❤️🍃
#عاشقانه_شهدا 🌹
وضــع غــــذاپخـتـنـم دیدنـے بود😑بـراش فسنـــجـاݧ درسـت کـردم چہ فسنجانے!
گردوهــارادرسـتہ انداختہ بودم توے خورش🙄آنقـدر رب زده بودم کہ سیاه شده بـود.بــرنـج هـم شـورشور😶
نشـست سـرسفـره دل تودلم نبـود😥غـــذایــش راتـاآخرخـورد😐بعـــدشـروع کـردبہ شوخـے کـردݧ کہ(چـون توقره قروت دوست دارے بہ جاے رب قره قروت ریختہ اے توغـذا😅)چنـدتـااسـم هـم براے غـذایـم ساخـت:ترشـکی،فسنجون سیاه.😐😄
آخـرش گفـت:خداروشـکر.🙂دستت دردنکنہ💚
#شهید_مهدے_زین_الدین 🌺
#مذہبے_ها_عــــاشقٺرند💘
💓 @nabzeeshgh 💓
🌺✨🌺✨🌺
#طنز_شهدایی
خواستگاری خواهر
فرمانده...🌹
اومده بود از فرمانده
مرخصی بگیره
فرمانده یه نگاهی بهش
کردوگفت:
(مے خواے برے ازدواج
کنے؟)
گفت:
(بله مے خوام برم خواستگارے)
فرمانده گفت:
(خب بیا خواهر منو
بگیر!!!)
گفت:
(جدے میگے آقا
مهدی؟)
گفت:به خانوادت بگو برن
ببینن،
اگه پسندیدن بیا
مرخصے بگیر برو!!!
اون بنده خداهم
خوش حال😍
دویده بود مخابرات
تماس گرفته بود
به خانوادش گفته بود:
فرمانده ی لشکرمون
گفته بیاخواهرمنو بگیر،
زود برید خواستگاریش
خبرشو به من بدید😄❤️
بچه هاے مخابرات
مرده
بودن از خنده😂!
پرسیده بود:
چرا می خندید؟
خودش
گفت بیادخواستگاری
خواهرمن!
بچه ها گفتن:
بنده خدا آقا مهدی سه تا خواهر داره،
دوتاشون ازدواج کردن
یکیشونم یکی دوماهشه😂❤️
#شهید_مهدی_زین_الدین
#مذہبے_ها_عــــاشقٺرند
💓 @nabzeeshgh 💓
🌸✨🌸✨🌸
#عاشقانه_شهدا
میخواستم همونجوری باشم که دلش میخواست...
قرص و محکم...
سعی میکردم گریه و زاری راه نندازم...
تموم مدت هم بالا سرش بودم...
وقتی تو خاک میذاشتنش...😔
وقتی تلقین میخوندن...
وقتی روش خاک میریختن...😢
گاهی وقتا...
خدا آدمو پوست کلفت میکنه...
بچه های سپاه و لشکرش...
میزدن تو سر و صورتشون...
نمیدونستم که ایییین همهههه آدم دوسش داشتن...❤️
حرم بی بی معصومه (س)...
پر شده بود از سینه زن و نوحه خون...
بهت زده بودم...
مدام با خود میگفتم...
آخه چرا نفهمیدم که شهید میشه...!😞
خیلیا میگفتن...
"چرا گریه نمیکنه....😕
چرا به سر و صورتش نمیزنه...؟!"
یه مدت تو خونه ی آقا مهدی موندم...
بعدش برگشتم پیش خانوم همت و باکری...
حالا منم شده بودم مثه اونا...
دیگه منتظر کسی و چیزی نبودم...
اتفاقی که نباید،اتفاق افتاده بود...💔
خیلی هوامو داشتن و...
تجربه هاشونو بهم میگفتن...
بعد یه مدت صبر اومد سراغم و آرومتر شدم...
میشِستیم و از خاطرات شهیدامون میگفتیم...
اون روزا اونقده مصیبت ریخته بود...
که گریه کردن کار خنده داری به نظر میرسید...
یادگاریهای زندگی باهاش...💕
همین خاطرات ریز و درشتیه که...
گاهی وقتا یادم میان و...
یه مرجان بزرگ و...
یه قرآن و تسبیح هم که بهم داده بود...💕
از دوستش گرفته بود که شهید شده...
بازم انگار اتاق ذهنم دو قسمت شده و...
داره پشت اون دیوار کمیل میخونه...
باورتون میشه...
صدای کمیل خوندشو میشنوم...؟😔💚
#شهید_مهدی_زین_الدین
💓 @nabzeshgh 💓
#عاشقانه_شهدا
میخواستم همونجوری باشم که دلش میخواست...
قرص و محکم...
سعی میکردم گریه و زاری راه نندازم...
تموم مدت هم بالا سرش بودم...
وقتی تو خاک میذاشتنش...😔
وقتی تلقین میخوندن...
وقتی روش خاک میریختن...😢
گاهی وقتا...
خدا آدمو پوست کلفت میکنه...
بچه های سپاه و لشکرش...
میزدن تو سر و صورتشون...
نمیدونستم که ایییین همهههه آدم دوسش داشتن...❤️
حرم بی بی معصومه (س)...
پر شده بود از سینه زن و نوحه خون...
بهت زده بودم...
مدام با خود میگفتم...
آخه چرا نفهمیدم که شهید میشه...!😞
خیلیا میگفتن...
"چرا گریه نمیکنه....😕
چرا به سر و صورتش نمیزنه...؟!"
یه مدت تو خونه ی آقا مهدی موندم...
بعدش برگشتم پیش خانوم همت و باکری...
حالا منم شده بودم مثه اونا...
دیگه منتظر کسی و چیزی نبودم...
اتفاقی که نباید،اتفاق افتاده بود...💔
خیلی هوامو داشتن و...
تجربه هاشونو بهم میگفتن...
بعد یه مدت صبر اومد سراغم و آرومتر شدم...
میشِستیم و از خاطرات شهیدامون میگفتیم...
اون روزا اونقده مصیبت ریخته بود...
که گریه کردن کار خنده داری به نظر میرسید...
یادگاریهای زندگی باهاش...💕
همین خاطرات ریز و درشتیه که...
گاهی وقتا یادم میان و...
یه مرجان بزرگ و...
یه قرآن و تسبیح هم که بهم داده بود...💕
از دوستش گرفته بود که شهید شده...
بازم انگار اتاق ذهنم دو قسمت شده و...
داره پشت اون دیوار کمیل میخونه...
باورتون میشه...
صدای کمیل خوندشو میشنوم...؟😔💚
#شهید_مهدی_زین_الدین
💓 @nabzeshgh