#داستان_نماز
☀️ دیگر نمی توانم درس بگویم ☀️
💠 یکی از شاگردان #آیت_الله_کوهستانی میگوید : روزی آقا در حسینیه مشغول تدریس بود همین که صدای #اذان ظهر را شنید کتاب را بست و فرمود: «بابا جان من دیگر نمی توانم درس بگویم باید بروم نماز!»
💠 [یعنی با شنیدن اذان تمام توجه من به سوی سخن گفتن با خدا رفته است و دیگر نمی توانم به درس ادامه دهم]
📚 روح مهربان ؛ خاطرات و حالات عرفانی شیخ محمد کوهستانی ؛ صفحه ۳۱.
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
🆔 @namazmt
#نماز_آزادگان
💠 دشمن نماز 💠
💛 ما را به اردوگاه رمادی منتقل کردند. آن جا جو عجیبی حاکم بود. متأسفانه عده ای #نماز نمی خواندند و برای عراقی ها خبرچینی می کردند.
💛 روز سوم ورودمان، من در حال نماز بودم که سربازی درون اتاق آمد و با نوک پوتین محکم به ساق پایم زد. واقعاً از شدت درد سوختم؛ اما هر طور بود، نماز را تمام کردم.
💛 او با تشر گفت: «چرا بدون اجازه #نماز خواندی؟»
گفتم: «مگر برای نماز هم باید از تو اجازه بگیرم».
گفت: «بله، این جا برای هر کاری باید اجازه بگیرید و نماز خواندن هم ممنوع است.»
💛 کمی درنگ کرد و ادامه داد: «مگر شما نماز هم می خوانید؟» گفتم: «بله» گفت: «شما که آتش پرستید.» من هم در جوابش گفتم: «شما هم بت پرستید».
💛 آن قدر عصبانی شد که سیلی محکمی به صورتم زد و بعد پرسید: روزانه چند رکعت نماز می خوانی؟ گفتم: «هفده رکعت» گفت: از حالا باید روزی پنج رکعت نماز بخوانی.
در حالی که از گوشم خون می آمد، مرا رها کرد و رفت.
💛 روز بعد دوباره به سراغ من آمد و گفت: «چند رکعت نماز خواندی؟» گفتم: «هفده رکعت» داد زد: «مگر نگفتم بیشتر از پنج رکعت نخوان!» و شروع کرد به کتک زدن من.
💛 من هم طاقت نیاوردم و سر او داد زدم و گفتم: «به فرمانده تان گزارش می دهم و از تو به صلیب هم شکایت می کنم». او رفت اما ممانعت ها و کتک هایش قطع نشد؛ دشمن نماز بود.
📚 قصه ی نماز آزادگان، ص 85، خاطره ی محمد درویشی.
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
🆔 @namazmt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥شب جمعه حرمو دوست دارم...🥀. #شب_جمعه
38.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#نکته_ناب
💠 بهترین آرزوی شما چیه؟ 💠
#استاد_حسن_محمودی
#پادکست
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
🆔 @namazmt