eitaa logo
💓نبض عشق💓
2.4هزار دنبال‌کننده
13.2هزار عکس
3هزار ویدیو
40 فایل
مینویسم ازعشق بین زوج ها❤ مینویسم ازمحبت هایی که‌اساسش عشق به خداست غفلت ازمن بچه مذهبی ست که نگذاشتم دیده شوم کسی 💖عشق‌های‌آسمانی‌ماراندیده‌مینویسم‌تابدانندعشق‌اصلی‌مال‌مابچه‌مذهبی هاست نه آن‌عشق‌های‌پوچ‌خیابانی @yadeshbekheyrkarbala
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️🍃 🌹 وضــع غــــذاپخـتـنـم دیدنـے بود😑بـراش فسنـــجـاݧ درسـت کـردم چہ فسنجانے! گردوهــارادرسـتہ انداختہ بودم توے خورش🙄آنقـدر رب زده بودم کہ سیاه شده بـود.بــرنـج هـم شـورشور😶 نشـست سـرسفـره دل تودلم نبـود😥غـــذایــش راتـاآخرخـورد😐بعـــدشـروع کـردبہ شوخـے کـردݧ کہ(چـون توقره قروت دوست دارے بہ جاے رب قره قروت ریختہ اے توغـذا😅)چنـدتـااسـم هـم براے غـذایـم ساخـت:ترشـکی،فسنجون سیاه.😐😄 آخـرش گفـت:خداروشـکر.🙂دستت دردنکنہ💚 🌺 💘 💓 @nabzeeshgh 💓
❤️🍃 🍃🌺 يَا مُجِيبَ أَلْمُضْطَرّ حسرت یه روز زندگی مشترک...😔 . گفت: "تا روزی که جنگ باشه... منم هستم... میخوام ازدواج کنم...💍 تا دینم کامل شه... تا زودتر شهید شم...☹️ مادرشم گفت: "محمدعلی مال شهادته… اونقده میفرستمش جبهه… تا بالاخره شهید شه... زنش میشی..؟؟ قبول کردم...☺️ لباس عروسی نگرفتیم... حلقه هم نداشتم... همون انگشتـــ💍ــر نامزدی رو برداشتم... دو روز بعد عقد... ساکشو بست و رفت...😔 یه ماه و نیم اونجا بود... یه روز اینجا...😢 روزی که اعزام میشد گفت: . توآن شیرین ترین دردی که درمانش نمیخواهم ❤️ همان احساس آشوبی که پایانش نمیخواهم…😍 . "زود برمیگردم... همه چیو آماده کرده بودم... واسه شروع یه زندگی مشترک...💕 که خبر شهادتش رسید...😭 حسرت دوباره دیدنش... واسه همیشه موند به دلم... 😔 حسرت یه روووز... زندگی کامل با او...💔 . (همسر شهید،محمدعلی رثایی) ❤️🍃 💓 @nabzeeshgh 💓
زمسـتـان سال 63 بـود كہ با هـم ازدواج كرديم💍 از همان موقع برحسب نـياز به همراه حاج سعيد به شهرهاي مرزے كردستان رفتم، 23 سال زندگے مشتـرك 💞را در فضايـے آكنده از و در خانواده پاسداري در كنار هم تجربه كرديم😇 هر كدام از فرزندان مان👶🏻 در يكے از شهرهاي مرزي متولد شده و با توكل برخدا 🙏🏻و يارے خدا و با مشكلات جنگ و جبهـہ بزرگ شدند. زندگے در آن شهرها سخت و دشوار بود😣 به طورے كه امنيت مالے و جانے نداشتيم😔 بارها به اتفاق بچه ها تا مرز شيميايي شـدن و شهادت پيش رفتيم😣😭 منتے نيـست، هرچه بوده افتخارو خدمت بوده🙂 براي پايداری و ، البته اگر خدا قبول كند😌💚 💓 @nabzeeshgh 💓
💚💓💚 💟 هرچے درست ڪنن میخوریم حتے قلوہ سنگ!😅 ✍ اولین غذایے ڪہ بعدازعروسیمان درست ڪردم استانبولے بود. از مادرم تلفنے پرسیدم .شد سوپ..🍲 آبش زیاد شدہ بود ... 😐 منوچهر میخورد و بہ بہ و چہ چہ میڪرد. 😋 روز دوم گوشت قلقلے درست ڪردم .. شدہ بود عین قلوہ سنگ🙆🏻 تا من سفرہ را آمادہ ڪنم منوچهر چیدہ بودشان روے میز و با آنها تیلہ بازے میڪرد قاہ قاہ میخندید 😂 و میگفت : چشمم ڪور دندم نرم تا خانم آشپزے یاد بگیرن هر چہ درست ڪنن میخوریم حتے قلوہ سنگ 😌😆 📚 بہ روایت منوچهر مدق ❤️ 💓 @nabzeeshgh 💓
ابراهیم یہ روز بعد ازدواج...✨ همسرشو به همسفرے تو جاده جنگ فراخوند و... مرضیه هم لبیک گفت و..✌️ باهاش به پادگان شهید بهشتی اهواز رفت...😊 ابراهیم طے نامه ای برای مرضیه به فلسفه این کار اشاره کرد و چنین نوشت: … "دلم میخواست که تو در کنارم باشے و😌 به خداوند تبارکـ و تعالی عرض میڪردم... ای مولای من...! من براے خدمت بہ تو... را هم به منطقه آوردم🙈 تا شاهد تلاش بیشتر من باشے من جهادم را گسترش دادم... جهاد با نفس و جهاد با شرک کفر و الحاد!! عشق و اُلفَت این دو لحظه ای کم نشد💞 ابراهیم تو نامه‌ای دیگه ای مینویسه: "من آن گریہ تو را…😭 در آخرین دیدارمان…💕 در منزلمان…🏡 در روز فراموش نمیکنم😢😔 نبین کہ من در ظاهر گریه نکردم اما... در دل آݧ مقدار که توانستم اشڪ ریختم😭😓 تا شاید تو ناراحت نشوے💕 مݧ تو را از ته قلب میخواهم و... ❤ تنها یـک دیدار با تو...💕 دنیایے تازه و دیگر به من میدهد! و سرانجام... اردیبهشت ماه سال۱۳۶۲... طے حادثه رانندگی و حین مأموریت... به ‌همراه ...💕 به بارگاه کبریایے حضرت حق پر کشید💚😞 💓 @nabzeeshgh 💓
💖✨💖 🍃🌺 يَا مُجِيبَ أَلْمُضْطَرّ حسرت یه روز زندگی مشترک...😔 . گفت: "تا روزی که جنگ باشه... منم هستم... میخوام ازدواج کنم...💍 تا دینم کامل شه... تا زودتر شهید شم...☹️ مادرشم گفت: "محمدعلی مال شهادته… اونقده میفرستمش جبهه… تا بالاخره شهید شه... زنش میشی..؟؟ قبول کردم...☺️ لباس عروسی نگرفتیم... حلقه هم نداشتم... همون انگشتـــ💍ــر نامزدی رو برداشتم... دو روز بعد عقد... ساکشو بست و رفت...😔 یه ماه و نیم اونجا بود... یه روز اینجا...😢 روزی که اعزام میشد گفت: . توآن شیرین ترین دردی که درمانش نمیخواهم ❤️ همان احساس آشوبی که پایانش نمیخواهم…😍 . "زود برمیگردم... همه چیو آماده کرده بودم... واسه شروع یه زندگی مشترک...💕 که خبر شهادتش رسید...😭 حسرت دوباره دیدنش... واسه همیشه موند به دلم... 😔 حسرت یه روووز... زندگی کامل با او...💔 . (همسر شهید،محمدعلی رثایی) 💓 @nabzeeshgh 💓
💖✨💖 ابراهیم یہ روز بعد ازدواج...✨ همسرشو به همسفرے تو جاده جنگ فراخوند و... مرضیه هم لبیک گفت و..✌️ باهاش به پادگان شهید بهشتی اهواز رفت...😊 ابراهیم طے نامه ای برای مرضیه به فلسفه این کار اشاره کرد و چنین نوشت: … "دلم میخواست که تو در کنارم باشے و😌 به خداوند تبارکـ و تعالی عرض میڪردم... ای مولای من...! من براے خدمت بہ تو... را هم به منطقه آوردم🙈 تا شاهد تلاش بیشتر من باشے من جهادم را گسترش دادم... جهاد با نفس و جهاد با شرک کفر و الحاد!! عشق و اُلفَت این دو لحظه ای کم نشد💞 ابراهیم تو نامه‌ای دیگه ای مینویسه: "من آن گریہ تو را…😭 در آخرین دیدارمان…💕 در منزلمان…🏡 در روز فراموش نمیکنم😢😔 نبین کہ من در ظاهر گریه نکردم اما... در دل آݧ مقدار که توانستم اشڪ ریختم😭😓 تا شاید تو ناراحت نشوے💕 مݧ تو را از ته قلب میخواهم و... ❤ تنها یـک دیدار با تو...💕 دنیایے تازه و دیگر به من میدهد! و سرانجام... اردیبهشت ماه سال۱۳۶۲... طے حادثه رانندگی و حین مأموریت... به ‌همراه ...💕 به بارگاه کبریایے حضرت حق پر کشید💚😞 💓 @Nabzeeshgh 💓
💖✨💖 زمسـتـان سال 63 بـود كہ با هـم ازدواج كرديم💍 از همان موقع برحسب نـياز به همراه حاج سعيد به شهرهاي مرزے كردستان رفتم، 23 سال زندگے مشتـرك 💞را در فضايـے آكنده از و در خانواده پاسداري در كنار هم تجربه كرديم😇 هر كدام از فرزندان مان👶🏻 در يكے از شهرهاي مرزي متولد شده و با توكل برخدا 🙏🏻و يارے خدا و با مشكلات جنگ و جبهـہ بزرگ شدند. زندگے در آن شهرها سخت و دشوار بود😣 به طورے كه امنيت مالے و جانے نداشتيم😔 بارها به اتفاق بچه ها تا مرز شيميايي شـدن و شهادت پيش رفتيم😣😭 منتے نيـست، هرچه بوده افتخارو خدمت بوده🙂 براي پايداری و ، البته اگر خدا قبول كند😌💚 💓 @nabzeeshgh 💓
🌸✨🌸✨🌸 میخواستم همونجوری باشم که دلش میخواست... قرص و محکم... سعی میکردم گریه و زاری راه نندازم... تموم مدت هم بالا سرش بودم... وقتی تو خاک میذاشتنش...😔 وقتی تلقین میخوندن... وقتی روش خاک میریختن...😢 گاهی وقتا... خدا آدمو پوست کلفت میکنه... بچه های سپاه و لشکرش... میزدن تو سر و صورتشون... نمیدونستم که ایییین همهههه آدم دوسش داشتن...❤️ حرم بی بی معصومه (س)... پر شده بود از سینه زن و نوحه خون... بهت زده بودم... مدام با خود میگفتم... آخه چرا نفهمیدم که شهید میشه...!😞 خیلیا میگفتن... "چرا گریه نمیکنه....😕 چرا به سر و صورتش نمیزنه...؟!" یه مدت تو خونه ی آقا مهدی موندم... بعدش برگشتم پیش خانوم همت و باکری... حالا منم شده بودم مثه اونا... دیگه منتظر کسی و چیزی نبودم... اتفاقی که نباید،اتفاق افتاده بود...💔 خیلی هوامو داشتن و... تجربه هاشونو بهم میگفتن... بعد یه مدت صبر اومد سراغم و آرومتر شدم... میشِستیم و از خاطرات شهیدامون میگفتیم... اون روزا اونقده مصیبت ریخته بود... که گریه کردن کار خنده داری به نظر میرسید... یادگاریهای زندگی باهاش...💕 همین خاطرات ریز و درشتیه که... گاهی وقتا یادم میان و... یه مرجان بزرگ و... یه قرآن و تسبیح هم که بهم داده بود...💕 از دوستش گرفته بود که شهید شده... بازم انگار اتاق ذهنم دو قسمت شده و... داره پشت اون دیوار کمیل میخونه... باورتون میشه... صدای کمیل خوندشو میشنوم...؟😔💚 💓 @nabzeshgh 💓
هدایت شده از عالی زاده
خُدا ڪُنَد ڪـِہ نَیُفتَد ڪَسے زِ چَشم‌ِنِگار{♥️} بہِ نَزدِ یـٰار چُو ما پَستِ و بٖـے‌بَہـٰا نَشوَد...{🍂} | #سید‌علے‌خامنہ‌ای | اینجـا👈{مَشْــق‌ِعـِشـْ❤ـق} ڪانالے بـراے نوجووناےانقلابے✌️ ڪانالۍبراے #عاشـقان‌شـهدا💚 ڪانالےپراز:👇 #عڪس‌نوشتہ{📸} #ریـحانہ{🌸🍃} #رهبـرانہ{🌼} #چـادرانہ{🍂} #طنــز_جبهہ{😅} #شهــیدانہ{♥️} #عاشـقانہ_شهـدا{💕} #حاج‌حسین‌یڪتا{🍃} #ایستائیسم{✌️} #شعر_مهدوے{☘} #معرفےڪتاب{📚} #و....... اینـجا میخوایم #عشق‌بازےباخدا رو یادبگیریم😉👇 http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3 پـس تا دیرنشده و شیطون وسوسه‌ات نکرده که نیاے انگشتتنو بزن رو لینڪ و بہ جمع { #عـاشقان‌شهدا♥️ } بپیوند🔸 تودعـوت‌شده‌ےشهدایی😍 http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3 مطمئنم ڪہ پشیمون نمیشی🌹
🍃🌺 يَا مُجِيبَ أَلْمُضْطَرّ حسرت یه روز زندگی مشترک...😔 . گفت: "تا روزی که جنگ باشه... منم هستم... میخوام ازدواج کنم...💍 تا دینم کامل شه... تا زودتر شهید شم...☹️ مادرشم گفت: "محمدعلی مال شهادته… اونقده میفرستمش جبهه… تا بالاخره شهید شه... زنش میشی..؟؟ قبول کردم...☺️ لباس عروسی نگرفتیم... حلقه هم نداشتم... همون انگشتـــ💍ــر نامزدی رو برداشتم... دو روز بعد عقد... ساکشو بست و رفت...😔 یه ماه و نیم اونجا بود... یه روز اینجا...😢 روزی که اعزام میشد گفت: . توآن شیرین ترین دردی که درمانش نمیخواهم ❤️ همان احساس آشوبی که پایانش نمیخواهم…😍 . "زود برمیگردم... همه چیو آماده کرده بودم... واسه شروع یه زندگی مشترک...💕 که خبر شهادتش رسید...😭 حسرت دوباره دیدنش... واسه همیشه موند به دلم... 😔 حسرت یه روووز... زندگی کامل با او...💔 . (همسر شهید،محمدعلی رثایی) 💓 @nabzeshgh
ابراهیم یہ روز بعد ازدواج...✨ همسرشو به همسفرے تو جاده جنگ فراخوند و... مرضیه هم لبیک گفت و..✌️ باهاش به پادگان شهید بهشتی اهواز رفت...😊 ابراهیم طے نامه ای برای مرضیه به فلسفه این کار اشاره کرد و چنین نوشت: … "دلم میخواست که تو در کنارم باشے و😌 به خداوند تبارکـ و تعالی عرض میڪردم... ای مولای من...! من براے خدمت بہ تو... را هم به منطقه آوردم🙈 تا شاهد تلاش بیشتر من باشے من جهادم را گسترش دادم... جهاد با نفس و جهاد با شرک کفر و الحاد!! عشق و اُلفَت این دو لحظه ای کم نشد💞 ابراهیم تو نامه‌ای دیگه ای مینویسه: "من آن گریہ تو را…😭 در آخرین دیدارمان…💕 در منزلمان…🏡 در روز فراموش نمیکنم😢😔 نبین کہ من در ظاهر گریه نکردم اما... در دل آݧ مقدار که توانستم اشڪ ریختم😭😓 تا شاید تو ناراحت نشوے💕 مݧ تو را از ته قلب میخواهم و... ❤ تنها یـک دیدار با تو...💕 دنیایے تازه و دیگر به من میدهد! و سرانجام... اردیبهشت ماه سال۱۳۶۲... طے حادثه رانندگی و حین مأموریت... به ‌همراه ...💕 به بارگاه کبریایے حضرت حق پر کشید💚😞 💓 @nabzeshgh
💟 هرچے درست ڪنن میخوریم حتے قلوہ سنگ!😅 ✍ اولین غذایے ڪہ بعدازعروسیمان درست ڪردم استانبولے بود. از مادرم تلفنے پرسیدم .شد سوپ..🍲 آبش زیاد شدہ بود ... 😐 منوچهر میخورد و بہ بہ و چہ چہ میڪرد. 😋 روز دوم گوشت قلقلے درست ڪردم .. شدہ بود عین قلوہ سنگ🙆🏻 تا من سفرہ را آمادہ ڪنم منوچهر چیدہ بودشان روے میز و با آنها تیلہ بازے میڪرد قاہ قاہ میخندید 😂 و میگفت : چشمم ڪور دندم نرم تا خانم آشپزے یاد بگیرن هر چہ درست ڪنن میخوریم حتے قلوہ سنگ 😌😆 📚 بہ روایت منوچهر مدق ❤️ 💓 @nabzeshgh
میخواستم همونجوری باشم که دلش میخواست... قرص و محکم... سعی میکردم گریه و زاری راه نندازم... تموم مدت هم بالا سرش بودم... وقتی تو خاک میذاشتنش...😔 وقتی تلقین میخوندن... وقتی روش خاک میریختن...😢 گاهی وقتا... خدا آدمو پوست کلفت میکنه... بچه های سپاه و لشکرش... میزدن تو سر و صورتشون... نمیدونستم که ایییین همهههه آدم دوسش داشتن...❤️ حرم بی بی معصومه (س)... پر شده بود از سینه زن و نوحه خون... بهت زده بودم... مدام با خود میگفتم... آخه چرا نفهمیدم که شهید میشه...!😞 خیلیا میگفتن... "چرا گریه نمیکنه....😕 چرا به سر و صورتش نمیزنه...؟!" یه مدت تو خونه ی آقا مهدی موندم... بعدش برگشتم پیش خانوم همت و باکری... حالا منم شده بودم مثه اونا... دیگه منتظر کسی و چیزی نبودم... اتفاقی که نباید،اتفاق افتاده بود...💔 خیلی هوامو داشتن و... تجربه هاشونو بهم میگفتن... بعد یه مدت صبر اومد سراغم و آرومتر شدم... میشِستیم و از خاطرات شهیدامون میگفتیم... اون روزا اونقده مصیبت ریخته بود... که گریه کردن کار خنده داری به نظر میرسید... یادگاریهای زندگی باهاش...💕 همین خاطرات ریز و درشتیه که... گاهی وقتا یادم میان و... یه مرجان بزرگ و... یه قرآن و تسبیح هم که بهم داده بود...💕 از دوستش گرفته بود که شهید شده... بازم انگار اتاق ذهنم دو قسمت شده و... داره پشت اون دیوار کمیل میخونه... باورتون میشه... صدای کمیل خوندشو میشنوم...؟😔💚 💓 @nabzeshgh
🍁🍃 توی جبهه اين قدر به خدا می رسی، ميای خونه يه خورده ما رو ببين. شوخی می كردم☺️ آخر هر وقت می آمد، هنوز نرسيده، با همان لباس ها می ايستاد به نماز.😇 ما هم مگر چه قدر پهلوی هم بوديم؟ نصفه شب🌙 می رسيد. صبح هم نان و پنير🌯 به دست، بندهای پوتينش را نبسته، سوار ماشين🚕 می شد كه برود. نگاهم كرد و گفت «...وقتی تو رو می بينم، احساس می كنم بايد دو ركعت نماز شكر بخونم.»😌 نقل از همسر محمد ابراهيم همت 🖤 @nabzeshgh
🌹 . تنها یہ آرزو تو دنیا داشت و... واسہ رسیدݧ بهش خیلے تلاش میڪرد... قبل عقد..💍 بهم گفت: "حاجتے دارم ڪہ لحظہ جارے شدن خطبه… برام از خدا بخواہ..."💫 روز عقد...💐 با فاصلہ از هم نشستیم... اون لحظہ تموم دغدغه‌ م این بود... ڪہ با این فاصلہ...😕 چطور بهش بگم ڪہ چہ دعایے باس براش بڪنم...⁉️ حتمـاً اونم نمیتونست با صداے بلند خواسته‌ شو بہ گوشم برسونہ... چیزے بہ جارے شدن خطبہ عقد...💕 نموندہ بود ڪہ... خواهرش اومد و... یہ دستمال ڪاغذے تاشدہ داد دستم و گفت... "اینو داداش فرستادہ...😊" دستمالو ڪہ وا ڪردم… دیدم... روش برام خواستہ شو نوشتہ بود... "دعا ڪݧ ڪہ مݧ شهید شم..."😔 یادمہ قرآݧ دستم بود... از تہ دل دعا ڪردم ڪہ خدا...✨ شهادتو نصیبش ڪنہ و... عاقبتش ختم بہ شهادت شہ...🙂 اما... واقعاً تصور نمیڪردم این خواستہ قلبے من... بہ این سرعت بہ اجابت برسہ...🙏🏻 . ... . من گفتہ بودم عاقبتش... ڪہ بہ حساب ذهن خودم... تا این عاقبت... سالهاے سال فرصت داشتم... فڪرشم نمیڪردم ڪہ بہ این زودیا... داشتنش بہ آخر برسہ...💚😔 🌺 ❣ .•°°•.💞.•°°•. ❤ 💙 `•.¸ ༄༅ @nabzeshgh °•.¸¸.•
🌹 چندماہ بعد عقدمون من وآقامحمد رفتیم بازار واسه خرید..🛍 من دوتا شال خریدم...☺️ یکیش بود که چند بار هـم پوشیدمش اما یہ روز محمد به من گفت: خانومـے، اون شال سبزت رو میدیش به من؟😌🙄 حس خوبے به من میده😊 شما و وقتے این شال سبز شما هـمراهـمه قوت قلب مے گیرم❤️ گفتم:آره کہ میشه...😊 گرفتش و خودش هـم دوردوزش کرد وشد شال گردنش تو هـر ماموریتےکه میرفت یا به سرش مے بست😍 یا دور گردنش مینداخت ... تو ماموریت آخرش هم هـمون شال دور گردنش بود که بعد برام آوردن...💚😔💔 🌸 @nabzeshgh
❤❤❤ 🌸 همسرم از همان اول ازدواج پیشنهاد داد که هر وقت دلخوری از من داری و نمیتوانی ابراز کنی، برایم بنویس! . خودش هم همین کار را میکرد. عادت داشت قبل از خواب همهء مسائل روز را حل کند. خیلی وقتها شبها برایم مینوشت که امروز بخاطر فلان مسئله از من دلخور شدی، منو ببخش😔. من منظوری نداشتم😔 آخرش هم یه جمله عاشقانه مینوشت 😍. گاهی من کاغذ را که میخواندم، میگفتم: کدام مسئله را میگی؟ من اصلا یادم نمیاد😁😁 ، یعنی آن مسئله اصلا من را درگیر نکرده بود، ولی پویا مراقب بود که نکند من دلخور شده باشم...☺️ . ✨ به نقل ازهمسرشهید مدافع حرم @nabzeshgh
🌹 شنبہ بود دوازدهم شهریور حدود ساعت ده شب🕙 کمیل بہ تلفن خونه زنگ زد☎️ تلفن رو برداشتـم وشروع کردیم به صحبت کردن😊 صداے تیروخمپاره مےاومد😥💥 بهش گفتم کجایی!؟ اونجا چہ خبره؟!😰 گفت:هیچے نگران نباش!رزمایشہ! «توی درگیرے بود» بهـش گفتم: کمیل جان سہ شنبه میشه دوهفته، تو هردوهفته یڪبار مرخصی داشتے میای دیگه؟🙄🙂 بغض کرد و صـداش مےلرزید😞 بخاطر بغضش گفت قطع میکنم دوباره زنگ میزنم!😔 قطع کردودوباره زنـگ زد دوباره همین سوال رو ازش پرسیدم گفت نمیدونم گفتم:پنجشنبه چے‌؟ پنجشنبه میای؟😢 گفت:به احتمال خیلے زیاد...🙂 یکشنبہ ساعت حدود پنج صبح به شهادت رسید،😭 سہ شنبه خبر شهادتش رو آوردن 😣و پنجشنبه هم توی گلزارشهدا به خاڪ سپردیمش😔💔 🌸 🌷یادش با ذکر @nabzeshgh
😍 چندماہ بعد عقدمون من وآقامحمد رفتیم بازار واسه خرید..🛍 من دوتا شال خریدم...☺️ یکیش شال سبز بود که چند بار هـم پوشیدمش اما یہ روز محمد به من گفت: خانومـے، اون شال سبزت رو میدیش به من؟😌🙄 حس خوبـے به من میده😊 شما سیدی و وقتے این شال سبز شما هـمراهـمه قوت قلب مے گیرم❤️ گفتم:آره کہ میشه...😊 گرفتش و خودش هـم دوردوزش کرد وشد شال گردنش تو هـر ماموریتےکه میرفت یا به سرش مے بست😍 یا دور گردنش مینداخت ... تو ماموریت آخرش هم هـمون شال دور گردنش بود که بعد شهادت برام آوردن...💚😔💔 روایـټ همسر شهیدمحمدتقی سالخورده 🌺🌺🌺🌺🌺 @nabzeshgh
🌷: ❣ محمد در آخرین پیامک ، برایم نوشته بود : « هرجا باشم عاشقتـم ایران باشم یا خارج ، هرجا باشم عاشقتـم...» می‌گفت همسرِ سادات داشتن هم خوب است و هم سخت ...! فکر اینکه همسرت دختر حضرت‌ زهرا (س) است ، اجازه بدرفتاری را به آدم نمی‌ دهد و از طرفی قدم‌هایش برڪت زندگی است.» محمد خیلی خوش اخلاق بود ، واقعا اگر بگویم اخم او را ندیدم گزافه نیست ، حتی وقتی در معراج شهدا برای آخرین‌ بار او را دیدم همان لبخندِ زیبا و همیشگی را روی لب داشت ... خدا را شڪر می‌ڪنم که محمد من هم "شهید" شد چون او شهادت را دوست داشت خیلی شهادت را دوست داشت ... ✍ به نقل از همسر شهید 💓 @Nabzeshgh
💞 _کجا میری؟!! +بگم،جیغ و داد راه نمیندازی؟ _بگو آقا مصطفی قلبم اومد تو دهنم.😢 +عراق! _میری عراق؟! به اجازه کی؟! که بعد بری سوریه⁉️ +رشته ای بر گردنم افکنده دوست! _زدم زیر گریه...😭 +کاش الان اونجا بودم عزیز. _که چی بشه! +آخه وقتی گریه میکنی خیلی خوشگل میشی!😍 _لذت میبری زجر بکشم؟! +بس کن سمیه!چرا فکر میکنی من دل ندارم؟!خیال میکنی خوشم میاد از تو و فاطمه دل بکنم😔؟ خدا حافظ سمیه،مواظب خودت و فاطمه باش! _گوشی را قطع کردی.چندبار شماره ات را گرفتم، اما گوشی ات خاموش بود.سرم را به شیشه پنجره تکیه دادم، درحالی که اشک هایم می آمدند💔.کجا میرفتی آقا مصطفی؟ میرفتی تا ماه شوی.‌ به روایت همسر شهید 📚کتاب اسم تو مصطفاست‌ 🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌹 @Nabzeshgh
همیشه باهـاش شـوخی می کردم ومیگفتم: اگه شربت شـهادت آوردندنخـوریا بریز دور😅 یادمه یه باربهم گفت: اینجـا شربـت شهادت پیدا نمیشه چیکارکنم؟😕 بهش گفتـم کاری نداره که خودت درست کـن بده بقیه هم بخورند! خندید و گفـت: این طوری خودم شهید نمیشم که بقیه شهید میشن😐 شربـت شهادت یه جورایی رمز بیـن من وآقا ابوالفضل بود. یک بـاردیدم توتلگرام یه پیام از یه مخاطب اومد که مـن نمیشناختم متنش ایـن بود: ملازم!مدافع هستـــم😊 اگه کاری داشتی به این خط پیام بده. هنــوزهم شـربـت نخـوردم😃💚 ═‌‌‌‌♥️ حرف دل ♥️═ ‌ ═══‌‌‌‌♥️ℒℴνℯ♥️═══ 💓 @Nabzeshgh
💞 ازدواج من و ،ڪاملاً سنٺے بود. روزےڪہ بہ خواستگارے بندہ آمدند، همسر شہیدم گفت: «من دنباݪ عاقبٺ بخیرے و هستم🕊 و دوسٺ دارم همســ💍ـر آیندہ ‌ام نیز با من هم‌قدم باشد...». ایمان و عشق بہ اهݪ بیٺ(ع) در همان روز خواسٺگارے در چہـرہ ‌اش متبلور بود و باڪلام دلنشینش ڪہ بوے خدا می‌داد، من را جذب ڪــ😍ـرد. ‍💜 💙 💚 💛 🧡 ❤️ ═‌‌‌‌♥️ حرف دل ♥️═ ‌ ═══‌‌‌‌♥️ℒℴνℯ♥️═══ @NABZESHGH
♥️💍💕 🙃🌸 💞برای خرید برای آقاجواد خریدم. بعد از چند روز دیدم ساعت دستشون نیست. پرسیدم چرا ساعت را دستت ؟ گفت: راستش رو بگم ناراحت نمی شی؟! گفت: توی نگاهم به ساعت می افتاد و فکرم می اومد پیش تو... ...می دونی که باید اول باشه بعد .. 🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💝 ❤️ 🧡 💛 💚 💙 💜 💖 ═‌‌‌‌♥️ حرف دل ♥️═ ‌ ═══‌‌‌‌♥️ℒℴνℯ♥️═══ @Nabzeshgh