🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#ایلای
به قلم #یاس
آیناز از من شش سال کوچکتر بود
نسبت به من چشمای درشتری داشت
وبسیار بیخیال وسربه هوا بود
داشتن خاستگارای جورباجور باعث شده بود اون ازجو مدرسه ودرس دور بشه و تمام فکرو ذهنش درگیر ازدواج بشه
آه که چقدر خواهر بیچاره ام شورشوق داشت
که فلانیم از من خوشش اومده امروز فرداس بیاد خاستگاریم....
با یادآوری آیناز لبخندی روی لبام نشست وباعث شد لبام کمی کش بیاد
دوباره اخم کردن
چرا اون روزها عقلم نرسید با لجبازی و کنار گذاشتن عقل ومنطقم و ازدواج با پسری که هیچ شناختی ازش نداشتم فقط زندگی خودمو سیاه میکنم
انگار قبول کرده بودم که اینها همش کار سرنوشته و من باید تن به اینکارا بدم
آخه آشنایی من با ابراهیم واقعا ناخواسته و اتفاقی بود
من شهرستانی که پامو از شهرستان کوچکمون بیرون نگذاشته بودم کجا وپسری مثل ابراهیم کجا؟
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
یه روز خواهرم آیناز با خوشحالی اومد پیشم وگف
_:ایل آی جونم میشه گوشیتو بدی به ستاره پیام بدم
ستاره دوست و همکلاسی آیناز بود ودوماهی میشد که نامزد کرده بود
_:اصلا به هیچ وجه
_:ایل آی خواهش میکنم
من میخام تولدشو بهش تبریک بگم میخام با دیدن مسیج من سورپرایز بشه تو که میدونی من پولی ندارم براش کادو بگیرم حداقل بزار با گوشیت بهش مسیج بدم
وااای نمیدونی ایلای(ایل آی) نامزد ستاره یه گوشی فوق زیبا براش خریده ،مده مده مده رووووزه
خییییلی قشنگه
خوش به حالش
دلم برای آیناز سوخت که اینجور با حسرت راجع به گوشی دوستت حرف میزنه
گوشی من از اون گوشیای ساده بود که حتی دوربینم نداشت
این گوشیو بابام برام خریده بود که وقتی دانشگاه میرم اگه دیرم شد اگه مشکلی پیش اومد ماشین گیرم نیومد بهش زنگ بزنم
آخه دانشگاه از شهر دور بود وبرای اومدن به داخل شهر باید چند مسیر سوار سرویس ها یا تاکسیای دم دانشگاه میشدی
#ادامه_دارد...
🍃🍃🍃🍃🌸🍃🍃