خیلی ریلکس چایی ریختی و منتظری خنک شه، پولکیات و چیدی و زیر نور هود نشستی.
همهچیز خیلی کلاسیک و عالیه، امّا در بطن تو این غمه که ادامه میده.
اَی غمای پیرکننده لاکردار
هدایت شده از - دلدادھ مٺحول -
و اما رها کردن "تعلقات" ؛
میشه همون اَشکي که حین آشپزی، زیر دوش، هایلایت کردن خطِ کتاب، یه ثانیه آهنگ، یه مکالمه رندوم تو خیابون؛ آروم قِل میخوره و میوفته روی گونههات.
و حتی یادت نمیاد این اشک برای چی بوده و میزاری به پای تند بودن پیاز، آلوده بودن هوا، یا حساسیت به مارکِ خط چشم جدید.
نه عزیزم، اون اَشک ناشی از تعلقاتیِ که به اجبارِ زندگی رها کردی و حالا خودت یادت نمیاد، اما ذهنت همچنان با جزئیات یادشه و مرورش میکنه.