eitaa logo
•°•|♡نجــوا؎ نـوࢪ♡|•°•
45 دنبال‌کننده
279 عکس
22 ویدیو
2 فایل
یانورَڪُلِّ‌نور...! :)☀️ تا‌ ڪه‌ آید‌ بھـ‌ جهان‌ عشق‌ و امید آورد‌ او بگذرد دوره غــم دورِ جدید آورد اوツ¹³⁹⁹.¹¹.²⁹ • . شࢪایط ٺبادل وکپے کانال رو بخونید⇩⇩ @sharayetnajvaye_noorr جهٺ انٺقاد وپیشنهاد در خدمٺم⇩⇩ https://harfeto.timefriend.net/16139831742585
مشاهده در ایتا
دانلود
•°•|♡نجــوا؎ نـوࢪ♡|•°•
#_پارت_چهاردهم #خاک_های_نرم_کوشک✨ • تنها مسجد آبادي😇 حجت الاسلام محمد رضا رضایی🖊___ سالها پیش، آن
✨ • سفر به زاهدان🚙 سید کاظم حسینی🖊______ قبل از انقلاب بود، سالهاي پنجاه و سه ، پنجاه و چهار. آن روزها تازه با عبدالحسین آشنا شده بودم.اول دوستی‌مان، فهمیدم تو خط مبارزه است، از آن انقلابی هاي درجه یک. کم کم دست مرا هم گرفت و کشید به کار.مدتی بعد با چهره هاي سرشناس انقلاب آشنا شدم. زیاد می رفتیم پاي صحبتشان. گاهی وقتها تو برنامه هاي علمی هم رو من حساب باز می کرد. یک روز آمد پیشم. گفت: « می خوام برم مسافرت، می آي؟» «مسافرت؟ کجا؟» گفت:« زاهدان» منظورش از مسافرت، تفریح و گردش نبود. می دانستم باز هم کاري پیش آمده. پرسیدم « ان‌شاءالله مأموریته دیگه، آره؟» خونسرد گفت:« نه، همین جوري یک مسافرت دوستانه می خوایم بریم، براي گردش.» تو لو ندادن اسرار، حسابی قرص و محکم بود. این طور وقتها زیاد پیله اش نمی شدم که ته و توي کار را در بیاورم. گفتم: «بریم، حرفی نیست.» نگاه دقیقی به صورتم کرد. لبخندي زد و گفت: «ریشت رو خوب کوتاه کن و سبیها رو هم بگذار بلند باشه.» گفت: « پس بار و بندیلت رو ببند، میام دنبالت.» خداحافظی کرد. چند ساعت بعد برگشت. یک دبه ئ روغن دستش گرفته بود. پرسیدم : «اینو می خواي چکار؟» گفت:« همین جوري گرفتم، شاید لازم بشه» با هم رفتیم خانه یکی از روحانی ها که نماینده ئ وجوهات حضرت امام بود توخراسان. من بیرون خانه منتظرش ایستادم. خودش رفت تو. چند دقیقه بعد آمد. گفت: « بریم.» رفتیم ترمینال. سوار یکی از اتوبوسهاي زاهدان شدیم و راه افتادیم. وقتی رسیدیم زاهدان، تو اولین مسافرخانه اتاق گرفتیم. هنوز درست وحسابی جابجا نشده بودیم. دبه ئ روغن را برداشت و گفت: «کاري نداري؟» گفتم:«کجا؟!» گفت:«می رم جایی، زود بر می گردم.» ساکت شد. کمی فکر کرد و ادامه داد:« یک موقعی هم اگه دیر شد، دلواپس نشی.» «نمی خواي بگی کجا می ري؟ با او دبه روغنت.» راست و قاطع گفت: «نه» راه افتاد طرف در اتاق.گفتم:«اقلاً یه کمی می موندي خستگی راه از تنت در می رفت.» گفت:«زیاد خسته نیستم.» دم در برگشت طرفم. گفت: «یادت نره سید جان، هرچی هم که دیر کردم، دلواپس نشی؛ یعنی یک وقت شهربانی یا جاي دیگه اي نري سراغ منو بگیري ها.» خداحافظی کرد و رفت. درست دو روز بعد برگشت! دبه روغن هم همراهش نبود.تو این مدت چی کشیدم، بماند. هنوز از گرد راه نرسیده بود، گفت: «بار و بندیل را ببند که بریم.» «بریم؟!» «آره دیگه، بریم.» به خنده گفتم:« عجب گردشی کردیم.» ........................................... ✍🏻✨🦋✨🦋✨🦋 🍃ادامه دارد.... لطفا فقط با ذکر و کپی شود در غیر این صورت کپی شرعا جایز نیست.... حواست باشه مومن⛔️ ـــ||🌤☁️||♡نجــوا؎نـوࢪ♡ـــــــــــــــــ ❁⎨@najvaye_noorr|🌓|