#خاطره اي آموزنده حضرت علامه حسن زاده آملی درباره #دیدار با #امام_زمان عج
🔻نصيحت علامه قاضي به ايشان
استاد علامه حضرت آيتالله حسنزادة آملي
می فرمودند:
به آقاي سيدمحمدحسن الهي، برادر بزرگتر مرحوم علامه طباطباييرحمهالله كه در عرفان و سير و سلوك از شاگردان مرحوم سيدعليآقا قاضي اعلياللهمقامه بود، مكرر عرض ميكردم: وقتي خدمت آقا (علامه قاضي) ميرسيد، از جانب من از ايشان خواهش كنيد كه مرا هم در تشرف به خدمت حضرت بقية الله عجّل الله تعالي فرجه شريك خود نماييد و براي من نيز اجازة ملاقات بگيريد (چون ميدانستم اين دو بزرگوار به اين سعادت عظمي ميرسند).
روزي در شهر آمل بعد از ظهر خواستم استراحت كنم، بچهها داد و فرياد كردند و مانع استراحتم شدند. من عصباني شدم و با آن ها تندي نمودم و پرخاش كردم؛ ولي بعد از آن، خودم پشيمان شدم و از اين كه بچهها را ناراحت كردم، وجدانم ناراحت بود. عصر رفتم بازار و مقداري شيريني و ميوه خريدم و به منزل آوردم كه شايد بدين وسيله دل بچهها را به دست آورم. با اين حال، وجدانم آرام نميگرفت و آشفته خاطر بودم.
با آن اخلاق و تندي چگونه ميشود به اين رتبه و مقام رسيد؟!
بالأخره، تصميم گرفتم در سفري به تبريز با مرحوم سيدمحمدحسن الهي ملاقات كنم. وقتي به خدمت ايشان رسيدم، پيش از اين كه علت مسافرتم را بگويم، گفتم: عرض مرا به خدمت استاد (سيدعلي قاضي) رسانديد؟ فرمود: من راجع به اين موضوع نامهاي به شما نوشتم و چون آدرس شما را نداشتم به خدمت آقاي اخوي (سيدمحمدحسين طباطبايي) فرستادم كه به شما برسانند. در آن نامه يادآور شدم كه وقتي پيام شما را به آقا عرض كردم، آقا تأملي كرد و سپس با ناراحتي فرمودند: «ايشان چگونه ميخواهند اين راه را طي نمايند، با آن اخلاقي كه نسبت به همسر و كودكان انجام داده و با آن ها دعوا كردهاند؟!! با آن اخلاق و تندي چگونه ميشود به اين رتبه و مقام رسيد؟!
سپس جناب استاد آيتالله حسنزادة آملي دام ظله العالي بحث را ادامه داده و از آن نتيجهاي عبرتآموز گرفتهاند:
آري در اين راه، ناهمواريها، دستاندازها، پيچوخمها و خطرهاي زيادي هست كه سالك و شیعه بايد هشيارانه مواظب و مراقب خود باشد و تمام اعضا و جوارح خود را هميشه كنترل نمايد.1
پی نوشت:
1. مؤسسه تحقيقاتي فرهنگي اهل بيت عليهم السلام، فريادگر توحيد، ص141.
✅ کلاس نهج البلاغه و زندگی
🆔https://eitaa.com/nahjolbalaghehvazendegi
🔸آخرین معامله پدر با امام زمان (علیه السلام)🔸
🌸 همین اواخر حیاتشان بود، در بیمارستان نمازی بستری بودند. نشر معارف می خواست اولین کتابشان را با عنوان آئینه تمام نما رونمایی کند و گفته بودند از میان صحبت های ایشان از ابتدای انقلاب تاکنون، قریب چهل عنوان احصاء شده که فصل به فصل رو نمایی خواهد شد ...
طبعاً شرایط جابجایی نداشتند. صدایم زدند و گفتند: «تو به جای من برو و این مطلب را از جانب من بگو ... »
🌸 این کتاب ها، آخرین معامله امام زمان (عجل الله تعالی فرجه) با من است، بعد با صدایی که آرام از ته گلو شنیده می شد گفتند: «وقتی امامت جمعه را رها کردم و به قم آمدم هیچ کس همراهم نیامد حتی اولادم...! »
بعضاً تنها بودم. فقط برای سخنرانی ها محافظ می آمد و می رفتم. احساس کردم بیشتر از اینها باید برای امام زمانم کار کنم که این هم نیاز به تشکیلات و دفتر و دستک داشت. یک نوبت که همراه با همشیره زاده به جمکران رفتیم، به حضرت متوسل شدم که می خواهم تا وقت هست خدمتی کنم، اما امکانات خدمت را ندارم.
در خلال توسل، این از ذهنم گذشت که برای آنکه حضرت صاحب الزمان نسبت به متوسلینش توجه خاص پیدا کند، راه نشان داده اند و آن هم خواندن دعای ندبه در صبح هر جمعه است. نیت کردم که برای گشایش کارم، توفیق خدمت به دعای ندبه ایشان را تا آنجا که ممکن است ترک نکنم و همزمان متوسل هم باشم. چون از شرایط این دعا این بود که بصورت جمع خوانده شود، اعلام کردم من نیت دارم در منزل دعای ندبه برپا کنم. بعد از چندین هفته اداره اوقاف قم که متوجه نیت من شده بود، از من خواستند هر جمعه این دعا را در یکی از بقاع متبرکه برگزار کنم. هم هزینه تبلیغات و صبحانه و ... را به عهده گرفتند و هم نظم و نسقی به برنامه دادند؛ بصورتی که من برنامه های دیگرم را با آن تنظیم می کردم که مبادا هفته ای تعطیل شود.
🌸 بازار دعای ندبه ما رونق گرفت. اصحاب انگشت شمار آن به قریب صد نفری می رسید، بعضی وقتها هم بیشتر. از خلال این دعاها جوانان مخلصی کمتر از انگشتان دست، جذب مطالبم شدند و اعلام آمادگی کردند برای نشر این مطالب همه توانشان را وقف کنند.
چند هزار نوار سخنرانیم که مربوط به ابتدای انقلاب تا اواخر امامت جمعه بود، داشت خاک میخورد. همه را پیاده کردند، عنوان بندی کردند، خودشان ناشر پیدا کردند و حالا اولین عنوانش در حال رونمایی است. تا آخرین عنوان هم چاپ خواهد شد.
و این در حالی بود که قریب سه دهه بالاترین مقام استان فارس بودم با آن همه دفتر و دستک؛ اما آثار و برکات این چند جوان مخلص کجا ... !
🌸 بعد همینجوری که چشمانشان را می بستند، اشکی از کنار چشمشان جاری شد و گفتند: «از این آقا حاضرتر و ناظرتر مگر داریم؟! کِی او را صدا زدیم که جوابمان را نداد ...؟!»
در روز رو نمایی، مجالی برای صحبت ما دست نداد. اخوی بزرگمان را به جهت صحبت دعوت کردند.
📝#خاطره دکتر محمد علی حائری شیرازی (فرزند مرحوم آیت الله حائری شیرازی)
@haerishirazi
هدایت شده از نکاتنابو حکمتهای آیت الله حائری شیرازی
🔸من جَاءَ بِالحَسنَةِ فَلَهُ عَشرُ أَمْثَالِه🔸
📝#خاطره دکتر علی حائری شیرازی (فرزند مرحوم آیت الله حائری شیرازی) از پدر
🔹 مدتی بعد از آنکه پدر امامت جمعه را رها کردند، در قم رحل اقامت گزیدند. متاسفانه بعضاً هم تنها بودند! گاه گداری من و بچه ها سری می زدیم ...
به واسطه ی بیماری ای که داشتند رژیم غذایی سختی هم به توصیه اطبای اسلامی گرفته بودند و مثلاً بین گوشتها فقط مجاز به خوردن شکمبه گوسفند بودند بلکه مداومت به آن مانند یک دارو .
خب شکمبه ها را هم به جهت ارزان تر شدن و هم به جهت تمایل شخصیشان، پاک نکرده می گرفتند و خودشان پاک می کردند. از نیمه های شب چند ساعتی به حمام زیر زمین میرفتند و آنها رو خوبِ خوب تمیز می کردند و بار می گذاشتند و صبح، چنانچه همچو منی مهمانشان بود، با هم می خوردیم ...
🔹 در این ایام، اموراتشان هم نوعاً از سخنرانی هایی که دعوت می شدند می گذشت. پاکت سخنرانی را هم در جیب بالای قبایشان می گذاشتند. من هم به رسم فضولی، بعضاً پاکت را چک می کردم تا ببینم وسعت دخل و خرج به چه میزان است؟
این بار در پاکت فقط یک تراول پنجاهی بود و میبایست تا سخنرانی بعدی با همین مبلغ مدیریت میکردیم..بماند
🔹یک روز صبح گفتند: فردا کمیسیون خبرگان دارم و می خواهم یک حمام اساسی بروم. تو هم میای؟! اول استقبال نکردم ...
بعد ادامه دادند، در یکی از کوچه های فرعی گذر خان، یک حمام عمومی قدیمی هست. قبلاً یکبار تنهایی رفتم؛ خوب دَم می شود، دلاک کار بلدی هم دارد. احساس کردم تنهایی سختشان است که بروند؛ پذیرفتم همراهیشان کنم.
بقچه ای از حوله، لباس و صابون فله ای با خود بردیم. وقتی وارد شدیم، روی در نوشته بود: «هزینه هر نفر دو هزار و پانصد تومان». پیش قدم شدم و حساب کردم.
پدر راست می گفت. آنچنان حمام دم داشت که گویی به سونای بخار رفته ایم. دلاک پیرِ کار بلد هم روی هر نفر قریب نیم ساعت تا سه ربع ساعت وقت می گذاشت! حمام خیلی خیلی خوبی بود. آدم واقعاً احساس سبکی و نشاط میکرد.
🔹 در وقت خارج شدن، دم در به من گفتند انعام دلاک را حساب کردی؟ گفتم نه! گفتند: صدایش کن. پیرمرد را صدا کردم آمد. پدر دست در جیب کرد و همان پاکت تراول پنجاهی را به او داد! او تراول را گرفت، بوسید، بر چشم گذاشت و نگاهی به بالا کرد و رفت. من هاج و واج و متعجب به پدر نگاه می کردم. گفتم زیاد ندادید؟ گفتند نه! بعد مکث کردند و گفتند: مگر چقدر بود؟ گفتم پنجاه تومان؛ و این هر آنچه بود که در پاکت داشتید!
نگاهی تیز و تند کردند. پنج یا پنجاه؟ پنجاه!!
نچ ریزی گفتند و برگشتند بسمت حمام. چند قدم نرفته، توقف کردند، برگشتند نگاهی به بالا کردند، بعد به سمت من آمدند. گفتند: «دیگه امیدوار شده، نمیشه کاریش کرد، بریم»
🔹 وارد گذر خان شدیم به فکر مخارج تا شب بودم. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که کسی از حجره ای با لهجه غلیظ اصفهانی بلند داد زد: «حَجا آقا! حجا آقا! خودش را دوان دوان بما رساند و رو به من کرد و گفت: «آقای حائری شیرازی هستند؟» گفتم: بله. گفت: «حاج آقا یه دقه صبر کنید»! رفت و از میز دکان، پاکتی آورد و به پدر داد.
پدر با نگاهی تند گفت: «من وجوهات نمی گیرم!»
گفت: «وجوهات نیست، نذر است».
گفتند: «نذر؟»
گفت: «دیروز برای باری که داشتم در گمرک مرز اشکالی پیش آمد. شما همان موقع در شبکه قرآن مشغول صحبت بودید. مال، خراب شدنی بود. نگاهی به بالا کردم که اگر مشکل همین الان حل شود، مبلغی را به شما بدهم. همان موقع، حل شد و شما امروز از این جا رد شدید!!»
پدر متبسم شد. رو به من کرد پاکت را بگیر. گرفتم. خداحافظی کردیم و راه افتادیم.
🔹در حین حرکت، آرام در گوشم گفتند: «بشمارش!! »
من هم شمردم. ده تا تراول پنجاه هزار تومانی بود.
بعد بدون آنکه چیزی بگویم، در گوشم گفتند: «ده تا بود؟!» بعد این آیه را خواندند: «مَن جَاءَ بِالحَسنَةِ فَلَهُ عَشرُ أَمْثَالِهَا»...
نگاهی به بالا کردند گفتند: «خدا بی حساب می دهد. به هرکه اهل حساب کتاب باشد با نشانه می دهد که بفهمی مال اوست نه دیگری. آنرا در جیبت بگذار تا به اهلش بدهیم»
منبع: (@dralihaeri)
@haerishirazi
✅ #خاطره سیدحسن #نصرالله از تحقق یکی از #بشارت های رهبر عزیزمان
🚩 #سیدحسن_نصرالله: چند ماه قبل از پیروزی حزب الله #لبنان بر #اسرائیل (سال 2000 ) جلسه ای با #رهبر انقلاب داشتیم. 50 فرمانده میدانی حزب الله همراه ما بودند. قرار نبود رهبر انقلاب برای آنها سخنرانی کند ولی بعد از نماز مغرب گفتند میخواهم با شما سخن بگویم و شما ترجمه کنید
رهبر انقلاب خطاب به 50 فرمانده حزب الله فرمودند: "پیروزی شما بسیار نزدیک است و همه شما با چشم خودتان این پیروزی را خواهید دید."
من که داشتم ترجمه میکردم خیلی میترسیدم. برادران لبنانی به کلمات خیلی دقیق هستند. با خود گفتم اگر یکی از آنها شهید میشد و نمیتوانست پیروزی را ببیند، ممکن بود کسی بگوید چرا بشارت رهبر درست درنیامد.
6-7 ماه بعد همه این فرماندهان که در خطوط مقدم بودند، به چشم خود، عقب نشینی و فرار اسرائیل از لبنان را به چشم خود دیدند و جالب اینکه حتی یکی از این 50 فرمانده #شهید نشد. 😊
--------------------------
✅ کلاس نهج البلاغه و زندگی
🆔https://eitaa.com/nahjolbalaghehvazendegi
هدایت شده از ویدیو چک
🔸تو با این کار، مرا تا پایان عمر مرید خودت کردی!🔸
به مناسبت درگذشت محمد علی کشاورز
🔹 عید نوروز سال 1386 بود. محمد علی کشاورز، بازیگر پیشکسوت و نام آشنای سینمای ایران به شیراز آمده بود. از طریق فرزند خواهرش که ساکن شیراز بود، آشنایی با ایشان پیدا کرده بودم به حدی که به اسم کوچک صدایم میکرد و هر از گاهی احوالی میگرفت. این بار تماس گرفت و گفت در این سفر که شیرازم پدر شما را در ایام کریسمس در شبکه یک در کلیسا دیده بودم و این حرکت را خیلی پسندیدم، میخواهم ولو کوتاه ایشان را زیارت کنم. با پدر مطرح کردم. استقبال کردند و بنا شد بعد از ظهر در یکی از پروژههای اطراف شیراز همدیگر را ببینند.
🔹 دیدار، به غایت در صمیمت گذشت. پدر میوه را پوست میکند و با دست خود به دهان کشاورز میگذاشت. کشاورز خاطرات شیرین بازیگریاش را میگفت: مثلاً میگفت در سریال هزار دستان در صحنهای که باید با گیوه به دهان مشایخی میزد، آنچنان محکم زده که دندان جلویش لق میشود و چند روزی با او قهر میکند! یا در صحنهای دیگر، ده دست کله پاچه میخورد تا صحنه همانجور که علی حاتمی میخواست در بیاید.
🔹 در خلال خاطرات، سؤالی هم محمد علی کشاورز از پدر پرسید که مدتی است خواب به چشمم نمیآید. هرچه تلاش میکنم در شبانه روز یکی دو ساعت بیشتر خوابم نمیبرد. پدر گفتند از اضطراب است. شما حال دانش آموزی را دارید که فردا امتحان دارد، اما درس نخوانده و ترس معلم را دارد، اما از ترس این معلم باید به خود او پناه برد تا آرام شد. هیچ کس جز او نمیتواند این اضطراب را درمان کند.
🔹 بعد از بیان خاطرات، پدر پیشنهاد کرد در همین نزدیک کارخانهای هست که کارگرانش مشغول کارند، برویم و سری به آنها بزنیم. شما را ببینند خوشحال میشوند. قوت قلبی برای ایشان است.
رفتیم بسمت کارخانه. نزدیک کارخانه آقای کشاورز با حجب و حیای خاصی و سر پایین رو به ابوی کردند و گفتند: «این کارگرها وقتی مرا ببینند، چون ایام نوروز است توقع عیدی دارند و من هم چیزی همراه ندارم»
پدر لبخند شیرینی زد، بعد یک دسته اسکناس صد تومانی خشک به آقای کشاورز دادند و گفتند: «این هم تحویل شما»
وارد کارخانه شدیم. کارگرها که محمد علی کشاورز را شناخته بودند، همه گِردش حلقه زدند. کشاورز هم به یادگار و هم به عنوان عیدی، اسکناسهای صد تومانی را امضا میکرد و به ایشان میداد. شور و شعف خاصی بین کارگرها حاکم شد. پدر هم به دقت برخورد پدرانۀ کشاورز با کارگرها را زیر نظر گرفته بود که چگونه به ایشان محبت میکند.
🔹 در وقت برگشتن، در ماشین آقای کشاورز که حدود یک سوم اسکناسها را اضافه آورده بود، آنها را دو دستی به ابوی تعارف کرد. ابوی اسکناسها را گرفت و در جیب پیراهن کشاورز فرو کرد. بعد گفت: حضور شما بین کارگرها خیلی تأثیر گذار بود. بعد بی مقدمه دست کشاورز را بوسید!
🔹 یکّه خوردم. صحنه به حدی عجیب بود که تمام موی تنم سیخ شد و وجودم مور مور شد و البته در ماشین به غیر من احدی نبود. کشاورز که منقلب شده بود، دو دستی دست پدر را گرفت و با اصرار در برابر تقلای پدر که دستش را داشت میکشید دست ایشان را بوسید و گفت: تو مرا تا پایان عمر مرید خودت کردی و خدا میداند تا کنون مرید روحانی جماعت نشده بودم.
🔹 تا سالها بعد که هنوز هوش و حواسی برایش باقی مانده بود به من تماس میگرفت و میگفت: «به پدر بگو یکی از مَرَده (جمع مرید به فتحمیم و را) سلام میرساند»
📝#خاطره دکتر علی حائری شیرازی (فرزند مرحوم آیت الله حائری شیرازی) از پدر: 👈 @dralihaeri
ویدیوچکـ / @videocheck_media
💢 رسانه ای متفاوت برای شما☝️
هدایت شده از نکاتنابو حکمتهای آیت الله حائری شیرازی
🔸این مبلغ را نذر شما کردم🔸
📝#خاطره دکتر علی حائری شیرازی (فرزند مرحوم آیت الله حائری شیرازی) از پدر
🔹 مدتی بعد از آنکه پدر امامت جمعه را رها کردند، در قم رحل اقامت گزیدند. متاسفانه بعضاً هم تنها بودند! گاه گداری من و بچه ها سری می زدیم ...
به واسطه ی بیماری ای که داشتند رژیم غذایی سختی هم به توصیه اطبای اسلامی گرفته بودند و مثلاً بین گوشتها فقط مجاز به خوردن شکمبه گوسفند بودند بلکه مداومت به آن مانند یک دارو .
خب شکمبه ها را هم به جهت ارزان تر شدن و هم به جهت تمایل شخصیشان، پاک نکرده می گرفتند و خودشان پاک می کردند. از نیمه های شب چند ساعتی به حمام زیر زمین میرفتند و آنها رو خوبِ خوب تمیز می کردند و بار می گذاشتند و صبح، چنانچه همچو منی مهمانشان بود، با هم می خوردیم ...
🔹 در این ایام، اموراتشان هم نوعاً از سخنرانی هایی که دعوت می شدند می گذشت. پاکت سخنرانی را هم در جیب بالای قبایشان می گذاشتند. من هم به رسم فضولی، بعضاً پاکت را چک می کردم تا ببینم وسعت دخل و خرج به چه میزان است؟
این بار در پاکت فقط یک تراول پنجاهی بود و میبایست تا سخنرانی بعدی با همین مبلغ مدیریت میکردیم..بماند
🔹یک روز صبح گفتند: فردا کمیسیون خبرگان دارم و می خواهم یک حمام اساسی بروم. تو هم میای؟! اول استقبال نکردم ...
بعد ادامه دادند، در یکی از کوچه های فرعی گذر خان، یک حمام عمومی قدیمی هست. قبلاً یکبار تنهایی رفتم؛ خوب دَم می شود، دلاک کار بلدی هم دارد. احساس کردم تنهایی سختشان است که بروند؛ پذیرفتم همراهیشان کنم.
بقچه ای از حوله، لباس و صابون فله ای با خود بردیم. وقتی وارد شدیم، روی در نوشته بود: «هزینه هر نفر دو هزار و پانصد تومان». پیش قدم شدم و حساب کردم.
پدر راست می گفت. آنچنان حمام دم داشت که گویی به سونای بخار رفته ایم. دلاک پیرِ کار بلد هم روی هر نفر قریب نیم ساعت تا سه ربع ساعت وقت می گذاشت! حمام خیلی خیلی خوبی بود. آدم واقعاً احساس سبکی و نشاط میکرد.
🔹 در وقت خارج شدن، دم در به من گفتند انعام دلاک را حساب کردی؟ گفتم نه! گفتند: صدایش کن. پیرمرد را صدا کردم آمد. پدر دست در جیب کرد و همان پاکت تراول پنجاهی را به او داد! او تراول را گرفت، بوسید، بر چشم گذاشت و نگاهی به بالا کرد و رفت. من هاج و واج و متعجب به پدر نگاه می کردم. گفتم زیاد ندادید؟ گفتند نه! بعد مکث کردند و گفتند: مگر چقدر بود؟ گفتم پنجاه تومان؛ و این هر آنچه بود که در پاکت داشتید!
نگاهی تیز و تند کردند. پنج یا پنجاه؟ پنجاه!!
نچ ریزی گفتند و برگشتند بسمت حمام. چند قدم نرفته، توقف کردند، برگشتند نگاهی به بالا کردند، بعد به سمت من آمدند. گفتند: «دیگه امیدوار شده، نمیشه کاریش کرد، بریم»
🔹 وارد گذر خان شدیم به فکر مخارج تا شب بودم. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که کسی از حجره ای با لهجه غلیظ اصفهانی بلند داد زد: «حَجا آقا! حجا آقا! خودش را دوان دوان بما رساند و رو به من کرد و گفت: «آقای حائری شیرازی هستند؟» گفتم: بله. گفت: «حاج آقا یه دقه صبر کنید»! رفت و از میز دکان، پاکتی آورد و به پدر داد.
پدر با نگاهی تند گفت: «من وجوهات نمی گیرم!»
گفت: «وجوهات نیست، نذر است».
گفتند: «نذر؟»
گفت: «دیروز برای باری که داشتم در گمرک مرز اشکالی پیش آمد. شما همان موقع در شبکه قرآن مشغول صحبت بودید. مال، خراب شدنی بود. نگاهی به بالا کردم که اگر مشکل همین الان حل شود، مبلغی را به شما بدهم. همان موقع، حل شد و شما امروز از این جا رد شدید!!»
پدر متبسم شد. رو به من کرد پاکت را بگیر. گرفتم. خداحافظی کردیم و راه افتادیم.
🔹در حین حرکت، آرام در گوشم گفتند: «بشمارش!! »
من هم شمردم. ده تا تراول پنجاه هزار تومانی بود.
بعد بدون آنکه چیزی بگویم، در گوشم گفتند: «ده تا بود؟!» بعد این آیه را خواندند: «مَن جَاءَ بِالحَسنَةِ فَلَهُ عَشرُ أَمْثَالِهَا»...
نگاهی به بالا کردند گفتند: «خدا بی حساب می دهد. به هرکه اهل حساب کتاب باشد با نشانه می دهد که بفهمی مال اوست نه دیگری. آنرا در جیبت بگذار تا به اهلش بدهیم»
منبع: (@dralihaeri)
@haerishirazi
هدایت شده از نشریه عبرتهای عاشورا
🔴#خاطره | شدیدترین حمله به #آمریکا
♦️در قضیه #کاپیتولاسیون یکی از مقامات آمده بود قم که با امام ملاقات کند. امام اجازه ملاقات به او نداده بود؛ لذا او هم به حضور آقا #مصطفی_خمینی رفته و گفته بود اگر امام علیه کاپیتولاسیون حرف میزند مواظب باشد علیه آمریکا حرف نزد و امروز علیه آمریکا حرف زدن خیلی خطرناکتر از سخن گفتن علیه #شاه است. همین باعث شد که امام در آن سخنرانی خود فرمودند: ((رئیس جمهور آمریکا بداند که امروز در پیش ملت ما از منفورترین افراد بشر است امروز تمام گرفتاریهاي ما از آمریکا است)) و شدیدترین حمله را به آمریکا کردند.
📚به نقل از: حجۀالاسلام و المسلمین سید حمید #روحانی
🌍 eitaa.com/ebratha_ir ایتا
🌍 sapp.ir/ebratha.org سروش
✍#خاطره
شریف زاهدی روحانی برجسته اهل سنت بلوچستان که پس از تحقیق و بررسی به مذهب اهل بیت علیهم السلام گروید . او در بیان خاطرات خود چنین می آورد ؛
« خیلی فکر کردم که با کدام روایت یا کتاب برای اهل تسنن ثابت کنم که «مولی» در حدیث غدیر، به معنای دوست نیست، بلکه به معنای پیشوا و رهبر است.
❕تا این که روزی مشغول مطالعه یکی از کتابهای «مولوی محمد عمر سربازی» بودم. مطالعهام که تمام شد و کتاب را که بستم، دیدم روی جلد آن نوشته شده: «نویسنده مولانا محمد عمر سربازی» فوراً به ذهنم آمد که از مولوی ها، معنای کلمه ی مولانا را بپرسم و سؤال کنم که چرا به محمد عمر سربازی، مولانا میگویند؟ از چند مولوی سؤال کردم. پاسخی که به من دادند، این بود که: «مولانا» یعنی واجه ؛ یعنی رهبر ما، پیشوا ی ما. به آنها گفتم: من تعجب میکنم «مولا» درباره ی بزرگانتان معنای واجه و رهبر میدهد ولی در سخن پیامبر (صلی الله علیه وآله) به معنای دوست آمده است!
❕ روزی یکی از دوستان اهل تسنن به دیدنم آمده بود. گفت وگوی مفصلی درباره حقانیت اهل بیت داشتیم از جمله به خطبه ی حضرت رسول اکرم ( صلی الله علیه وآله ) در غدیر خم استناد کردم. ایشان میگفت: «مولا» در این حدیث به معنای دوست آمده است. نهایتاً هر چه دلیل آوردم قبول نکرد. خداحافظی کرد و به سمت بلوچستان حرکت کرد. یک ساعت از رفتنش گذشته بود که به او زنگ زدم و گفتم: کار خیلی مهمی با شما دارم باید برگردی. گفت: من باید بروم، وقت ندارم برگردم. خانوادهام منتظرم هستند، چه کاری با من داری؟ تلفنی بگو. گفتم: کار مهمی دارم، نمی توانم تلفنی بگویم، باید خودت اینجا باشی.
👌خیلی اصرار کردم تا این که برگشت. وقتی به من رسید گفت: چه کار مهمی داری که من را از این همه راه برگرداندی؟ گفتم: میخواستم بهت بگم: دوستت دارم. گفت: همین! گفتم: بله. همین را خواستم به شما بگویم. دوستم ناراحت شد و گفت: خانوادهام منتظرم بودند و باید میرفتم، این همه راه من را برگرداندی که بگویی دوستت دارم، اذیت میکنی؟ گفتم: سؤال من همین جاست. چطور وقتی شما با عجله به سمت خانواده ای که منتظرت هستند میروی و شما را از راهتان بر میگردانم تا به شما بگویم «دوستت_دارم»؛ ناراحت میشوی و در عقل من شک میکنی، ولی وقتی پیامبر اسلام| دهها هزار نفر را که با عجله به سمت خانواده ی خود میرفتند، سه روز در زیر آفتاب سوزان معطل کردند که فقط بگویند: «هر کس من را دوست دارد، علی را دوست بدارد» این کار پیامبر را عاقلانه میدانی؟ آیا این اقدام پیامبر ناراحتی مسلمانان را در پی نمی داشت؟ آیا آنان در عقل چنین پیامبری شک نمی کردند؟ با این کاری که کردم، دوستم با تمام وجود احساس کرد که چه حرف خنده داری زده است و اقرار کرد که پیامبر - در جریان غدیر خم - میخواست نکته ی مهم تری را بیان کند وگرنه برای بیان دوستی اش با علی (علیه السلام) نیازی نبود مسلمانان را از راهشان برگرداند.»
📚باید شیعه می شدم ، خاطرات شریف زاهدی ،ص 138
🔸 یمن را دریاب ... ! 🔸
📝#خاطره دکتر علی حائری شیرازی (فرزند مرحوم آیت الله حائری شیرازی) از پدر
پدر داشت روزهای پایانی را میگذراند. دکترها برایش اصطلاحِ «سپسیس عفونی» را بکار میبردند. «سپسیس» یک بیماری خطرناک و مرگبار است که بر اثر واکنش شدید سیستم ایمنی بدن در برابر عفونت شدید ایجاد می شود. «سپسیس شدید» منجر به «شوک سپتیک» می شود. این شوک، فشار خون پدر را کمتر از ۷ کرده بود. بوسيله دارویی که دائم و بهتدریج به بدن تزریق میشد، سعی در جلوگيری از اُفت شدید فشار داشتند.
این حالات، پدر را در خوابی عمیق و متفاوت فرو میبرد؛ حالتی اغماء گونه ...
از شب، نوبت حضور من بالای سرشان است. حالتی رفت و برگشت دارند. بیهوش و هوشیار در نیمههای شب نگاهی به من کردند. «علی بیا !». بعد بلافاصله گفتند: «از یمن چه خبر؟!». متعجب نگاه میکنم. «با موشک کجا را زده؟». گویی نظارهگر واقعهای بوده که من از آن بی خبرم. میگویم: «خواب دیدید؛ ما الآن در بیمارستان نمازی هستیم». رویش را برمیگرداند. «نه، خواب نبود! یمن را دریاب. اخبار یمن را پیگیر باش. آخرالزمان از یمن آغاز میشود. از شلیک اولین موشکها !» بعد سکوتی طولانی کرد. دوباره میگوید «علی بیا!».
اشاره میکند که «سرت را جلو بیار». سرم را میچسبانم به دهانش. باصدای بیجوهرهای میگوید: «انشالله تو ظهور را درک میکنی!» مو به تنم سیخ میشود. میگویم «انشالله» و در دل، همۀ این فضا را حمل بر حال اغماگونه او میکنم و عبور میکنم ... تا اینروزها که اولین موشکها با جسارتی وصفناشدنی از یمن به سمت تمام منافع اسرائیل و آمریکا شلیک میشود ... و تنگهای که لقب مهمترین آبراهۀ جهان را یدک میکشد برای همه کشتیهای اسرائیل و آمریکا ناایمن شده. یمن یک تنه دارد صفآرایی و آبروداری میکند.
باز صدای پدر را میشنوم: «یمن را دریاب ...!»
(منبع)
🔸 یمن را دریاب ... ! 🔸
📝#خاطره دکتر علی حائری شیرازی (فرزند مرحوم آیت الله حائری شیرازی) از پدر
پدر داشت روزهای پایانی را میگذراند. دکترها برایش اصطلاحِ «سپسیس عفونی» را بکار میبردند. «سپسیس» یک بیماری خطرناک و مرگبار است که بر اثر واکنش شدید سیستم ایمنی بدن در برابر عفونت شدید ایجاد می شود. «سپسیس شدید» منجر به «شوک سپتیک» می شود. این شوک، فشار خون پدر را کمتر از ۷ کرده بود. بوسيله دارویی که دائم و بهتدریج به بدن تزریق میشد، سعی در جلوگيری از اُفت شدید فشار داشتند.
این حالات، پدر را در خوابی عمیق و متفاوت فرو میبرد؛ حالتی اغماء گونه ...
از شب، نوبت حضور من بالای سرشان است. حالتی رفت و برگشت دارند. بیهوش و هوشیار در نیمههای شب نگاهی به من کردند. «علی بیا !». بعد بلافاصله گفتند: «از یمن چه خبر؟!». متعجب نگاه میکنم. «با موشک کجا را زده؟». گویی نظارهگر واقعهای بوده که من از آن بی خبرم. میگویم: «خواب دیدید؛ ما الآن در بیمارستان نمازی هستیم». رویش را برمیگرداند. «نه، خواب نبود! یمن را دریاب. اخبار یمن را پیگیر باش. آخرالزمان از یمن آغاز میشود. از شلیک اولین موشکها !» بعد سکوتی طولانی کرد. دوباره میگوید «علی بیا!».
اشاره میکند که «سرت را جلو بیار». سرم را میچسبانم به دهانش. باصدای بیجوهرهای میگوید: «ان شاء الله تو ظهور را درک میکنی!» مو به تنم سیخ میشود. میگویم «ان شاء الله» و در دل، همۀ این فضا را حمل بر حال اغماگونه او میکنم و عبور میکنم ... تا اینروزها که اولین موشکها با جسارتی وصفناشدنی از یمن به سمت تمام منافع اسرائیل و آمریکا شلیک میشود ... و تنگهای که لقب مهمترین آبراهۀ جهان را یدک میکشد برای همه کشتیهای اسرائیل و آمریکا ناایمن شده. یمن یک تنه دارد صفآرایی و آبروداری میکند.
باز صدای پدر را میشنوم: «یمن را دریاب ...!»