فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حکایت پادشاه و اعدام نجار
پادشاه به نجارش گفت:فردا اعدامت میکنم،آن شب نتوانست بخوابد.
همسرش گفت:”مانند هرشب بخواب، پروردگارت یگانه است و درهای گشا یش بسیار ”
کلام همسرش آرامشی بردلش ایجاد کرد و چشمانش سنگین شدوخوابید
صبح صدای پای سربازان را شنید،چهره اش دگرگون شد و با ناامیدی، پشیمانی وافسوس به همسرش نگاه کردکه دریغاباورت کردم بادست لرزان در را باز کرد ودستانش را جلوبرد تا سربازان زنجیرکنند.دو سرباز باتعجب گفتند:
پادشاه مرده و از تو می خواهیم تابوتی برایش بسازی،چهره نجار برقی زد و نگاهی از روی عذرخواهی به همسرش انداخت،همسرش لبخندی زد وگفت:
“مانند هرشب آرام بخواب،زیرا پروردگار یکتا هست و درهای گشایش بسیارند ”
🆔 @hekayatnameh
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
❣ #سلام_امام_زمانم❣
جـآنیودلـی
ایدلوجـآنمهمه تو♥️
❤️الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج❤️
🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍واعظی بر روی منبر از خدا میگفت؛ ولی کسی پای منبر او نمیرفت. روز بعد واعظ دیگری میرفت و منبر او شلوغ بود در حالی که هر دو واعظ دوست و اهل علم بودند. روزی واعظِ کمطالب به واعظِ پُرطالب گفت: راز این جمعیت شلوغ در پای منبر تو چیست؟
واعظ پُرطالب دست او را گرفت و به بازار بزازها رفتند. یک مغازه پارچهفروشی شلوغ و پارچهفروشیِ دیگر کنار او خلوت بود. دلیلش را پرسیدند: دیدند که مغازۀ پارچهفروشِ شلوغ برای خودش است ولی پارچهفروشِ خلوت، فروشنده است.
واعظ پُرطالب گفت: من همچون آن پارچهفروش که برای خود میفروشد، سخنم را خودم خریدارم، پس خدا نیز از من میخرد و مشتریان را به پای منبر من روانه میکند، ولی تو مانند آن فروشندهای هستی که برای دیگری میفروشد، هر چند جنس او با جنس مغازۀ همسایهاش فرقی ندارد. سخنان تو مانند سخنان من است، ولی تو برای کسب لذت از دیگران سخن میگویی نه برای کسب لذت خودت! سخنی را که میگویی نخست باید خودت خریدارش باشی.
در هر دو مغازه جنس یکی بود و قیمت هم یکی، ولی فروشندهها متفاوت بودند و اختلافنظر مشتری از نوع جنس پارچه نبود، از نوع جنس فروشنده بود.
🆔 @hekayatnameh
⭕️👈حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
پیر پالان دوز
یک روز شیخ بها در بازار قدم میزد و پیر مردی را دید که مشغول دوختن پالان پاره مردم بود و از این راه امرارمعاش میکرد. شیخ دلش به حال پیرمرد سوخت و جلو رفت وگفت : سلام سپس دستش را به پالان پیرمرد زد و بلافاصله از طرف غیب پالان پیرمرد پر شد از سکه های اشرفی. پیرمرد وقتی این حرکت شیخ را دید ناراحت شد و فریاد زد چکار کردی؟ یالا سکه ها را بردار که به درد من نمیخورد. شیخ گفت : من نمی توانم سکه ها را غیب کنم. پیرمرد چوب دستی خود را به پالان زد و سکه ها غیب شدند و رو به شیخ گفت تو که نمی توانی غیب کنی چرا ظاهر میکنی؟ شیخ بها فهمید پیرمرد صاحب علم و کمالات بسیار است. پیرپالان دوز سپس رو به شیخ می کند و می گوید: "دلت را کیمیا کن!" کما اینکه خدای رحمان در حدیث قدسی
می فرماید : " یا عبدی اطعنی اجعلک مثلی انا اقول کن فیکون انت تقول کن فیکون : بنده
من مرا اطاعت کن تا تو را مانند خود کنم. من می گویم باش پس بوجود می آید تو هم می گویی باش پس می شود."
🆔 @hekayatnameh
✍ #حکایت
روزی گدایی به دیدن درویشی رفت و دید که او برروی تشکی مخملین در میان چادری زیبا که طناب هایش به گل میخ های طلایی گره خورده اند، نشسته است.
گدا وقتی اینها را دید فریاد کشید: «این چه وضعی است؟ درویش محترم! من تعریف های زیادی از زهد و وارستگی شما شنیدهام اما با دیدن این همه تجملات در اطراف شما، کاملا سرخورده شدم.»
درویش خنده ای کرد و گفت : «من آماده ام تا تمامی اینها را ترک کنم و با تو همراه شوم.»
با گفتن این حرف درویش بلند شد و به دنبال گدا به راه افتاد. او حتی درنگ هم نکرد تا دمپایی هایش را به پا کند.
بعد از مدت کوتاهی، گدا اظهار ناراحتی کرد و گفت: «من کاسه گداییام را در چادر تو جا گذاشتهام. من بدون کاسه گدایی چه کنم؟ لطفا کمی صبر کن تا من بروم و آن را بیاورم.»
درویش خندید و گفت: «دوست من، گل میخ های طلای چادر من در زمین فرو رفتهاند، نه در دل من، اما کاسه گدایی تو هنوز تو را تعقیب می کند.»
در دنیا بودن، وابستگی نیست.
وابستگی، حضور دنیا در ذهن است و وقتی دنیا در ذهن ناپدید میشود به آن وارستگی میگویند.
🆔 @hekayatnameh
شیطان به حضور حضرت موسی علیه السلام آمد و گفت:
میخواهی تو را هزار و سه پند بیاموزم
فرمود:آنچه که میدانی من بیشتر میدانم، نیازی به پند تو ندارم.
جبرئیل امین، نازل شد و عرض کرد: یا موسی خداوند میفرماید:
هزار پند او فریب است اما سه پند او را بشنو.
حضرت موسی به شیطان فرمود:
سه پند از هزار و سه پندت را بگو.
شیطان گفت:
چنانچه در خاطرت انجام دادن کار نیکی را گذراندی،
زود شتاب کن وگرنه تو را پشیمان میکنم.
اگر با زن بیگانه و نامحرم نشستی، غافل از من مباش!
که تو را به زنا وادار میکنم.
چون غضب بر تو مستولی شد، جای خود را عوض کن وگرنه فتنه به پا میکنم.
اکنون که تو را سه پند دادم تو هم از خدا بخواه تا مورد آمرزش و رحمتش قرار گیرم.
موسی بن عمران خواسته وی را به عرض خداوند رسانید،
ندا رسید :
یا موسی!
شرط آمرزش شیطان این است که برود روی قبر آدم و او را سجده کند.
حضرت موسی امر پروردگار را به وی فرمود.
شیطان گفت:
یا موسی من موقع زنده بودن آدم وی را سجده نکردم
چگونه حالا حاضر میشوم،
خاک قبر او را سجده کنم.
🆔 @hekayatnameh
✨﷽✨
✍تاجری میمون و بزی داشت که عاشق آنها بود و در یک اتاق با آن دو زندگی میکرد. روزی کاسهای ماست، در بالای تاقچه گذاشت تا شب برگردد و آن را بخورد.که عصر وقتی خانه برگشت دید ماست خورده شده است و چون دقت کرد، دید ریش بز ماست شده، بر سر بز سیلی محکمی نواخت و گفت: این سهم تو، تا غذای خودت را بشناسی. باز فردا این داستان تکرار شد.
تاجر آن روز سر کار نرفت تا از ماجرا سر در بیاورد. اتاق را از جای کلید نگاه میکرد. دید میمون به بالای طاقچه پرید و از چوب سقف خانه آویزان شد و ماست را خورد. و برای این که تاجر به او بو نبرد و صحنهسازی کند، کاسه خالی را با دست به پایین و جلوی بز پرت کرد. و بز احمق گمان کرد که میمون او را دوست دارد و به او سهمی داده است. وشروع به لیسیدن ظرف خالی کرد و ریشش ماستی شد.
پنداخلاقی این داستان که به فرمایش امام صادق(ع) : بدبخت کسی است که دین خود را به دنیایش بفروشد و بدبختتر از او آن کسی است که به خاطر آبادی دنیای دیگران دین خود را بفروشد.
مثال برای لذت بردن داماد و عروس از زندگیشان، کسی حلال و حرام مخلوط کند و آن دنیا او حساب پس دهد و این دنیا آنها لذت ببرند. مانند این بز نادان که برای لذت بردن و سیر شدن شکم میمون، کاسه میلیسید و میمون ماست میخورد و بز کتک !!!
🆔 @hekayatnameh
📚حکایت
مردی از یکی از دره های پیرنه در فرانسه می گذشت ، که به چوپان پیری برخورد.
غذایش را با او تقسیم کرد و مدت درازی درباره ی زندگی صحبت کردند .
بعد صحبت به وجود خدا رسید .
مرد گفت : اگر به خدا اعتقاد داشته باشم باید قبول کنم که آزاد نیستم و مسئول
هیچ کدام از اعمالم نیستم . زیرا مردم میگویند که او قادر مطلق است و اکنون و
گذشته و آینده را می شناسد…
چوپان ناگهان و بی مقدمه زیر آواز زد و پژواک آوازش دره را آکند !
بعد ناگهان آوازش را قطع کرد و شروع کرد به ناسزا گفتن به همه چیز و همه
کسی !!!
صدای فریادهای چوپان نیز در کوهها پیچید و به سوی آن دو بازگشت .
سپس چوپان گفت : زندگی همین دره است ، آن کوهها ، آگاهی پروردگارند ؛ و
آوای انسان ، سرنوشت او
آزادیم آواز بخوانیم یا ناسزا بگوئیم، اما هر کاری که می کنیم، به درگاه او می رسد و
به همان شکل به سوی ما باز می گردد
آدمی ساخته ی افکار خویش است فردا همان خواهد شد که امروز می اندیشیده است.
🆔 @hekayatnameh
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
❣ #سلام_امام_زمانم❣
جز در خانه ی تو در نزنم جای دگر
نروم جز در کوی تو به ماوای دگر
من که بیمار غم هجر توأم میدانم
جز وصال تو مرا نیست مداوای دگر
❤️الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج❤️
🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🌿
🍃توقنادیڪارمیکردم،یکباراومدپیشم
وگفت:مجید،جاییسراغندارۍبرم
کــارکنـم
گفتمچرا،همینآقاییڪهتوقنادیش
ڪارمیکنمدنبالشاگردمیگردهمیایی
نپرسیدچقدرحقوقمیده،نپرسید
روزیچقدربایدڪارکنه،نپرسید
بیمهعمرمیکنهیانه
فقطگفت:مـوقـعاذانمیذارهبــرم
نمــازمرو بخـــونم
🌱#شھیدمحسنحججی
🆔 @hekayatnameh
📚 ذکر نجات بخش!
یکی از تجّار #تهران که از مریدان حضرت آیت الله شاه آبادی(ره) استاد #اخلاق امام بود، بعد از مدتی بر اثر تبلیغات مسموم علیه آقا ، مردّد شد که در درس آقا شرکت کند یا نه ،
و چند وقت بعد، خواب دید قیامت شده و در صحرای قیامت جمعیت زیادی در آتش بودند. طبقه طبقه، مثل پله های استادیوم ورزشی، آتش بود و همه در این آتش بسیار عجیب می سوختند، وقتی که این جمعیت در درون آتش چشمشان به من افتاد صدایم زدند، فلانی به دادمان برس. گفتم: من برایتان چکار کنم؟
گفتند: باید بروی پیش آقای شاه آبادی، یک ذکری بگیری و ما را نجات بدهی. گفتم آقای شاه آبادی را ازکجا پیدا کنم؟ گفتند در آن باغ. دیدم باغ بزرگی است و وارد آن شدم و آقای شاه آبادی را دیدم که در یک سالن بزرگ و مرتب نشسته اند.
وقتی قضیه را برایشان گفتم ایشان فرمودند: " برو به آنها بگو من ذکری اعظم از ذکر « #یا_حسین » ندارم، من هم آمدم به آن جمعیت گفتم و آن ها یک « یا حسین» گفتند و همه نجات پیدا کردند. " بعد از خواب پریدم و فهمیدم اشتباه کردم. وقتی آقای شاه آبادی این مطلب را شنیدند، فرمودند بُعدی ندارد که یا حسین علیه السلام یکی از اسماء الهی باشد.»
[ برگرفته از کتاب آسمانی ، چاپ نهم ، 1388 ، ص 88 .]
🆔 @hekayatnameh
🔥ماجرای زن بدکاره و شفاعت امام حسین(ع)
🔴در #مدینه زن بدکاره اي زندگی می کرد که روزي خود را از راه #خود_فروشی به دست می آورد! در منزل همسایه او، مردم اغلب به #عزاداي امام حسین (عَلیه السَلام) مشغول بودند و جمعی در آن خانه گرد هم جمع می شدند و براي مصائب حضرت سید الشهداء گریه می کردند و بعد از اتمام مجلس غذایی که تهیه دیده بودند، به آنها #اطعام می کردند. در همان خانه دیگی بر روي آتش نهاده بودند و غذایی جهت جمعیت عزاداري درست می کردند و اتفاقاً #آتش زیر دیگ خاموش شده بود! زن فاحشه به آتش #نیاز پیدا کرد و به مطبخ آن صاحب مراسم داخل شد تا آتشی براي مصرف خودش ببرد اما دید که آشپزها مشغول عزاداري شده اند و آتش زیر دیگ ها خاموش شده پس به نوعی سعی کرد آن آتش هاي نیمه خاموش را با زحمت بسیار روشن کند و چون زمان زیادي طول کشید از غلبه دود که به چشم اشک جاري شد و چون آتش شعله ور گردید، قدري آتش براي حاجتش برداشت و روانه #منزل خود گردید،بالاخره پس از ساعتی بواسطه گرمی هوا، استراحت نمود و به خواب رفت. در عالم رویا دید که قیامت قائم شد و زبانه #جهنم مشتعل گردیده و او را با زنجیرهاي آتشین می کشند تا به جهنم ببرند و هر چه او فریاد می کند کسی به فریادش نمی رسند، هر قدر پناه می خواهد کسی به او پناه نمی دهد و موکلین عذاب به او می گویند: که #غضب خدا بر تو باد، که خدا به ما امر کرده، تا تو را به قعر جهنم بیندازیم. آن زن می گوید: والله چون مرا به کنار جهنم رسانیدند آنگاه #شخصی نورانی ظاهر شد فریادي بر موکلین عذاب من زد و فرمود: او را رها کنید عرض کردند، یابن رسول الله به چه سبب او را رها کنیم این زن بدکاره است و جمیع اوقات خود را به فسق و فجور می گذراند. حضرت امام #حسین (عَلیه السَلام) فرمودند: بلی، ولی امروز در همسایگی اش جمعی از #شیعیان ما مشغول عزاداي من بودند، او رفته بود که آتش بردارد، چند قطره اشک از چشمانش جاري شد و قدري از دستش براي ما سوخت پس او را ببخشید!عرض کردند «کرامۀ لک یابن الشافع و الساقی» یعنی دست از این برداشته او را براي کرامت تو اي پسر #شافع قیامت و ساقی کوثر رها کردیم.پس چون خلاص شدم، به آن شخص عرض کردم: که تو کیستی؟ که خدا با تو بر من منت نهاد؟ پس آن فرد نورانی فرمود: من #حسین_بن_علی هستم. زن ناگهان از خواب بیدار می شود و فوراً خود را به آن مجلس می رساند و #توبه و انابه می نماید و به برکت آن مومنه می شود.
📚يوسفي، رويا. داستانهایی از انوار آسمانی: 80/نجاتی نارنجکلی، عبدالله. صد زن صد داستان: 35-36.
🆔 @hekayatnameh