حقیقت اینه که عزیزم من هیچ ایدهای برای ادامهی بقا ندارم.
وقتی دایگو رو باز کردم یکی نوشته بود "حال بد نمیاد سراغ ما، تا وقتی که میدونیم از زندگی چی میخوایم".
و فکر میکنم نه تنها نمیدونم از زندگی چی میخوام. حتی جای سواله که زندگی و کائنات و هستی از جون من چی میخوان.
اَی آدمیزاد
من ادم خوشحالیم چون مجبورم آدم خوشحالی باشم.
شماهم مجبورید که خوشحال باشید چون برای کسی مهم نیست که پوستتون از شدّت ناراحتی کش اومده و غم رفته زیر پوستتون یا نه.
پس باید خوشحال باشید.
شببخیر
به نظرم تصمیم یک نفر برای رفتن، مهاجرت،
یا حتی خداحافظی تصمیم آسونی نیست.
از تعلقاتت به هر دلیلی خداحافظی میکنی و تمام زندگیت رو تو یکی دو تا چمدون میچپونی. ولی باز هم قلبت رو جا میذاری. آدمیزاد، دلم برات گرفت
نرگِث
خندم گرفت بعد سند کردن این مسیج. حتی اگه یه دور کامل هم کتک بخورم احتمالاً بلند میشم و لباسم و میت
پناه از گریههایی که هیچوقت نکردیم به خدا. خدای پذیرش آدمای خسته.
دست گذاشتم رو گلوم، بلاخره بغضهای گره خورده شدن درد. شدن "نمیتونم چیزی قورت بدم"، شدن ورم.
و بلاخره تمام صبرم رو "گریه نکردن" اعمال شد.
خدا گریههایی که هیچوقت پدیدار نشدن رو ناز میکنه، بوس میکنه، میبینه
قبلاً یکی از افتخاراتم این بود که از گریه کردن و گولّه گولّه اشک ریختن تو انظار عمومی و ملاء عام ابداً خجالت نمیکشیدم.
الان یکی از افتخار پرومکساتم این هست که تو تیم "رها کن بره بابا" بازی میکنم.
نه تنها تو تیم "رها کن بره"اَم همهچیز و هم شل میگیرم.
به نظرم بزرگسالی همیشه بحران نبوده. باحال بوده. "زندگی در لحظه" بوده.
خستهکنندهترین قسمت آدمیزاد بودن، زمین خوردنهای متمادیه.
امّا رسالتِ آدمیزاد، بلند شدن بعد از هر زمینخوردنه؛ تکوندن خاکِ لباس و ادامه دادن مسیر.
بالاخص اگه دختر باشی.
باید حواست باشه موهات چی میگن، پوستت چی میخواد، ناخنات چی شدن، اندامت قهر نکرده باشه، لبخندت ترک نخورده باشه، روانت شاکی نباشه. و تازه وسط این همه، گسترهی ارتباطات اجتماعی و روابط هم سالم، بانمک، بینق باشه.