eitaa logo
🇮🇷|♡نجــوا؎ نـوࢪ♡|🇵🇸
333 دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
4.8هزار ویدیو
161 فایل
یانورَڪُلِّ‌نور...! :)☀️ تا‌ ڪه‌ آید‌ بھـ‌ جهان‌ عشق‌ و امید آورد‌ او بگذرد دوره غــم دورِ جدید آورد اوツ • . شࢪایط ٺبادل وکپے کانال رو بخونید⇩⇩ @sharayetnajvaye_noorr جهٺ انٺقاد وپیشنهاد در خدمٺم⇩⇩ بخاطر دلایلی کلا برداشته شد((:
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷|♡نجــوا؎ نـوࢪ♡|🇵🇸
#_پارت_هفتاد #خاک_های_نرم_کوشک✨ • سهم خانواده ي من همسر شهید🖊_______ یک روز با دو تا از همرزمهاش
✨ • شرایط سخت🙁 همسر شهید🖊______ این آخري ها، چند وقت قبل از شهادتش، همیشه یکی از ماشینهاي سپاه دستش بود.یک بار رفت روستا از مادرش خبر بگیرد آن جا چه گذشت، نمی دانم. بعد از شهادتش، عروس عمویش تو مجلس، خیلی بی تابی می کرد. حالش هیچ طبیعی نبود. حدس زدم باید خاطره اي از عبدالحسین داشته باشد. آن جا که نشد چیزي ازش بپرسم.بعداً که رفتیم خانه و او هم آرامتر شده بود، به اش گفتم:«خیلی گریه😭 و زاري می کردي، موضوع چی بود؟» باز چشمهاش خیش اشک شد. سرش را این طرف و آن طرف تکان داد. با ناله گفت: «این پسر عموي ما چقدر پاك و خوب بود، خدا رحمتش کنه.» پرسیدم: «چطور؟» خاطره اي از همان دفعه که عبدالحسین تنها رفته بود روستا، برام تعریف کرد. اولش پرسید:«می دونی که پسرم تو مشهد درس می خوند؟» سرم را به تأیید حرفش تکان دادم.پی صحبتش را گرفت: تا فهمیدم آقاي برونسی با یک ماشین آمده روستا، زود یک بقچه ي نان و کمی گوشت و ماست و چیزهاي دیگر آماده کردم. همه را آوردم پیش خدا بیامرز شوهرت. براي اینکه خاطر جمع بشوم، ازش پرسیدم: «شما بر می گردین مشهد؟» گفت:«اتفاقاً همین الان دارم می رم؛ کار دارین مشهد؟» به خرت و پرتهایی که دستم بود، اشاره کردم و گفتم:«بی زحمت همینها رو بگذارین عقب ماشین و ببرین براي پسرم.» چند لحظه اي ساکت ماند و چیزي نگفت. بعد سرش را بلند کرد. گاراژ ده را نشانم داد و گفت: «همین الان یک اتوبوس داره می ره مشهد، بده به راننده تا برات ببره.» من اصلاً ماتم برد😶!شاید انتظاري که نداشتم، شنیدن همچین جوابی بود. خودش با مهربانی گفت: «کرایه رو هم من میدم، وقتی هم که رسیدم مشهد، خودم می رم به پسرت می گم بره گاراژ اون جا و جنسها رو تحویل بگیره.» با چشمهاي گرد شده ام گفتم😳:«خوب شما که ماشین داري پسر عمو، دیگه چرا بدیم گاراژ؟!» خیلی جدي گفت: «این ماشین مال بیت الماله.» خونسرد گفتم:«خوب باشه.» گفت: «من حق دارم که با این ماشین بیام روستا و فقط از مادرم خبر بگیرم؛ همین قدر سهم دارم، نه بیشتر.» هر کار می کردم مسأله برام حل شود، نمی شد.او هم انگار فهمید. گفت:«اگر بخوام براي بچه ي شما گوشت و نان ببرم، فرداي قیامت باید حساب پس بدم، اون هم چه حسابی!» خدا بیامورز، با ناراحتی گفت: «باید جواب تک تک مردم این کشور رو بدم!» آن موقع این حرفها حالی ام نمی شد. از این که خراب شده بودم و روم زمین خورده بود، دلم بدجوري می جوشید. با ناراحتی گفتم: «لااقل براي خودت که ببر.» گفت: «براي خودم هم اگر خواستم، یا با اتوبوسهاي گاراژ می فرستم، یا هم که بعداً با ماشین شخصی می آم میبرم.» حرفهاش به این جا که رسید، باز گریه اش گرفت. «اگر همون جا می فهمیدم آقاي برونسی داره چکار می کنه، خودم رو به پاش مینداختم، ولی حیف که دیر فهمیدم.»... یک بار یکی از بچه هاي خودمان، درست یادم نیست، دستش شکست یا بلاي دیگري سرش آمد، فقط می دانم باید سریع می رساندیمش بیمارستان.تو آن شرایط سخت هم، به ماشین بیت المال که جلوي خانه بود، دست نزد. سریع رفت یک تاکسی گرفت و مشکل وسیله را حل کرد؛ تا این حد در استفاده از اموال عمومی دقیق و حساس بود! ........................................... ✍🏻✨🦋✨🦋✨🦋 لطفا فقط با ذکر و کپی شود در غیر این صورت کپی شرعا جایز نیست.... حواست باشه مومن⛔️ ʝøɪŋ↷ •⎢@motahare313yar⎟• به ๑مطهــره๑ بپیوندید☺️☝️🏻
🇮🇷|♡نجــوا؎ نـوࢪ♡|🇵🇸
#_پارت_هفتاد_و_یک #خاک_های_نرم_کوشک✨ • شرایط سخت🙁 همسر شهید🖊______ این آخري ها، چند وقت قبل از شه
✨ • جعبه هاي خالی📦📦 همسر شهید🖊_______ بعد یکی از عملیاتها آمد مرخصی. در را که به روش باز کردم، چشمم افتاد به دو تا جعبه، از این جعبه هاي خالی مهمات بود. آوردشان تو. بعد از سلام و احوالپرسی، به جعبه ها اشاره کردم و پرسیدم: «اینها رو براي چی آوردین؟» گفت: «آوردم که بچه ها دفتر و کتابشون رو بگذارن توش.»... موقعی که جعبه ها را از ماشین می‌گذاشته پایین، یکی از زنهاي همسایه هم دیده بود. بعداً به ام گفت: «آقاي برونسی انگار این سري دست پر اومدن.» منظورش را نگرفتم. منّ و منّی کرد و به اشاره گفت: «جعبه ها...» تا اسم جعبه را آورد، معنی دست پر بودن را فهمیدم. تو جوابش گفتم: «اون جعبه ها خالی بودن!» گفت: «از ما دیگه نمی خواد پنهان کنید، بالاخره حاج آقاتون هرچی بوده، آوردن.»... وقتی رفتم خانه، ناراحت و دلخور به عبدالحسین گفتم: «کاش همون جعبه ها رو نشون بعضی از این همسایه ها می دادین.» با آن قیافه ي بشاش و با طراوتش، به شوخی گفت😊: «حتماً باز کسی چیزي گفته و حاج خانم ما رو ناراحت کرده.» دلخورتر ازقبل گفتم: «یکی از زنهاي همسایه فکر کرده شما تو این جعبه ها چیزي قایم کردي و آوردي خونه.» با خنده گفت: «اینها یک مشت فکر و خیالاته، شما که ازاین حرفها نباید ناراحتی بشی.» بلند گفتم: «نباید ناراحت بشم؟!» چیزي نگفت. ادامه داد: «اگه شما خداي نکرده اهل این حرفها بودي و این وصله ها بهت می چسبید، خوب نباید ناراحت می شدم، ولی حالا جاش هست که اون جعبه ها رو به زنه نشون بدم و بهش بگم که شما اینارو براي چی آوردي؟» باز خندید و گفت: «اتفاقاً جاش هست که این کارو نکنی.» خواستم بپرسم: چرا، مهلت حرف زدن نداد به ام. «می دونی جواب اون زن چی بود؟» چیزي نگفتم. نگاهش می کردم.ادامه داد: «باید می گفتی که این راه بازه، شوهر من رفته آورده، شما هم برین جبهه و بیارین، براي جبهه رفتن جلوي هیچ کس رو نگرفتن.» دنبال حرفش را با لحن طنز آلودي گفت. «ما دو تا جعبه براي کتاب و دفتر بچه ها آوردیم، اونا برن صد تا جعبه بیارن.» حالت پدرانه اي به خودش گرفت و ادامه داد: «اگه این دفعه چیزي گفتن، این طوري جواب بده.» ........................................... ✍🏻✨🦋✨🦋✨🦋 لطفا فقط با ذکر و کپی شود در غیر این صورت کپی شرعا جایز نیست.... حواست باشه مومن⛔️ ʝøɪŋ↷ •⎢@motahare313yar⎟• به ๑مطهــره๑ بپیوندید☺️☝️🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قرار هر شبمون....🌼 قرائت بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد! ..... دعا کبوتر عشق است و بال و پر دارد🕊 🌤الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🌤 به امید حکومت جهانی حضرت ولی عصر(عج)🕋🌍🌸 ʝøɪŋ↷ •⎢@motahare313yar⎟• به ๑مطهــره๑ بپیوندید☺️☝️🏻
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️ . عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا میلیوݧ‌ها دعا خوندھ بشہ🌿 . 🌙 🙂 ʝøɪŋ↷ •⎢@motahare313yar⎟• به ๑مطهــره๑ بپیوندید☺️☝️🏻
بِسمِ رَبِ نـٰآمَتْـ ڪِھ اِعجٰاز میڪُنَد... یـٰااُمٰاهْ ••🍃 "(؏)"💛.•
♥️🖐🏻 تا که لب گفت: سَلامٌ عَلَی‌الَأرباب،حُســـــین(؏) یک نفس رفت دلم... تا خود بین الحرمین بھ نیت زیارتش هرروز مۍخوانیم♥ 💫 | صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰااَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟ 🍀 صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰا اَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟ |🍃 🌷|| صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰا اَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟|| ✨ السلام علے من الاجابھ تحت قبتھ 💗.• السلام علے من جعل اللھ شفاءفے تربتھ 💛.• ʝøɪŋ↷ •⎢@motahare313yar⎟• به ๑مطهــره๑ بپیوندید☺️☝️🏻
5.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💪🏻 تا پـای جـان دلداده فـرمان مـولایـیم😉☺ ʝøɪŋ↷ •⎢@motahare313yar⎟• به ๑مطهــره๑ بپیوندید☺️☝️🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷|♡نجــوا؎ نـوࢪ♡|🇵🇸
#_پارت_هفتاد_و_دو #خاک_های_نرم_کوشک✨ • جعبه هاي خالی📦📦 همسر شهید🖊_______ بعد یکی از عملیاتها آمد
✨ • اتاق خصوصی همسر شهید🖊______ تو بیمارستان هفده شهریور بستري بود. هر وقت می رفتم ملاقاتش، می دیدم دو نفر کنارش هستند. دو، سه روز اول فکر می کردم مثل بقیه می آیند براي عیادت. کم کم فهمیدم که نه، همیشه همان جا هستند. یک بار کنجکاو شدم 🧐و از آقاي برونسی پرسیدم: «اینا کی هستن؟» گفت: «دوستام هستن.» «براي چی همیشه اینجان؟» «دوستن دیگه، می آن این جا که پیش من باشن.» آنقدر خاطر جمع حرف می زد که نمی شد باور نکنی. باور هم می کردي، زیاد با عقل جور در نمی آمد؛ دو تا دوست که همیشه با او باشند!🤔 روزهاي اول، با چند تا مریض دیگر تو یک اتاق بودند. یک روز که رفتم ملاقات، آن جا نبود. دلم شور افتاد. فکرم به هزار راه رفت😰 سراغش را از پرستار بخش گرفتم؛ شماره ي اتاقی را گفت و ادامه داد: «بردنشون اون جا.» تو اتاقش فقط یک تخت بود. همان دو نفر هم پهلوش بودند. تا مرا دیدند، آمدند بیرون. کنار تختش ایستادم. سلام کردم و احوالش را پرسیدم. گفتم: «براي چی آوردنتون اتاق خصوصی؟» با لحن بی تفاوتی جواب داد: «دکتر گفته سرو صدا برام خوب نیست، براي همین آوردنم این جا.»... یک ماهی تو بیمارستان هفده شهریور بستري بود. آن دو نفر هم همیشه باهاش بودند. مرخص هم که شد و آمد خانه، همراش آمدند. هنوز زخمش خوب نشده بود که آمدند دنبالش ، گفتند: «از منطقه شما رو خواستن.» با همان معلولیتش راهی شد. بعد از شهادتش، آن دو نفر را دیدم. خیلی بی تابی می کردند. خودشان آمدند پیش من. گفتند: «ما محافظ آقاي برونسی بودیم!»😞 چشمهام می خواست از حدقه بزند بیرون😳😳تنها چیزي که حدسش را نمی زدم همین بود. گفتم: «پس چرا شما هیچی نمی گفتین؟!» «خود حاج آقا از ما خواسته بودن به شما هیچی نگیم؛ نه به شما، نه به هیچ کس دیگه.» یکی شان دنبال حرف رفیقش را گرفت و گفت: «اون دفعه اي که شما اومدین ملاقات و دیدین که برده بودنشون تو اتاق خصوصی، به خاطر اعتراض زیاد ما بود.» «چرا؟» «چون خدا بیامرز، شهید برونسی دوست داشت ما بین مردم باشه، ولی ما می گفتیم خطرناکه، آخرش هم با هزار خواهش و تمنا بردیمش تو اون اتاق.»😓 ........................................... ✍🏻✨🦋✨🦋✨🦋 لطفا فقط با ذکر و کپی شود در غیر این صورت کپی شرعا جایز نیست.... حواست باشه مومن⛔️ ʝøɪŋ↷ •⎢@motahare313yar⎟• به ๑مطهــره๑ بپیوندید☺️☝️🏻
🇮🇷|♡نجــوا؎ نـوࢪ♡|🇵🇸
#_پارت_هفتاد_و_سه #خاک_های_نرم_کوشک✨ • اتاق خصوصی همسر شهید🖊______ تو بیمارستان هفده شهریور بستري
✨ • اورکت نو همسر شهید🖊______ پدرش گاه گاهی از روستا می آمد خانه ي ما براي خبر گیري. یک بار که عبدالحسین آمد مرخصی، اتفاقاً او هم از گرد راه رسید. هنوز خستگی راه تو تنشان بود که عبدالحسین باز صحبت جبهه را پیش کشید. همیشه می گفت: «من خیلی دوست دارم بابام رو ببرم جبهه که اون جا شهید بشه.» این بار دیگر حسابی پاپیچ پدرش شد. آخرش هم هر طور بود راضی اش کرد که ببردش جبهه. همه ي کارها را.خودش روبراه کرد و بعد از تمام شدن مرخصی، دوتایی با هم راهی جبهه شدند. سه، چهار ماه بعد، خدا بیامرز پدرش برگشت. یکراست آمده بود مشهد و بعد هم خانه ي ما. از خوبی هاي جبهه، گفتنی زیاد داشت. او می گفت و ما می شنیدیم. تو این مابین کنجکاو شده بودم از اخلاق و طرز برخورد عبدالحسین بپرسم. پرسیدم. گفت: «عمو، نمی دونی شوهرت چقدر دقیق و حساسه.» «چطور؟» گفت: «وقتی رسیدیم جبهه، یک اورکت به ما داد، دیروز که می خواستم بیام مرخصی، همون اورکت رو گرفت و داد به بسیجی هاي دیگه!» چشمهام گرد شد.معمولاً لباسی را که به رزمنده ها می دادند، بعد از مدتی استفاده کردن، مال خودشان می شد. تعجبم از این بود که چرا اورکت را از پدرش گرفته!» چند روز بعد، خود عبدالحسین آمد مرخصی. بعد از سلام و احوالپرسی گفتم: «آخه اورکت هم یک چیزي هست که بدي به پیرمرد و بعد ازش بگیري؟» خندید و گفت: «معلوم نیست بابام برات چی گفته.» ازش خواستم جریان را بگوید. گفت: جبهه که رسیدیم هوا سرد بود. ملاحظه سن و سال بابا را کردم و یک اورکت نو به اش دادم که بپوشد.من تو اتاقم یک اورکت کهنه داشتم که چند جاش هم وصله خورده بود. دیدم اورکت خودش را گذاشت تو ساك و همان کهنه را که مال من بود، برداشت. سه، چهار ماهی را که جبهه بود، با همان سر کرد. وقتی می خواست بیاید مرخصی،اورکت نو را از تو ساکش در آورد و پوشید که سر و وضعش به اصطلاح «نونوار»شود. به اش گفتم: «بابا، کجا ان‌شاءاالله؟» گفت: «می رم روستا دیگه، مرخصی دادن.» گفتم: «خوب اگه می خواین برین روستا، چرا همون اورکت کهنه رو نپوشیدین؟» منظورم را نگرفت. خیره ام شده بود و لام تا کام حرف نمی زد. من هم رك و راست گفتم: «این اورکت نو رو در بیارین و همون قبلی رو بپوشین.» اولش اعتراض کرد که: «مگه مال خودم نیست؟» گفتم: «اگه مال خودتون هست، باید از روز اول می پوشیدین.»... بالاخره هم راضی اش کردم که هواي بیت المال را داشته باشد و اجر خودش را ضایع نکند. عبدالحسین آخر حرفش، با خنده گفت: «خودم هم کمکش کردم تا اورکت را در بیاورد.» ........................................... ✍🏻✨🦋✨🦋✨🦋 لطفا فقط با ذکر و کپی شود در غیر این صورت کپی شرعا جایز نیست.... حواست باشه مومن⛔️ ʝøɪŋ↷ •⎢@motahare313yar⎟• به ๑مطهــره๑ بپیوندید☺️☝️🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا