چاپ و نشر بینالملل
#معرفی_کتاب
#من_خواب_دیده_ام
برای چندمین بار چشم به صفحۀ موبایل میدوزم و قیمت طلا را بررسی میکنم که هر ثانیه و هر لحظه یک رقم را به نمایش میکشد. حالا چشمهایم به بالا و پایین رفتن ارقام و اعداد عادت کرده و دیگر مثل روزهای اول، تمام بدنم یخ نمیکند از این همه نوسان.
موبایل را روی میز پرت میکنم و سرم را تکیه میدهم به پشتی صندلی. «زیاد» داستان «من خواب دیده ام» از ذهنم دور نمیشود. بار اولی که رمان را خواندم و چند روزی با شخصیتهای داستان زیستم، به نظرم غیر ممکن میآمد.
مگر میشود «زیاد»، فقیهی که مورد تایید امام زمانش بوده و راوی این همه حدیث است، دست به چنین کاری بزند؟ به قول امروزیها، سکهها را بزند بر بدن و یک آب هم رویش؟ آن هم سکههایی که تمامش به امانت دست او بود؟ هیچ رقمه به کتم نمیرفت که یک عالم عابد دست به چنین کاری زده باشد.
حالا با دیدن این عددهای نجومی به نظرم هر غیر ممکنی ممکن میشود. سخت است آدم بتواند نفسش را کنترل کند در برابر برق و درخشش دلربای این فلز کمیاب. شاید آن روزها هم بازار سکه و طلا داغ بوده یا شاید اصلاً خود زیاد قصد داشته #سلطان_طلا ی آن روزها بشود و نبض اقتصاد را در دست بگیرد.
راست گفته اند که یک سیب را بیندازی روی هوا، هزارتا چرخ میخورد تا برگردد روی زمین. شاید زیاد حتی در خواب هم نمیدید که عاقبتش چنین شود. لابد توی ذهنش برای خودش امارتی ساخته بود. یک تخت سلطنتی گذاشته بود روی ایوان رو به تاک انگور، دست معشوقهاش، نسیبه را هم گرفته بود و داشت سیب سرخ گاز میزد. از کجا میدانست نسیبه کیست و میخواهد با او چه کند؟ آن هم در روزگاری که زنها توسری خور بودند و همیشه در پس پرده!
هرچند کارش را قبول ندارم و نمیپسندم، اما خوبش کرد. زیر لب میگویم حقش بود این بلا را سرش بیاورد و دستش را بگذارد توی پوست گردو. ناخودآگاه لبم کش میآید و لبخند کج و کوله ای روی صورتم مینشیند. عجب تخیلاتی داشته خانم نویسنده! حتی با فکر من هم که اینقدر ادعایم میشود دیر باورم، بازی کرده.
دوباره موبایل را بر میدارم و داده را روشن میکنم. نام «فرقه واقفیه» را جستجو میکنم. باید بدانم چقدرش مستند است و چند درصدش تخیل.
چند ساعت گذشته و چقدر زمان گذاشته ام، نمیدانم. فقط میدانم حس خوشایندی وجودم را فرا گرفته. پیدا کردن منابع تاریخی برای این موضوع سخت و زمان بر بود، اما بخشی از آنها را خواندم. راستش را بخواهید، وقتی اعتمادم جلب شد و فهمیدم همه شان تخیلات خانم نویسنده نیست، باقی منابع را بررسی نکردم.
به نظرم به درد سرش نمیارزید. وقتی یک نفر مدتها وقت گذاشته، منابع را بررسی کرده و با زبانی شیرین و شیوا آنها را به تصویر کشیده، برای چه خودم را به زحمت بیندازم و تک تک دنبال همه شان بگردم؟
وقتی این بخش از کتاب را خواندم: «زیر سنگینی نگاهش از در عمارت وارد میشوم و در سایۀ نخل های کاشته شده در ردیف دیوار، به سمت اتاق سعد میروم. فکر میکنم این خانه و عمارت، عجب وصلۀ ناجوری است برای مدینه ای که ارتفاع تمام خانه هایش برابر با یک قد آدم است.» حیرت زده شدم. حتی به سبک معماری و پوشش مردم آن زمان هم توجه شده و چیزی از قلم نیفتاده.
حیرتم وقتی بیشتر شد که سبک دربار و بارگاه هارون الرشید را دیدم. من دانشجوی رشته تاریخ هستم. قبلا خوانده بودم و میدانستم هارون به ایرانیان علاقه داشت و وزرایش را از بین آنان انتخاب میکرد.
«از محوطه میگذریم و وارد ساختمانی میشویم که همه با سنگ مرمر ساخته شده. هر چه چشمم را مهار میکنم تا اطراف را نگاه نکنم، نمیتوانم. چشمم مانند اسب افسار گسیخته ای میتازد و تمام در و دیوار را لگدمال میکند. نقوش حکاکی شدۀ روی دیوار به طرحهای ایرانی میماند؛ طبق هدایایی که امیران برای شاه میبرند و در برابرش زانو میزنند. شاید همان سنتِ دیرینِ جشنِ آغازِ بهارشان باشد. از سعد شنیده بودم هارون الرشید، برامکه را گرامی میدارد؛ اما نمیدانستم تا این حد که تزئین کاخش هم به سلیقۀ آن ها باشد.»
دوباره جستجو میکنم، این بار درباره خود نویسنده، فاطمه الیاسی. پیشتر رمان «تونل سوم» را نوشته بود. با اینکه اولین اثر داستانی بلند اوست، اما در محافل ادبی مورد توجه قرار گرفته و در جشنوارههای مختلفی همچون جشنواره ادبی انقلاب و جشنواره شهید اندرزگو جزء رمانهای برتر معرفی شده.
همان طور که صفحه را بالا میبرم تا متن را تا انتها بخوانم، چشمم روی عدد 23:47 دقیقه ثابت میماند و برق از سه فازم میپرد که فردا ساعت 7:45 دقیقه صبح کلاس آنلاین تاریخ دارم. موبایل و دنیای مجازی را رها میکنم و میخوابم، با آرزوی اینکه کاش تمام این متون خشک و خسته کننده تاریخی روزی تبدیل به داستانی مستند شوند، مانند رمان «من خواب دیده ام» که من اصلاً نفهمیدم کی تمام شد!