نرگِث
"زنی که هبوط را به پایان رسانده، وجه بلعنده و نابودگر زنانگی را که در خدمت مرگ و تجدید حیات است تجرب
چیزی در من، هر چند وقت یکبار میمیرد، در من خاموش میشود. بیخبر و بیجلوه.
همهچیز بر جای خودش است؛ کتری جوش میآورد، پیامها جواب میخواهند، آینه انتظار دارد شبیه دیروز باشی. امّا درونم طبق قاعدهای نامرئی فرو میریزد.
بدنم جایی میان خستگی و بیزاری ایستاده، بیحوصله از پوست، دلزده از صدا، آشنا با دردی که هیچوقت "حاد" نیست؛ اما همیشه هست.
هر ماه، بیآنکه بمیرم، مراسمی در درونم برگزار میشود که هیچکس به آن دعوت نیست.
فقط باید بلند شوم، لباس بپوشم و وانمود کنم اتفاقی نیفتاده.
از من انتظار است محکم، منظم، و آرام باشم
حتی وقتی نیستم.
- نرگس
حقیقت اینه که عزیزم من هیچ ایدهای برای ادامهی بقا ندارم.
وقتی دایگو رو باز کردم یکی نوشته بود "حال بد نمیاد سراغ ما، تا وقتی که میدونیم از زندگی چی میخوایم".
و فکر میکنم نه تنها نمیدونم از زندگی چی میخوام. حتی جای سواله که زندگی و کائنات و هستی از جون من چی میخوان.
اَی آدمیزاد
من ادم خوشحالیم چون مجبورم آدم خوشحالی باشم.
شماهم مجبورید که خوشحال باشید چون برای کسی مهم نیست که پوستتون از شدّت ناراحتی کش اومده و غم رفته زیر پوستتون یا نه.
پس باید خوشحال باشید.
شببخیر
به نظرم تصمیم یک نفر برای رفتن، مهاجرت،
یا حتی خداحافظی تصمیم آسونی نیست.
از تعلقاتت به هر دلیلی خداحافظی میکنی و تمام زندگیت رو تو یکی دو تا چمدون میچپونی. ولی باز هم قلبت رو جا میذاری. آدمیزاد، دلم برات گرفت
نرگِث
خندم گرفت بعد سند کردن این مسیج. حتی اگه یه دور کامل هم کتک بخورم احتمالاً بلند میشم و لباسم و میت
پناه از گریههایی که هیچوقت نکردیم به خدا. خدای پذیرش آدمای خسته.
دست گذاشتم رو گلوم، بلاخره بغضهای گره خورده شدن درد. شدن "نمیتونم چیزی قورت بدم"، شدن ورم.
و بلاخره تمام صبرم رو "گریه نکردن" اعمال شد.
خدا گریههایی که هیچوقت پدیدار نشدن رو ناز میکنه، بوس میکنه، میبینه