تولد آن عزیز
یادِ شبِ ۲۲ بهمن پارسال افتادم که تو محلِ کار به محضِ نورافشانیِ اللهاکبرِ ساعت ۹؛ چند نفر از پشتِ پنجرههایِ خاموش فحاشی رو شروع کردن و من قبلش فکر میکردم شرایطِ اللهاکبر گفتن نباشه و قصدش رو نداشتم؛ اما با شنیدنِ اولین فحاشی رفتم بیرون از دفتر؛ بدونِ توجه به اینکه احتمالاً تنها هستم و اون ۲۰۶ سفید تو کوچهٔ تاریک میگازید سمتم؛ له کردنِ آدمها جزو مبارزاتِ مدنیشون بود.
من که اسمِ خدا رو آوردم؛ فحش دادن؛ زیرِ پنجرهای که خاموش بود و اون آقایِ عرقگیرپوش پشت پنجره فحشِ ناموس به من میداد و بعد پنجره رو میبست؛ داشت مبارزهٔ مدنی میکرد، اونهم به نامِ «زن زندگی آزادی»!
نمیشد سکوت کنم، و نباید هم. اللهاکبرها زیاد شد؛ چندتا خانم از یه ساختمون همنوا شدن، اون اقایِ پیری که از مغازه اومد بیرون، اون ماشینه که رد شد و اللهاکبر گفت.
وقتی رفتم تویِ دفتر و نشستم رو صندلی، عمیقاً به این فکر کردم که «شمام میگذرید و تموم میشید؛ چون مبنا ندارید و برا شعارِ خودتون هم تَره خورد نمیکنید!»
گذشت! تموم شدید؛ مَنوتو تموم شد؛ همبستگیهاتون هم گُسَست؛ تلخ بودید و تلخی آوردید؛ تلخ هم تموم شدید. فراری شدید. پشتِ ویزاهاتون فراری شدید؛ پشتِ پنجرههایِ تاریک و پر از بیادبی و بیاصالتی؛ دقیقاً شبیه شعارهاتون.
اما جمهوری اسلامی موند. اصــیل و ریشهدار.
تولدِ چهل و پنج سالگیش مبارک.🤍
#خاطرات_شما
❇️ عـــــــــــــهــــــــــــد ❇️