام رو رنگ میزد. آرزو کردم
حاج علی پدرم بود... که پشتم باشه، پناهم باشه! حاج علی پدر
آرزوهامه... من همه ی آرزوهامو دیدم... دیدم که مال یکی دیگه بود،
کسی که لیاقتشو نداشت و ازشون گذشت...
هنوز حرف داشت. ارمیا خیلی حرف ها داشت. دهان باز کرد که باز هم
بگوید که صدای اذان صبح در خانه پیچید؛ ارمیا حرفش را خورد و
نعرهاش را آزاد کرد:
_بسه خدا... بسه! تا کی میخوای صدام بزنی؟ تا کی صبح و ظهر و شب
صدا میزنی؟ اینجا کسی نیست که جوابتو بده! من نمیخوام صداتو
بشنوم! نمیخوام بیام پیشت. من سجده نمیکنم... سجده نمیکنم به
تویی که منو یادت رفته! به تویی که منو رها کردی! من نمیخوام
بشنومت...
مسیح و یوسف با این درگیری های ارمیا آشنا بودند... خیلی وقت بود که
ارمیا با خودش سر جنگ داشت.
*******************************************
آیه چادر نمازش را سر کرد. قد قامت الصلاة کرد و قامت بست به حمد
خدای خودش، خدای تنهایی هایش، خدای عاشقانه هایش... سلام را که
داد، سر سجاده نشست. صدای نماز خواندن پدر را میشنید. به یاد آورد:
-قبول باشه بانو!
_قبول حق باشه آقا!
-حالا یه صبحونه میدی؟ یا گشنه و تشنه برم سرکار؟
✨ #ادامه_دارد
@nabz_eshgh💛
🕊️🍃نبــض عشــ﷽ــق🍃🕊️(مذهبی وشیعه )به همراه کلی شعر،عکس ومتن
✨ #پارت_۵۳ پشت پا میزنن! رفته و مُرده و همه ی داشته هاشو جا گذاشته! زنشو جا گذاشته بچه اشو جا گذاشت
✨ #پارت_۵۴
_خودتو لوس نکن، انگار تا حالا چندبار گرسنه مونده!
هیچ بار بانو، تا تو هستی من وضعم خوبه!
آیه پشت چشمی نازک کرد. مردش بلند خندید صبحانه خوردند او و مَردش، هر صبح این هفت سال را کنار هم، قبل از طلوع خورشید صبحانه خورده بودند. کلاهش را به دستش میداد و در دل قربان صدقه اش می رفت و زیر لب آیةالکرسی می خواند برای مَردش.
وقتی به خودش آمد میز را دو نفره چیده بود. پدر نگاهش میکرد...
چشمان حاج علی پر از غم بود. چندباری آیه را صدا زده بود، اما آیه محو
در خاطرات بود و به یاد نمی آورد.
با صدای پدر به خود آمد و اول نگاهی به پدر و بعد به میز انداخت. آهی
کشید و گفت:
_یه صبحونه پدر، دختری بخوریم؟
صدای اعتراض رها بلند شد:
_چشمم روشن، حالا بدون من؟ زیر آبی؟!
آیه لبخند ملیحی زد:
_گردن من از مو باریکتره خانم دکتر، بفرمایید!
رها پشت چشم نازک کرد و صندلی عقب کشید و در حال نشستن جواب
داد؟ الان به من گفتی دکتر که منم بهت بگم دکتر؟
آیه هم کنارش جا گرفت:
_انقدر تابلو بود؟
_خیلی...
چقدر حاج علی مدیون بودن این دختر در خانه اش بود... دختری که
گاهی عجیب شبیه آیه میشود با آن چادر گلدارش.
ساعت هنوز هفت نشده بود که تلفن زنگ خورد، نگاهه ا نگران شد. آیه به یاد آورد...
✨ #ادامه_دارد
@nabz_eshgh💛
✨ #پارت_۵۵
تلفن زنگ خورد... حاج علی تلفن را جواب داد، سلام کرد. چند دقیقه
سکوت و صدای حاج علی که گفت "انا الله و انا الیه الراجعون..."
حاج علی به سمت تلفن رفت؛ گوشی را برداشت و سلام کرد. چند دقیقه
سکوت و بعد آهسته گفت:
_باشه، ممنون؛ یا علی!
تماس قطع شد. نگاهش طفره میرفت از چشمان آیه، اما آیه عطر
مَردش را استشمام میکرد.
_داره میاد!
سوالی نبود، خبری بود؛ مطمئن بود و میدانست، اصلا از اول میدانست
این صبحانه برای اوست...
آیه که برخاسته بود، روی صندلی نشست. رها بلند شد و به سمتش
دوید. آیه که نشست، دنیای حاج علی ایستاد... خدایا دخترکش را توان
بده! به داد این دل ها بِرَس! به داد تنها داشته حاج علی از این دنیا بِرَس... خدای فریاد رَس به داد بی پناهی این قلب ها بِرَس.
رها با صدرا تماس گرفت. بار اولی بود که به او زنگ میزد. همیشه صدرا
بود که خبر میگرفت.
_رها! چیشده؟ اتفاقی افتاده؟
_سلام... دارن میارنش، الان زنگ زدن.
_الان میام اونجا!
تماس را قطع کرد. لباس پوشید. جواب مادر را سرسری داد. در راه یاد
ارمیا افتاد و به او زنگ زد. ارمیا خواسته بود اگر خبری شد به او هم خبر
بدهد. تماس برقرار شد و صدای گرفته ی ارمیا را شنید:
_بفرمایید!
_صدرا هستم؛ صدرا زند. منو به خاطر دارید؟
_بله. اتفاقی افتاده؟ خبری شده؟
_دارن میارنش، من تو راه خونه شونم.
✨ #ادامه_دارد
@nabz_eshgh💛
🕊️🍃نبــض عشــ﷽ــق🍃🕊️(مذهبی وشیعه )به همراه کلی شعر،عکس ومتن
✨ #پارت_۵۵ تلفن زنگ خورد... حاج علی تلفن را جواب داد، سلام کرد. چند دقیقه سکوت و صدای حاج علی که
✨ #پارت_۵۶
_منم الان حاضر میشم و راه میافتم.
_اونجا میبینمت...
رفاقتی بین آنها نبود، اما دلیل مشترکی داشتند؛ دلیلی که آنها را به
یک خانه میکشاند.
ارمیا سریع لباس پوشید، کلاه موتور سواری اش را برداشته بود که مسیح
جلویش را گرفت:
_کجا میری؟ تو حالت خوب نیست با این وضع کجا میری!
_دارن میارنش، باید برم اونجا!
_چرا باید بری اونجا؟
_باید برم! نمیتونم بهت بگم چرا، چون خودمم نمیدونم چرا!
_منم باهات میام.
یوسف: منم میام. میخوام این خانواده رو ببینم.
ارمیا کلافه شد.
_باشه بیایید اما زود آماده بشید، دیرم شده!
همه به سمت خانه ی سیاه پوش آیه رفتند. همسایه ها جمع شده بودند...
اهالی محل آمده بودند... کوچه پر بود از جمعیت... بوی اسپند بود و
ّ همهمه... بوی عزا بود...بویی شبیه به آمدن محرم بود انگار!
آیه اشک هایش را ریخته بود، گریه هایش را کرده بود. چشم هایش دو
کاسه ی خون بودند؛ کاش میتوانست در این غم خون گریه کند!
از صبح چشم به راه بود. پدر را فرستاده بود
گل بخرد دسته گل زیبایی از
ُگل های یاس برای او که جانش را برای حفظ حریم یاس
ها داده بود.
دم در آپارتمان نشسته، انتظار همسر کشید. همسرش به خانه می آمد...
بعد از دو هفته به خانه می آمد، هم نفس اش می آمد... بیا نفس! بیا
هم نفس... بیا جان من! بیا که سرد شده خانه ات. خانه ای که تو گرمای آن
هستی! بیا امید روزهای سردم... بیا که پدرانه هایت را خرج دخترکت کنی...بیا که عاشقانه هایت را خرج بانوی قصه ات کنی!
✨ #ادامه_دارد
@nabz_eshgh💛
✨ #پارت_۵۷
رها کنارش بود، تمام ثانیه ها؛ حتی لحظه ای که نماز ظهر میخواند؛ حتی
لحظه ای که نهارش را نخورده رها کرد و دم در چشم به راه نشست... تمام لحظه ها خواهرانه خرج آیه اش میکرد.
َ
مردی، کمی آن طرف تر میان دوستانش، خیره به زنی که گاه میافتد روی
زانو و گاه با کمک برمیخیزد و گاه کمر خم میکند، چقدر حسرت دارد این
زندگی و این عشق؛ اگر روزی بمیرد، کسی برای او اینگونه روی زانو افتان
و خیزان میشود؟ اصلا کسی برایش اشک میریزد؟ فاتحه میخواند؟
شب های جمعه کسی به دیدارش می آید؟ چقدر سخت است بدانی
جواب تمام سوال هایت یک "نه" به بزرگی تمام دنیاست.
َ
کمی آن سوتر، مرد جوانی به همسرش نگاه می کرد که تمام دنیا همسرش
میدانند و داشته هایش میگفتند "خون بس زن نیست، اسیر است؛
خدمتکار است!" که حق زندگی را از همسرش میگرفتند، که رویایی
داشت در مقابل رهایش! رهایی که چه زیبا همدلی میکرد برای دوستش.
لحظه ای از گوشه ذهنش گذشت "کاش لحظه ای که برادر خاک کردم، تو
کنارم بودی!" چقدر حسرت داشت یاد نبود مرهمی روی قلب زخم
خورده اش. صدرا نگاهی به ارمیا کرد. نگاه خیره اش به آیه حس بدی در
دلش انداخت، اگر جای آن شهید بود و کسی به همسرش... افکارش را
برید، پس راند به گوشه ای دور از ذهنش. جنس نگاه ارمیا ناپاک نبود...
عاشقانه نبود... حسرت در نگاهش موج میزد، این نگاه را به حاج علی هم داشت؛ چیزی در این مرد عجیب بود.
آرام به کنارش رفت:
_تو چرا اینجایی؟
_خودمم نمیدونم.
_دلم برای زنش میسوزه!
_دلم برای خودش میسوزه که اینهمه داشته و قدرشو ندونسته.
_از کجا میدونی که قدرشو ندونسته؟
✨ #ادامه_دارد
@nabz_eshgh💛
🕊️🍃نبــض عشــ﷽ــق🍃🕊️(مذهبی وشیعه )به همراه کلی شعر،عکس ومتن
✨ #پارت_۵۷ رها کنارش بود، تمام ثانیه ها؛ حتی لحظه ای که نماز ظهر میخواند؛ حتی لحظه ای که نهارش را
✨ #پارت_۵۸
_چون همه رو جا گذاشته و رفته، به همین سادگی!
_شاید دلیل مهمی داشته، خیلی مرده که به خاطر دیگران از جونش گذشته!
_برای کشورش اگه میمرد یه حرفی، دلیلش هرچی که بود، برای من
مسخره ست!
_حتما دلیل محکمی بود که از این زن عاشق گذشته و رفته!
_شاید عاشقش نبوده!
_برادرم تازه مُرده برادرم و همسرش عاشق هم بودن سالها برای رسیدن به هم صبر کردن. روزی که جنازه ی برادرمو آوردن اونقدر ضجه زد، اونقدر خودشو بچه ی تو شکمشو زد که همه میترسیدن اتفاقی برای بچه بیفته! هنوز پاشو تو خونه نذاشته که یادآوریش حالشو بد میکنه؛
اما به نظر من این زن عاشق تره! خودشو نمیزنه! داد و فریاد نمیکنه؛
انگار دوست نداره دیده بشه، نگاه ها رو به سمت خودش نمیکشه! هربار
دیدمش چشماش کاسه ی خون بود اما هنوز صدای گریه هاشو نشنیدم.این زن با زن داداش من خیلی فرق داره، شاید چون نوع مُردن همسراشون فرق داره!
سکوت بینشان برقرار شد. سکوت بود و اندیشه ی این زن!
مسیح و یوسف چشم در خانه میچرخاندند، خانه ی حسرت های ارمیا...
خانه ی آرزوهای ارمیا...
حاج علی با همکاران مَرد آیه حرف می زد. حواس آیه در پی َمردش بود.
َ بدون شنیدن حرف ها هم می دانست مردش نزیک است.مَردش دارد
می آید؛ اگر یعقوب باشی، بوی پیراهن یوسف را استشمام میکنی...
دستهایش یخ کرد... پاهایش میلرزید. قلبش یک در میان میزد "آرام
باش قلب من! آرام باش که یار می آید! آرام باش و بگذار بار دیگر نگاه در
چشمانش بدوزم و عطر تنش را به جان کشم! بگذار دیدار تازه کنم آنگاه
دیگر نزن! دیگر کاری به کارت ندارم، الان صبرکن قلب من! بوی لاله ی سرخم می آید
✨ #ادامه_دارد
@nabz_eshgh💛
✨ #پارت_۵۹
صدای لا الله الا الله می آید. بوی اسپند می آید. آیه دست به
چهارچوب در گرفت. شهید را تمام شهر به خانه آورده بودند. "چگونه
َ رفته ای که شهر را سیاه پوش کرده ای مَرد؟ چگونه دنیا را زیر و رو کردی؟
این شهر به بدرقه ی تو آمده اند؟ این شهر را تو زیر و رو کردی؟ نگاه کن...
شهری سیاه پوشیده اند! بی انصاف! دلت به حال من نسوخت؟ دلت به
حال قلب بی پناهم نسوخت! بی انصاف! این شهر که تو را نمیشناسد
اینگونه سیاه پوشند، من که دلم بند دل توست؛ چگونه تاب بیاورم وداع
را؟مگر اینجا کربلاست که اینگونه مرا می آزمایی؟ من آیه ام... من که زینب نیستم! من که ایوب نیستم مَرد! در آسانسور باز شد قامت مَردش نمایان شد. "بلندشو مرد! بلند شو مهمان داری! تو که رسم مهمان نوازی بلد بودی! تو که مهمان نواز بودی! تو که با پای خود رفتی، با پای خود باید برگردی! بلندشو مَرد سرو قامت من!
بلندشو که تاب ندارم اینگونه دیدنت را! بلندشو که تو را با آن لباس هایت دوست دارم! بلندشو تا من قربان صدقه ات روم! بلندشو مَرد من! قرار نبود بی من سفر روی! قرار نبود مرا راهی این جهنم کنی و خودت
عازم بهشت شوی!"
ارمیا به مردان کلاه سبز مقابلش نگاه میکرد. "خدای من! اصلا فکرش را
نمیکرد که به خانه ی همکارش آمده است!"
آیه قامت مردش را وجب میکرد. آخرین دیدار است:
_بابا! میخوام صورتشو ببینم!
_الان نه بابا جان! الان وقتش نیست!
آیه التماس گونه گفت:
_خواهش میکنم، اگه نبینمش میمیرم بابا!
کنار تابوت نشست. حاج علی صورتش را باز کرد. آیه دست بر صورت
سفید شده ی َمردش گذاشت: _سلام! اومدی؟ ایندفعه زود اومدی!
همه ش دو سه ماه میرفتی! حالا هم که زود اومدی، اینجوری؟ حتی
✨ #ادامه_دارد
@nabz_eshgh💛
🕊️🍃نبــض عشــ﷽ــق🍃🕊️(مذهبی وشیعه )به همراه کلی شعر،عکس ومتن
✨ #پارت_۵۹ صدای لا الله الا الله می آید. بوی اسپند می آید. آیه دست به چهارچوب در گرفت. شهید را تم
✨ #پارت_۶۰
نموندی دخترکت رو ببینی؟ مگه عاشق دختر نبودی؟ مگه چند سال انتظار
اومدنشو نکشیدی؟ حالا که داره میاد تو کجا رفتی؟ کجا رفتی آخه؟ من
َ تنها نمی تونم از پس زندگی بربیام! مهدی دخترت چند روزه تکون نخورده ها!
دست روی قلب مَردش گذاشت... تپش نداشت.سرد بود و خاموش!
سرش را خم کرد و گوشش را روی قلب مردش چسپاند به دنبال امید می گشت، به دنبال صدای قلب مردش می گشت. آه کشید... مردش رفته بود! هیچ امیدی نبود. یک نگاه دیگر مرا مهمان کن.. یک نگاه دیگر! "کجا رفتی مَرد من؟ دخترت هواتو کرده آقای پدر! دخترت دلتنگ نوازشه...دخترت دلتنگ بابا گفتناته... پاشو مهدی! پاشو آقا! قلبم جون زدن
نداره آقا! دستام جون نداره! بدون تو نفس کشیدن سخته! زندگی بدون
تو درد داره! آیه رو تنها گذاشتی؟ بهشت و تنها تنها برداشتی؟ من چی؟
چطور به تو برسم؟ قرار ما پرواز نبود! قرار ما پا به پای هم بود! نه بال
پرواز و پریدن تنها! شهادتت مبارک..."
رها هق میزد! حاج علی میشنید، اشک میریخت.صدرا نگاه به صورت مهدی دوخته بود. ارمیا نگاه به مَردی داشت که خوب می شناخت مردی که روزهای زیادی را کنارش گذرانده بود. مردی که حالا می دانست هیچ شناختی از او نداشته."شهادتت مبارک همرزم!"
آیه که بلند شد، همه بلند شدند. خانه را سکوت فرا گرفته بود. گویی همه
مسخ وداع آیه بودند...
حاج علی که خم شد و صورت سیدمَهدی را بست مردان کلاه سبز، بار
دیگر شهید را روی دوش بلند کردند. مسیح و یوسف با چند همکار خود
مشغول صحبت بودند. چقدر سخت است که رفیق از دست بدهی و ندانی! ندانی هم رکاب که بودی و وقتی رفت، بدانی چه کسی را از دست داده ای؛ حتی فکرش را هم نمیکردند سر از تشییع همکاری درآورند که روز قبل بحث آن بود.
✨ #ادامه_دارد
@nabz_eshgh💛
✨ #پارت_۶۱
صدای لا الله الا الله که بلند شد، بوی اسپند دوباره پیچید، بوی گلاب و حلوا
صدای عبدالباسط که اذا الشمس
کُوِّرَت را تکرار می کرد: این صدای الرحمن است؟"
آمبولانس را تا قم موتورسواران اسکورت کردند. آیه در کنار مَردش
نشست. حاج علی توان رانندگی نداشت. ارمیا را کنارش دید:
_میتونی تا قم منو ببری؟ نمیتونم رانندگی کنم!
ارمیا دلش سوخت، انگار همین چند ساعت سال ها پیرش کرده است:
_من در خدمتم! تا هر وقت بخواید هستم!
_شرمنده، مزاحمت شدم!
_دشمنتون شرمنده، منم میخواستم بیام؛ فقط موتورمو بذارم تو پارکینگتون؟
کمی آن سوتر رها مقابل صدرا ایستاد:
_میشه منم باهاشون برم قم؟
صدرا: آره، منم دارم میام.
نگاه رها رنگ تعجب گرفت. نگاه به چهره ی مردی دوخت که تا امروز
دانسته نگاه به چهره اش ندوخته بود. لحظه ای از گوشه ی ذهنش گذشت
َ "یعنی میشه تو هم مثل سیدمهدی مَرد باشی؟ تو هم مَرد هستی صدرا زند؟"
صدرا وسط افکار رها آمد:
_چرا تعجب کردی؟ حاج علی مَرد خوبیه آیه خانوم هم تنهاست و بهت
نیاز داره. من میدونم چقدر از دست دادن تکیه گاه سخته؛ اول پدرم، حالا
هم سینا! خوبه کسی باشه که مواظبت باشه، من برای مراسم میام اما تو
تا هفتم بمون پیشش!
َ رها لبخند زد به صدرایی که سعی می کرد مَرد باشد برای همسرش... کنار
آیه جای گرفت. ارمیا پشت ماشین حاج علی می راند. فردا جمعه بود
✨ #ادامه_دارد
@nabz_eshgh💛
🕊️🍃نبــض عشــ﷽ــق🍃🕊️(مذهبی وشیعه )به همراه کلی شعر،عکس ومتن
✨ #پارت_۶۱ صدای لا الله الا الله که بلند شد، بوی اسپند دوباره پیچید، بوی گلاب و حلوا صدای عبدالباسط
✨ #پارت_۶۲
یوسف و مسیح هم راهی قم شدند... ساعت سه بعدازظهر بود که به قم
رسیدند. صدا گلزار شهدا را پر کرده بود:
از شام بلا، شهید آوردند / با شور و نوا، شهید آوردند...
جمعیت زیادی آمدند... ارتش شهید آورده بود. مارش که نواخته میشد
قلب ها می لرزید. شهید روی دوش همرزمانش به سمت جایگاه شهدا
میرفت. صدای ضجه های زنی می آمد... فخرالسادات طاقت از کف داده
َ بود، فقط چند سنگ قبر آن طرف تر مردش را به خاک سپرده بودند. حالا
پسرش را، پاره ی تنش را کنار پدر میگذاشت! چه کسی توان دارد با
فاصله ی چندسال، همسر و مادر شهید شود؟
َ آیه سخت راه میرفت.
تمام طول راه را با مردش بود دلش سبک شده بود، اما پاهایش سنگین بود. تمام بار زندگی را روی دوشش احساس
میکرد؛ کاش میشد همینطور سرد هم شده، کنارم بمانی! توان در خاک
گذاشتنت را ندارم!"
رها سمت راستش بود و دست در بازوی آیه داشت. دستی نزدیک شد و
زیر بازوی دیگرش را گرفت. آیه نگاه گرداند. سایه بود:
_توئم اومدی؟
_تسلیت میگم! به محض اینکه فهمیدیم اومدیم، با دکتر صدر و دکتر
مشفق اومدیم.
آیه لبخند غمگینی روی لبانش نشست.
"نگاه کن مَرد من! ببین هنوز
مَردم خوبی کردن را بَلدند! ببین مَردم هنوز دل به دل هم می دهند و دل میسوزانند!"
به قبر که رسیدند، پایین قبر بر زمین افتاد. به درون قبر سیاه و تاریک
نگاه کرد. قبری که سرد بود... قبری که تنگ بود... قبری که همه از سرازیری اش میگفتند و حشت مُرده! آیه به وحشت افتاد! "خدایا مَردم را کجای این زمین بگذارم؟! خدایا... امان! خدایا... امانم بده! امانم بده!
خدایا درد دارد این دانسته ها از قبر...
✨ #ادامه_دارد
@nabz_eshgh💛
✨ #پارت_۶۳
نماز میت خواندند. جمعیت زیادی آمدند و زیادتر می شدند. هرکس
می شنید شهید آورده اند، سراسیمه خود را می رساند. می آمد تا ادای دین
کند! می آمد که بگوید قدر میدانم این از جان گذشتنت را!
وقتی سیدمهدی را درون قبر میگذاشتند، فخرالسادات از حال رفت، آیه
رنگ باخت و نزدیک بود که درون قبر بیفتد. رها و سایه او را گرفتند.
زمزمه میکرد "یا حسین... یا حسین! به فریادش برس... تنهاش نذار! یا
حسین!"
سرازیری قبر بود و رنگ پریده ی آیه، سرازیری قبر بود و نگاه وحشت زده
ی ارمیا! سرازیری قبر بود و صدرایی که معصومه را میدید که از حال
َ رفت بود و آیه ای که زیر لب تلقین می خواند برای مَردش... عشقش فرق
داشت یا مرگش؟!
حاج علی خودش نماز خواند بر جنازه ی دامادش. خودش درون قبر رفت
َحد گذاشت
و هم نفس دخترش را در قبر خواباند... خودش تلقین خواند، لَحَد خواند
و خاک ریخت... ترمه را که کشیدند، عکس روی قبر گذاشتند.
آیه نگاه به عکس خیره ماند و به یاد آورد:
_این عکسو امروز گرفتم، قشنگه؟
آیه نگاهی به عکس انداخت:
_این عکس وقتی شهید شدی به درد میخوره! خوب افتادی توش، اصلا
تو لباس نظامی میپوشی خیلی خوش تیپ تر میشی!
سید مهدی خندید:
_یعنی اجازه دادی شهید بشم؟
آیه اخم کرد:
_نخیرم! بعد از صد و بیست سالِ من خواستی شهید شو
و پشت چشمی نازک کرد.
آیه: "کاش زبانم لال میشد و نمیگفتم! کاش زبانم لال میشد..."
ارمیا چشم میچرخاند.
✨ #ادامه_دارد
@nabz_eshgh💛