با پل شهید کلهر👆
عبور از این پل هوایی که به دست نیروهای خودی برروی رودخانه قلعه چولان زده شده بود بسیار وحشتناک بود! ی جورایی انگار غیر واقعی به نظر میرسید؛ جوری که بهش پل افسانه هم میگفتن. این پل در #عملیات_بیت_المقدس۲ برای #لشگر۱۰سیدالشهداء علیه السلام حیاتی بود.
عبور از این پل نصیب ما در #عملیات_بیت_المقدس۲ نشد چون ما در #گردان_عمار از #لشگر_عملیاتی۲۷ بودیم و موقعیت ما در این عملیات جای دیگری بود. دی سال ۱۳۶۶
فرمانده شجاع #لشگر۱۰ برادر عزیزمون #حاج_علی_فضلی درباره این پل میگه👇
هیچ رزمنده ای مطلع نبود که ما از کجا عبورشون میدهیم برای عبور رزمنده ها از پل.. مسوولی گذاشته بودیم و تاکید شده بود که نگذارید رزمنده ها متوجه شوند پل عبورشان به سمت ساحل دشمن در چه شرایطی هست
بچه های رزمنده با همان ستونی که می آمدند بدون معطلی با فاصله یک یا دو متری از روی پل به سمت ساحل دشمن عبور میکردند.. به شکلی که هیچ رزمنده ای در لحظه اولیه متوجه نمی شد که روی پلی با ارتفاع حدود ۸۰ متر، طول ۱۴۰ متر و عرض ۷۰ سانت عبور میکند و جالب بود که خود بچه ها به هم روحیه میدادند.. حدود ۴۰ تا ۵۰ نفر روی پل بین زمین و آسمان با تجهیزات کامل در حال عبور بودند.. و در شب عملیات به حول و قوه الهی بیش از ۲۰۰۰ رزمنده ا ز روی پل عبور کرده وبه سمت دشمن راهی شدند..
و جالب تر این که گروهی از اسرای عراقی را که عقب می آوردند فرمانده تیپ عراقی که در بین اسرا بود اعتراض میکند که چرا ما را به بی راهه میبرید! مسیری که به سمت نیروهای ایرانی میرود غیر از این مسیر است.. اما وقتی به ساحل رودخانه رسید و نگاهش به پل افتاد حیرت زده شد و گفت: همه چیز را فکر می کردیم الا این که رزمندگان ایرانی ریسکی به این بزرگی را انجام بدهند و پلی ابتکاری روی این رودخانه خروشان بزنند وعبور کنند..!
از محور عملیاتی #عملیات_بیت_المقدس۲ #گردان_عمار حرف های حماسی و عرفانی زیاده که بماند در جای خود.. انشاءالله
نثار شهدای #عملیات_بیت_المقدس۲ از تمام لشگرهای عامل یک حمد و سه توحید احسان بفرمایید. صلوات
@nmotahari7
با حمل مجروح👆
بارانکارد، یا همون قبضه چهارلولی که باهاش دونفری باید مجروح رو حملش کنن..
زمستان سال ۱۳۶۶ با اعزام انفرادی راهی منطقه شدم تا برم #گردان_عمار #لشگر_عملیاتی۲۷ .. اون موقع گردان آماده برای #عملیات_بیت_المقدس۲ بودش و مقرشونم اردوگاه باهنر باختران (آناهیتا) بود. من #جامانده خیلی دیر به گردان رسیدم.. گردان تکمیل بود و چون آماده عملیات بود جذب نداشت.. میگفتن نمیشه مگر برای حملمجروح که یک نفر میخوایم.. منم با کمال میل و خوشحالی قبول کردم.. هرچند جثه ام خیلی نحیف و نازک بود و برای این کار اصلا مناسب نبودم.. فک کنید چارتا استخونو یه روکش پونزده ساله میتونه نعش کش باشه..😊 رفتم توو یکی از دسته ها به فرماندهی #شهید_اسماعیل_سمیعیمعز..
اوایل عملیات، دیدم اسماعیل افتاده.. رفتم بالاسرش.. هنوز نفس داشت.. بارانکاردو انداختم کنارش.. با کمک یکی از برادرا.. به سختی کشاندیمش رو بارانکاد.. هوا تاریک بود ونمیدونستم کجاش خورده.. یه داد الله اڪبری زدم سرش بهش گفتم درست بخواب رو بارانکارد! چون به پهلو خوابیده بود میترسیدم موقع حمل سریع، بیافته.. دیدم نه توجهی نمیکنه! طفلی صداش در نمیومد! ته صداشو شنیدم و گوشمو آوردم نزدیک سرش، هی میگفت یازهرا.. یازهرا.. ظاهرا از ناحیه پهلو آسیب دیده بوده..😭 خلاصه با زحمت بردیمش پیش مابقی مجروحا.. دورهمی دیدنی بود.. با زحمت باهم احوالپرسی میکردنو میخندیدن وبه هم روحیه میدادن.. یادمه #شهید_چراغی داشت به #شهید_اسماعیل_سمیعیمعز مثل آدمای شیره ای میگفت کچل! توهم اینجایی..😁
هوا که روشن شد آماده شدیم تا یکی یکیشونو با خودمون ببریم عقب.. چون بعثیا داشتن میومدن سراغمون.. از طرفی هم اونقدر هواسرد و امکانات امدادی محدود بود که میترسیدیم خون بچه ها یخ بزنه و شهیدشن.. حتی توو اون گیرودار دنبال پتو میگشتیم تا بندازیم روشون ولی یا خیس بود و یا پیدا نمیشد.. هرجوری بود دونه دونه شهدا و مجروحا رو اوردیم عقب.. باید از بالای ارتفاع میاوردیمشون پایین.. تعدادمونم کم بود ولی هرطوری بود باید مجروحارو میرسوندیم عقب وگرنه دست بعثیا میافتادن و تیر خلاص..
اوناییه که جثهشون قوی بود رفقای مجروحو مینداختن رو کولشون و با سرعت از ارتفاع میرفتن پایین تا برسن به جاده.. مثل برادر صنعتی که #اسماعیل_سمیعیمعز رو برد..
منم چون جثه ای نداشتم.. با کمک یکی از رفقا.. دونفری! یکی از رفقارو به نام برادر محمدی کشان کشان اوردیم عقب.. طفلی ناحیه پشت و کمرش ترکشی بود.. دوتا دستاشو گرفتیم و رو زمین میکشوندیم و میدویدیم.. اونم هی فریاد می کشید.. ما هم نشنیده می گرفتیم.. چاره ای نداشتیم..
به هر حال مجروحا رو آوردیم کنار جاده خوابوندیم تا بلکه محض رضای خدا یه ماشینی بیاد ببرشون عقب.. مجروحامون دیگه رمق نداشتن.. یه ماشین تویوتا اومد که اونم تا کله شهید و مجروح حمل کرده بود.. اصلا جا نداشت.. آمبولانس هم که یافت نمیشد.. ما هم چاره ای نداشتیم.. مجروحامونو با زحمت روی کله همه انداختیم.. توو ماشین معلوم نبود کی شهیده کی مجروح..! جاده هم که قربونش برم خیلی ناجور و پرپیچ و خم بود.. راه هم طولانی.. همش ترس اینو داشتیم که بچه ها از بالای ماشین پرت شن پایین! آخرم چندتا از مجروحامون به علت شدت خونریزی و دیر رسیدن و بد رسیدن، شهید شدن 😭 مثل #شهید_اسماعیل_سمیعیمعز فرمانده دستمون..
نثار روح این شهید عزیز و همه شهدای حمل مجروح یک حمد و سه توحید احسان بفرمایید. صلوات
@nmotahari7