🖋عمو لبخندی زد و گفت: خودت و بچه ها ،هوای ما را داشته باشید. اسیرها جوم خوردند، فکر من نباشید، بزنیدشان،
عموعباس جهید و خودش را وسط دو تا اسیر عراقی قرار داد. پشت فانسقه جلویی و جلوی فانسقه عقبی را گرفت و بهشون اشاره کرد آرام حرکت کنید به سمت دجله.
دل توی دلمان نبود، گفتیم ،عراقی ها می زنند، هر سه آنها را می زنند، آرام و قرارمان با رفتن عموعباس از دست رفته بود. آخر، او بخاطر ما جانش را به خطر انداخته بود.
اما عراقی ها هم در قسمت خودشان بیکار ننشسته بودند. گاهگاهی تیری به سمت آنها، جلوی پایشان یا پشت سرشان می زدند. دو اسیر می ترسیدند ولی انگار مطمئن بودند از خودشان و از مهارت تک تیراندازهایشان، ولی می دانستند اگر از عمو عباس ما جدا شوند. ما هم بیکار نمی نشینیم و حتما می زنیمشان.
سه تایی در میان اضطراب و نگرانی ما، تا لب دجله رفتند. آرام نشستند. ۲۰ لیتری را پر کردند، عمو خیلی هنرمندانه مسیر بازگشت را انتخاب و به سمت سنگرهای خودی روی دژ، حرکت کردند.
باز عراقی ها همان ترساندن ها را شروع کردند. اما عمو عباس که میان دو افسر ارشد تنومند عراقی، اصلا پیدایش نبود، انگار بیش از همه می دانست که انتخابش دقیق بوده. طوری که اگر هر تیری به سمت او شلیک میشد، قیل از او، باید به یکی از آن دو افسر عراقی می خورد.
و چند دقیقه بعد عموعباس آمد.عمو با آب آمد.عمو بچه ها را سیراب کرد. سه تا اسیر عراقی را هم، و آنگاه خودش .
آن روز عمو عباس، عمو عباس واقعی شد. عموعباس آب آور
#شهید_عباس_امیری
✍️ بر اساس خاطره : یزدانبخش امیری فرد
راوی: محمد رضائی پورعلمدار
#زندگینامه
https://eitaa.com/nameghalam