راست میگفت. مشکل من اینه با خودم صاف نیستم، دلم با خودم صاف نیست.
اینا که همه چی و راجع به خودشون میدونن خیلی خوبن.
مثلاً من از یه مرزی به بعد نفهمیدم چی خوشحالم میکنه، رنگ مورد علاقم چیه، با کدوم خواننده بیشتر حال میکنم.
اصلاً ما کیایم؟ اینجا کجاست؟
گریههام و کردم دست و صورتم و شستم مرطوب کننده رو زدم، دستام و ماساژ دادم.
گریههام و کردم مجدداً چایی ریختم و عزیزم. این غما چیه؟ غمای پیش پا افتادهی ساده که اشرف مخلوقات و پیچ میده؟
اینا کلیشهست. که آب زیاد بخور، قوز نکن، با میکاپ نخواب، روتینت سر موقع باشه، بذار حالت خوب باشه.
حالا تو هی باشگاه پنج صبحیها بخون.
اینا افسانهست. نذاشتم قوزکی بمونم، یه ساله نو میکاپم، حاضرم برا روتینم فرش زیر پام و هم بفروشم، قند مصنوعی و حذف کردم.
ولی خوشحال نیستم. اه ولم کنید.
دلم میخواد شبا با ریمل بخوابم که پخش شه زیر چشمم و نتونم بسابم. میخوام لایف استایلم عشقی باشه. میخوام عشقی باشم.
چیه اینا که میگید
به نظرم نجاتدهنده گاهاً همون آدم رندومیه که خیلی اتفاقی به پستت میخوره، یا حتی اون آدمی که تو مترو بغل دستته و میگی میشه سرم و بذارم رو شونهت؟
نجاتدهنده همین آدمان که هیچی ازت نمیدونن و بدون اینکه سبک سنگینت کنن آرومت میکنن. /
حرف زدن با آدم خوبای زندگیت باعث میشه از اون سکانسی که داری از گریه به خودت میپیچی تبدیل شی به رقصیدن با " عالم عشق " حمیرا با صدای بلند و همخونی کردنش و ویدئو مسیج رکورد کردنش و براشون فرستادن.
چه معجزهایه حرف زدن
موهام و بالای سرم جمع کردم. دمپایی صورتیا رو پوشیدم. اهنگ رو پلی کردم. جارو برقی رو بردم اتاق که لیوان شکستهَ رو جمع کنم.
شروع کردم محیط زیست و آماده کنم تا بخونم. کارای تیزر و راست و ریست کنم. دفتری که لیلی گفته بود رو اماده کنم و عکسش و براش بفرستم.
آدمیزادا بند همین چیزای کوچیکن
اون نقطهای متوجه شدم که بزرگسالی نزدیکمه که وقتی رفتم کافه کسی نبود ازم عکس بگیره.
کلاً کافه بهانهست، کسی نبود ازم عکس بگیره.
حتی اگه هم بود من دیگه ذوق عکس و نداشتم.
آخ از بزرگسالی و چالشاش.