#معرفی_کتاب📚👌
#کتاب_خوب_بخوانیم
📚کتاب #یادت_باشد
به روایت #همسر شهیدمدافع حرم #حمید_سیاهکالی_مرادی
به قلم #محمدرسول_ملاحسنی
انتشارات #شهید_کاظمی
#برشی_از_کتاب👇
گاهی مزارش که میروم اتفاقهای عجیبی میافتدکه زنده بودنش را حس میکنم،یک شب نزدیکیهای اذان صبح خواب دیدم که حمید گفت : " خانوم خیلی دلم برات تنگ شده، پاشو بیا مزار".
معمولا عصرها به سر مزارش میرفتم ولی آن روز صبح که از خواب بیدار شدم راهی گلزار شدم.
همین که نشستم و گلها را روی سنگ مزار گذاشتم دختری آمد و با گریه من را بغل کرد هق هق گریههایش امان نمیداد حرفی بزند.کمی که آرام شدگفت : " عکس شهیدتون رو توی خیابون دیدم ، به شهید گفتم من شنیدم شماها برای پول رفتید،حق نیستید،باهات یه قراری میذارم، فردا صبح میام سر مزارت اگر همسرت رو دیدم میفهمم من اشتباه کردم ، تو اگه به حق باشی از خودت به من یه نشونه میدی." برایش خوابی که دیده بودم تعریف کردم گفتم :" من معمولا غروبها میام اینجا ولی دیشب خود حمیدخواست که من اول صبح بیام سرمزارش" ...
فهمیدم که دست حمیدبرای نشان دادن راه خیلی باز است.
📚"یادت باشد" #عاشقانه_ای_به_سبک_شهدا این بار از زبان همسر شهید مدافع حرم #حمید_سیاهکالی_مرادی که #پاییز او را به هر آنچه بهترین بود و شایستهاش ، رساند.
از سفر #کربلا و زیارت سیدالشهداء که بعد ازخدا #عشق دومش بود و رسیدن به همسری لایق، که آرزوی کودکیاش را محقق کرد تا #مدافع_حرم شدن و چشیدن طعم #شهادت ... همه و همه را در پاییز #فصل_عاشقی به دست آورد.
Ⓜ️ eitaa.com/namazi_313
#مُـبلِغِ_مَجـٰازے
💞نتیجه ی ارتباط با جنس مخالف در کوچه ی شهید ابراهیم هادی!
ابراهیم از سرکار به خانه میآمد.
وقتی وارد کوچه شد نگاهش به پسر همسایه افتاد.
با دختری جوان مشغول صحبت بود. پسر، تا ابراهیم را دید بلافاصله از دختر خداحافظی کرد و رفت!
میخواست نگاهش به نگاه ابراهیم نیافتد.
چند روز بعد دوباره این ماجرا تکرار شد. این بار تا میخواست از #دختر خداحافظی کند، متوجه شد که ابراهیم در حال نزدیک شدن به آنهاست. دختر سریع به طرف دیگر کوچه رفت و ابراهیم در مقابل آن پسر قرار گرفت.
ابراهیم شروع کرد به سلام و علیک کردن و دست دادن. #پسر ترسیده بود، اما ابراهیم مثل همیشه لبخندی بر لب داشت. قبل از اینکه دستش را از دست او جدا کند با آرامش خاصی شروع به صحبت کرد و گفت: ببین، تو کوچه و محله ما این چیزها سابقه نداشته. من، تو و خانوادهات را کامل میشناسم، تو اگه واقعا این دختر رو میخوای من با پدرت صحبت میکنم
جوان پرید تو حرف ابراهیم و گفت: نه، توروخدا به بابام چیزی نگو، من اشتباه کردم، غلط کردم، ببخشید
ابراهیم گفت: منظورم رو نفهمیدی! ببین، پدرت خونه بزرگی داره، تو هم که تو مغازه او مشغول کار هستی، من امشب تو #مسجد با پدرت صحبت میکنم. انشاالله بتونی با این دختر ازدواج کنی، دیگه چی میخوای؟ جوان خجالتزده گفت: بابام اگه بفهمه خیلی عصبانی میشه. ابراهیم جواب داد: پدرت با من، حاجی رو من میشناسم، آدم منطقی و خوبیه
شب بعد از #نماز، ابراهیم در مسجد با پدر آن جوان صحبت کرد؛ اول از ازدواج گفت و اینکه اگر کسی شرایط ازدواج را داشته باشد و #همسر مناسبی پیدا کند، باید ازدواج کند. در غیر اینصورت اگر به حرام بیفتد باید پیش خدا جوابگو باشد؛ و حالا این بزرگترها هستند که باید جوانها را در این زمینه کمک کنند
حاجی حرفهای ابراهیم را تایید کرد. اما وقتی حرف از پسرش زده شد اخمهایش رفت تو هم! ابراهیم پرسید: حاجی اگه پسرت بخواد خودش رو حفظ کنه و تو #گناه نیفته، اون هم تو این شرایط جامعه، کار بدی کرده؟ حاجی بعد از چند لحظه سکوت گفت: نه!
فردای آن روز مادر ابراهیم با مادر آن دو صحبت کرد و بعد یک ماه، آخر کوچه چراغانی شده بود. لبخند رضایت بر لبان ابراهیم نقش بست. رضایت، بخاطر اینکه یک دوستیِ شیطانی را به یک پیوند الهی تبدیل کرده، این ازدواج هنوز هم پابرجاست و این زوج زندگیشان را مدیون ابراهیم میدانند
.
.
#شهدای_گمنام #حجاب_برتر #عاشقانه_ها #شهید_ابراهیم_هادی
#شهیدان
#شهدا
#مُبلغ_مجــازی
🆔 eitaa.com/namazii_313