•🇮🇷 نَـسْلِجَدیــٖـدِاِنْقِلـٰابْ 🇵🇸•
#امام_زمان رفقااا دقیقا چهار روز به تولد اقا مونده😍 نظرتون چیه به بابامهدی هدیه بدیم؟😌 شاید بگی حا
#هدیہ_ای_به_امام_زمانم 🎊🎁
رفیق درگیر چه گناهی هستی؟!
۱-چت با نامحرم؟ 📵
۲-رابطه با نامحرم؟👫
۳-قضا شدن نماز؟ 🤬
۴-بد دهنی؟ 🤐
۵-فحاشی؟ 🚫
۶-زودرنجی؟ 🥺
۷-زود از کوره در رفتن؟😠
۸-نگاه حرام؟👀
۹-خودارضایی؟⛔️
۱٠-دروغ؟ 🤥
۱۱-غیبت؟
۱۲-بی احترامی به پدر ومادر؟ 🤨
۱۳-رفیق ناباب؟ 😈
۱۴-وسواس؟🌊
15-بدبینی؟
و -سایره گناهان...
چقدر امام زمان رو دوست دارے؟
همون تعداد بهش هدیه بده 😍
#امام_زمان
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
•🇮🇷 نَـسْلِجَدیــٖـدِاِنْقِلـٰابْ 🇵🇸•
#هرچی_تو_بخوای پارت صد و سی و پنجم اسلحه شهرام رو گرفتم.وحید به من گفت: _برو اونور.😠 رفتم سمت د
#هرچی_تو_بخوای
پارت صد و سی و ششم
به خانمه نگاه کردم.عصبی بود.😡دوباره میخواست شلیک کنه یه تیر زدم تو دستش، اسلحه ش افتاد.خانمه عصبی به من نگاه کرد.صدای زینب سادات
تغییر کرد.😭😳😣نگاهش کردم،بچه کبود شده بود.داشت خفه ش
میکرد😰.یه تیر زدم تو مغزش ولی قبل از اینکه تیرم بهش بخوره خانمه افتاد
و تیرم خورد به دیوار.
به وحید نگاه کردم...
اسلحه ش سمت خانمه بود و عصبی نگاهش میکرد.وحید قبل از من به مغز خانمه شلیک کرده بود.
صدای زینب سادات قطع شد...😳😰😧
به زمین نگاه کردم.خانمه نقش زمین بود.زینب سادات کنارش افتاده بود...
زیر سر زینب سادات پر خون بود،😰وشمهاش هم باز بود.روی زانوهام
افتادم.😟چهار دست و پا رفتم نزدیک.سر زینب سادات خورده بود به لبه ی
میز..
قلبم تیر کشید.چشمهام پر اشک شد.دیگه هیچی نمیخواستم ببینم.به سختی نفس میکشیدم.
_زینب،زینبم،زینب ساداتم....😭😰
نمیدونم چقدر گذشت....
صدای گوشی وحید اومد...
یاد وحید افتادم.وحید کجاست؟ چشمهامو باز کردم.وحید همونجا نشسته بود و
چشمش به زینب سادات بود.👀حتی پلک هم نمیزد...
به زینب سادات نگاه کردم.جگرم آتیش گرفت. واقعا مرده بود.😭دخترم مرده بود.😭زینب پنج ماهه م مرده بود.😭اشکهام نمیذاشت خوب ببینم...
دوباره گوشی وحید زنگ خورد...
دوباره به وحید نگاه کردم.حالش خیلی بد بود.بلند شدم گوشی وحید رو برداشتم.حاجی بود.گوشی رو گرفتم سمت وحید.گفتم:
_حاجیه.جواب بده.بگو بیان اینا رو ببرن.😭📲
وحید به من نگاه نمیکرد.گفتم:
_خودم جواب بدم؟😭
سرشو یه کم تکان داد یعنی آره ولی چشمش فقط به زینب سادات بود.👀👶
گفتم:
_سلام😢
حاجی با مهربانی گفت:
_سلام دخترم.خوبین؟😊
نمیدونستم خوبیم یا نه،ولی خداروشکر سلام بودیم.با بغض گفتم:
_خداروشکر😢
حاجی گفت:
_وحید با من تماس گرفته بود کاری داشت؟😊
-بله😢
-کجاست؟😊
به وحید نگاه کردم.
-همینجاست ولی نمیتونه صحبت کنه.😢
صدام هم بغض داشت.حاجی نگران شد.گفت:
_دخترم چیزی شده؟😧
دیگه با اشک حرف میزدم.
-سه نفر اومدن اینجا،با سه تا اسلحه.دو تا خانم، یه آقا.😭
حاجی ساکت بود ولی معلوم بود تعجب کرده.😨😳 گفتم:
_میخواستن با ما وحید رو زیر فشار بذارن که کاری براشون انجام بده.😭
حاجی گفت:
_الان کجان؟😳😧
-همینجا...😭
به بهار نگاه کردم.به هوش اومده بود و داشت به من نگاه میکرد.گفتم:
_یکی از خانمها رو به صندلی بستیم.😢
به شهرام نگاه کردم،هنوز بیهوش بود.گفتم:
_آقاهه هم وحید بیهوشش کرده.😢
به جنازه زنه نگاه کردم و گفتم:
_یکی دیگه از خانمها هم مرده.😢
حاجی با نگرانی گفت:
_شما سالمین؟😨😳
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#هرچی_تو_بخوای
پارت صد و سی و هفتم
به زینب سادات نگاه کردم.گریه م گرفته بود.گفتم:
_زینب ساداتم...مرده.😭
بعد چند لحظه نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_ولی فاطمه ساداتم سالمه...️☝منم سالمم.️☝
به وحید نگاه کردم و گفتم:
_خداروشکر وحید هم سالمه.️☝
وحید به من نگاه کرد.گوشی رو قطع کردم.
گفتم:
_منو بچه هام فدای وحید...😢💓
با اشک عاشقانه نگاهش میکردم.وحید سرشو انداخت پایین😞 بعد دوباره به زینب سادات نگاه کرد.👀👶حالش خیلی بد بود.خودشو مقصر
میدونست.😓😖
حال خودم و زینب سادات که مرده بود یادم رفت.فقط به وحید فکر میکردم.
بلند شدم،رفتم تو اتاق.یه پتو برداشتم،آوردم و انداختم روی زینب سادات....
نشستم جلوی وحید.وحید شرمنده سرشو انداخت پایین.بابغض😓😣 صداش
کردم:
_وحید😢💓
نگاهم نکرد.
-وحیدجانم😢❤
نگاهم نکرد.گفتم:
_وحیدم...من داغ زینب رو میتونم تحمل کنم ولی این حال شما رو نمیتونم...وحید💞😢
دوباره اشکهام جاری شد....
فقط نگاهش میکردم.گفتم:
_وحید،شما مقصر نیستی.کاری رو کردی که فکر میکردی درسته.👌به نظر
منم کارت درست بود.اگه شما صدم ثانیه دیرتر میزدی،من زده بودمش..️☝
تو دلم گفتم.
✨خدایا من میزدم تحملش برای وحید راحت تر بود.من راحت تر قبول
میکردم کارم درست بوده.اینکه الان وحید خودشو مقصر میدونه برای منم
سخت تره. #سخت_ترامتحان_میگیری ها..ولی ✨*هرچی تو بخوای*✨
صدای گریه ی فاطمه سادات اومد....
به وحید نگاه کردم.بلند شدم،رفتم تو اتاق.فاطمه سادات رو بغل کردم و رفتم تو
هال.شهرام داشت به هوش میومد.به وحید گفتم:
_این داره به هوش میاد.بیا ببندش.😥
وحید بدون اینکه به من نگاه کنه به شهرام نگاه کرد.بلند شد،طناب آورد.دست
و پاهاشو محکم بست...
بعد همونجا به دیوار تکیه داد.نشست و زانوهاشو گرفت تو بغلش و سرشو گذاشت رو زانوش...😞😓😖
واقعا طاقت دیدن این حال وحید رو نداشتم.با فاطمه سادات جلو پاش نشستم و
گفتم:
_وحید،به مامانم زنگ بزنم بیاد فاطمه سادات رو ببره خونه شون؟😒👶
وحید سرشو آورد بالا،به فاطمه سادات نگاه کرد و با تکان سر گفت آره...
زنگ زدم خونه بابا.محمد گوشی رو برداشت.تا صدای محمد رو شنیدم دوباره
اشکهام جاری شد.😢محمد نگران شد.گفتم:
_بیا اینجا.
سریع اومد.خونه ما و خونه بابا سه تا خیابان فاصله داشت... محمد وقتی متوجه قضیه شد،مبهوت به ما نگاه میکرد.فاطمه سادات رو دادم به محمد و گفتم:
_ببرش.😢
محمد بچه رو گرفت.رفت سمت در.برگشت و گفت:
_دوباره برمیگردم...😥
چند دقیقه بعد حاجی رسید...
با چند نفر دیگه.وقتی وحید رو تو اون حال دید تعجب کرد.😳😒شهرام به هوش اومده بود.بهار هم شاهد لحظه های داغ دیدن ما بود.اونا رو بردن.
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#هرچی_تو_بخوای
پارت صد و سی و هشتم
وقتی حاجی پتو رو کنار زد اشکهاش جاری شد.😥به من نگاه کرد که با اشک نگاهش میکردم.به وحید نگاه کرد.سرشو انداخت پایین وچشمهاشو
بست.😞بعد مدتی چشمهاشو باز کرد.زینب سادات رو بغل کرد.بلند شد بره؛..
با زینب سادات.قلبم داشت می ایستاد.😢😭صداش کردم:
_حاجی😭
به من نگاه کرد.
-بذارید یه بار دیگه ببینمش.😭👶
بلند شدم رفتم نزدیک.خواستم زینبمو بغل کنم، حاجی بچه مو بهم نداد.به وحید
نگاه کردم.👀 داشت به من نگاه میکرد.دوباره به زینب سادات نگاه کردم.از
سر راه حاجی رفتم کنار تا بچه رو ببره.😭به وحید نگاه کردم.دوباره سرشو
انداخت پایین.😣😓رفتم جلوی پاش نشستم و نگاهش میکردم.
بقیه داشتن از صحنه عکس میگرفتن و کارهای دیگه.خونه شلوغ بود..
بلند شدم دست وحید رو گرفتم.به من نگاه کرد. گفتم:
_پاشو بریم تو اتاق.😒😢
بلند شد.به رد خون زینب سادات خیره شده بود.😥👀 دستشو با مهربانی
فشار دادم،نگاهم کرد.گفتم:
_بیا.😢❤
رفتیم تو اتاق و درو بستم.وحید اصلا گریه نکرده بود. #بایدگریه_میکرد..
گوشیمو آوردم.✨روضه حضرت علی اصغر(ع) ✨ با صدای خودش
براش گذاشتم. کنارش نشستم...
وحید گریه میکرد.😭منم با اشک نگاهش میکردم.😭دلم خون بود ولی حال
وحید برام مهمتر بود.روضه تموم شده بود ولی وحید گریه
میکرد.😭😫نگرانش شدم.با التماس گفتم:
_وحید...آروم باش.😢🙏
ولی آروم نمیشد.گفتم:
_وحید..جان زهرا آروم باش.😢🙏
باغصه نگاهم کرد.داشتم دق میکردم.گفتم:
_وحید،من طاقت این حال شما رو ندارم، اینجوری میکنی دق میکنم.😭😣
سرمو گذاشتم روی پاش.سعی میکرد منو از خودش جدا کنه.گفت:
_من بچه تو کشتم.😫😭
گفتم:
_شما داری منو میکشی.😭💞
دیگه بلند گریه میکردم.حالم خیلی بد بود.با ناراحتی گفت:
_دلم میخواد بمیرم.😞😫😭
با اخم😠 نگاهش کردم.سرشو انداخت پایین. گفتم:
_اون میخواست منو بکشه.من با رفتارم کاری کردم که عصبی شد
و...😣😭
وحید پرید وسط حرفم و گفت:
_خداروشکر تو سالمی.اگه بلایی سر تو میومد من مرده بودم.😢❤
عاشقانه نگاهش کردم و گفتم:
_اگه تیرش بهت میخورد..😨😭
حتی نمیتونستم بهش فکر کنم.دوباره سرمو گذاشتم روی پاش و گریه میکردم.هر دو مون آروم گریه میکردیم.
خیلی گذشت...
در اتاق رو میزدن.صدای مادروحید اومد گفت:
_وحید،زهرا،حالتون خوبه؟😢
صداش بغض داشت...
سرمو آوردم بالا،به وحید نگاه کردم.به من نگاه میکرد.خیلی خوشحال شدم.لبخند روی لبم نشست.گفتم:
_مامان نگران ماست.جواب بده.😊😢
وحید گفت:
_زهرا خیلی دوست دارم..خیلی.😍😢
لبخند عمیقی زدم و گفتم:
_ما بیشتر.️☺😢
وحید هم لبخند زد.مامان دوباره صدامون کرد. صدامو صاف کردم و گفتم:
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#هرچی_تو_بخوای
پارت صد و سی و نهم
_مامان جان، ما خوبیم.️☺
به وحید نگاه کردم و گفتم:
_ #خداروشکر که ما خوبیم،سالمیم.️☺✨
وحید گفت:
_ #خداروشکر.️☺😢
گفتم:
_شما واقعا خیلی مردی.مهربان، عاقل،عاشق، وظیفه شناس، مسئول، باغیرت،قوی،محکم هرچی بگم کمه..😇
بعد با شیطنت گفتم:
_ولی دو تا عیب بزرگ داری.😌✌
وحید سؤالی نگاهم کرد.گفتم:
_خوش قیافه و خوش تیپی.😎
وحید فقط نگاهم کرد.گفتم:
_آخ..یادم رفت.😇
-چی رو؟😳
-باید برای بهار یه کم کاراته بازی میکردم.️☺👊
به خودم اشاره کردم و گفتم:
_قبلنا خوش سلیقه تر بودی.😌
وحید لبخند زد.😊😒بالبخند گفتم:
_حالا این دفعه چون خیلی پشیمونی میبخشمت. ولی اگه یه بار دیگه تکرار کنی حسابتو میرسم. فهمیدی؟😠😇
گفت:
_از قبل میدونستی؟😒
-آره.😊
-از کی؟😒😳
-یه هفته ای هست.😊
-چرا تا حالا نگفتی؟😔
-وحید به من نگاه کن.️☺
با مکث سرشو آورد بالا و به من نگاه کرد.😓👀
-من بهت اعتماد داشتم و دارم.مطمئنم اگه مجبور نبودی اینکارو
نمیکردی☺️☝
خیلی جدی گفت:
_زهرا،من هیچ وقت به هیچ زنی جز تو فکر نکردم،نمیکنم و نخواهم
کرد.😐☝️
منم جدی گفتم:
_دروغ نشه.😕😁
-باور نمیکنی؟😳
-پس مامان و خواهرات چی؟ به اونا فکر نمیکنی یا زن نیستن؟😉😁
خندید.😁دلم خیلی آروم شد.ولی خنده ش زود تموم شد.سرشو انداخت پایین.گفت:
_زهرا،من شرمنده م...😞😓
-من بهت افتخار میکنم..خیلی..️😍☺وحید وقتی کارت رو درست انجام بدی بعضی ها دشمنت میشن.چون بعضی ها دشمنی میکنن پس نباید کارت رو
درست انجام بدی؟ یا از اینکه کارت رو درست انجام دادی باید شرمنده
باشی؟..اونی که باید شرمنده باشه شما نیستی.😌شما باید سرتو بالا بگیری که
جلوی نامردها کوتاه نمیای.
-....زینب..😓😣
-زینب سادات #امتحان_سختیه برای ما.ما کنار هم میتونیم سختی ها رو تحمل
کنیم..وحید وقتی شما کنارم باشی نبودن همه رو میتونم تحمل کنم.😊❤
-زهرا تو همه ی زندگی من هستی.خداروشکر تو سالمی.️❤😔
یک ساعت به اذان صبح بود....
با هم ✨نمازشب ✨خوندیم و از خدا #تشکر کردیم و ازش خواستیم
بهمون #صبر بده.👌
یک هفته بعد از اون روز وحید گفت:
_بهار اطلاعات مهمی داره ولی با شرط حاضر به همکاری شده.😑
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#هرچی_تو_بخوای
پارت صد و چهلم
منتظر بود من چیزی بگم.گفتم:
_به من مربوط میشه که داری میگی؟😕
-گفته اول میخواد با تو صحبت کنه.😐
-با من چکار داره؟😧
-نمیدونم.😕
-مجبورم؟😟
-نه،اگه نمیخوای یه جور دیگه ازش حرف
میکشم.😠✋
-باشه.هروقت بگی میام.😊
-پس آماده شو.😊
تو راهرو کنار وحید راه میرفتم... پشت دری ایستاد و گفت:
_شاید بخواد از نظر روحی اذیتت کنه.میتونی مثل همیشه صبور باشی😊
-خیالت راحت.😍
میخواست درو باز کنه گفتم:
_وحید️☺
نگاهم کرد.
-میشه کسی حرفهای ما رو نشنوه؟😅
-نه،شاید چیز مهمی بگه.😎☝
-اگه چیز مهمی گفت خودم بهت میگم،باشه؟😅🙈
یه کم نگاهم کرد بعد گفت:
_یه کاریش میکنم.😉
بهار روی صندلی پشت میز نشسته بود.وقتی منو دید به احترام من بلند شد...
تعجب کردم.😧یه کم ایستاده نگاهش کردم.خودشم از حرکت خودش تعجب کرده بود.😅لبخند زدم و گفتم:
_بفرمایید.😊
لبخندی زد و نشست..
دقیقا به چشمهاش نگاه میکردم.اونم همینطور. گفت:
_تو شخصیتی داری که آدم ناخواسته بهت احترام میذاره.🙁
بالبخند گفتم:
_برای اینکه بهم احترام بذاری خواستی بیام اینجا؟😊
لبخندی زد و گفت:
_جواب سؤالمو میخوام.😐
تمام مدت بالبخند نگاهش میکردم.
-سؤالت چی بود؟😟
-تو هم عاقلی،هم عاشق،هم اعتماد به نفس بالایی داری،هم زیبایی،هم حجاب داری، هم خیلی مهربانی،هم قاطع و سرسخت،هم صبوری،هم سریع... چه جوری؟😯🙁
دقیق تر نگاهش کردم.واقعا براش سؤال بود. گفتم:
_چرا پیدا کردن این جواب اینقدر برات
مهمه؟🤔
-خیلی دلم میخواست منم مثل تو باشم ولی نتونستم همه اینارو باهم جمع کنم.🙁
-تو خدا رو قبول داری؟😊💖
-نه.🙁
- #حضورخدا برای من خیلی پر رنگه.مهمترین کسی که تو زندگیم دارم خداست.👌هرکاری میکنم تا ازم #راضی باشه.هرکاری بهم میگه سعی میکنم انجام بدم.مثلا خدا به من گفته با کسی که بهت زور میگه محکم و قاطع
برخورد کن.بهار اون روز زورگو بود،منم #محکم و #قاطع برخورد
کردم.خدا به من گفته با کسی که ازت سؤال داره با مهربانی جواب بده.بهار
الان سؤال داره.تا وقتی فقط سؤال داره #بامهربانی جواب میدم.
-از کجا میدونی الان خدا ازت چی میخواد؟🙄
-وقتی کسی رو #خوب_میشناسی خیلی راحت میتونی از نگاهش بفهمی الان
چی میخواد بگه،چکار میخواد بکنه.درسته؟😊
با اشاره سر تأیید کرد.😔
-برای اینکه خدا رو خوب بشناسی باید اخالق خدا دستت باشه.مثلا بدونی خدا گفته با هر آدمی که باهات برخورد کرد با شرایطی که داره چطور باهاش
رفتار کنی.یا تو موقعیتی که برات پیش میاد چکار کنی.😊
با شیطنت نگاهم کرد و گفت:
ادامه دارد ...
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
سلاممعشوقهخدا😌✨
چندروزدیگهنیمهشعبانهست
تصمیمگرفتیمبرایتعجیلدࢪظهوࢪ
امامزمان(عجلاللهتعالیفرجهالشریف)صلواتبفرستیم
اگرشماهمتصمیم دارینکهدلآقاروشادکنی
رویلینکزیرکلیککنوهرچقدرکهدوستداشتے تعدادصلواتتروثبتکن☺️
ان شاءاللهآقادلتروشادکنه
https://EitaaBot.ir/counter/mcp
این پیام رو به چند نفر دیگه هم ارسال کن
تا زنجیره صلواتمون قطع نشه🙂❤️
راستےکلیثوابهمبراےخودتجمعمیکنی😁
اگرپیامطنزوکلیپبودبرایبقیهمیفرستادی
ولیپیامصلواترونمیخایبفرستی؟!.....
.
.
.
🦋چشمتمنوربهجمالامامزمان(عجلاللهتعالی فرجهالشریف)🦋
💖اللهمعجللولیکالفرجبهحقعمهسادات(سلاماللهعلیها)
شبتونمنوࢪبهنوࢪسࢪوࢪجوانانعالم..✨حضࢪتعلےاڪبࢪ(ع)..🌸🌱
هدایت شده از 𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جوونا روزتون مبارک 🌹❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
#حامد_زمانی
#روز_جوان
#استوری
#حضرت_علی_اکبر
@istafan
#تلنگرانه
شیطانمیگھ همینیهباࢪوگناهڪن..!
بعدشدیگھ خوبشو...
« 🌷آیه ے ۹ سوࢪهے یوسف🌷 »
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#بدۅن_ٺعاࢪف
#تلنگرانه
داریمبہروزایےمیرسیمکہازخیلےاز
○ مذهبیامون ○
صرفا یہتیپِمذهبےوتسبیحباقےمونده...
کوآرمانهامونپس..!
حقیقتا #تباه...
#اللهمعجلالولیڪالفرج 🌱
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#شهیدآنه
میـگفت:قبـلازشوخی،
نیتِتقـربڪنوتودلتبگو:
دلیهمؤمنشادمیڪنم؛قـربهالیالله
ایـنشوخیاتممیشهعبادت ..!(:🖐🏻
-#شهید_حسین_معزغلامی🌷
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#تلنگرانه
اینچهمرضیهستڪهجوونامونجدیدا
درگیرشَن...!؟
غمگینِ آهنگغمگینهمگوشمیده،
غمگینترشه..!!/:🚶🏿♂
#تباه..💔🚶♀
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
https://EitaaBot.ir/poll/uya3b
نظرسنجی در مورد رمان.
ممنون میشم جواب بدید😊
•🇮🇷 نَـسْلِجَدیــٖـدِاِنْقِلـٰابْ 🇵🇸•
#هرچی_تو_بخوای پارت صد و چهلم منتظر بود من چیزی بگم.گفتم: _به من مربوط میشه که داری میگی؟😕 -گف
#هرچی_تو_بخوای
پارت صد و چهل و یکم
_مهمترین فرد زندگیت خدائه یا وحید؟😏
بالبخند نگاهش کردم و گفتم:
_بهار الان دیگه سؤال نداره، شیطنت داره.😊☝
لبخندی زد که یعنی مچمو گرفتی.😅به چشمهاش نگاه کردم و جدی گفتم:
_مهمترین فرد زندگی من #خداست. #وحید رو هم چون #عاشق خداست
دوست دارم.وگرنه وحید با تمام خصوصیات اخالقی و ظاهری خوبی که داره
اگه خدا نداشته باشه من عاشقش نمیشم.😊
-چرا وقتی فهمیدی من و وحید ازدواج کردیم ناراحت نشدی؟😟😕
بالبخند نگاهش کردم.
-اولش ناراحت شدم...
مکث کردم و بعد گفتم:
_هیچ وقت از وحید نپرسیدم چرا اینکارو کردی.ولی چون میشناسمش میدونم
چرا اینکارو کرده.😏
-چرا؟😟
-وحید بخاطر منافعی که یقینا #شخصی_نبوده مجبور شده تو محیطی باشه که
خوشایندش نبوده.احتمال داده گناهی مرتکب بشه،هر چند کوچیک، مثال حتی
نگاه،ترجیح داده با تو محرم بشه که #گناه انجام نده.😎☝
-خب میتونسته تو اون فضا نباشه.😕
-گفتم که حتما #مجبور بوده.👌
-میتونسته نگاه نکنه.🙄
-بعضی گناه ها #فکریه.️☝
-یعنی برات مهم نیست شوهرت بهت خیانت کرده؟😧😳
-خیانت یعنی اینکه چیزی برات مهم باشه،طرف مقابلت هم بدونه برات مهمه ولی عمدا خلاف چیزی که برات مهمه رفتار کنه.تو رابطه ی من و وحید
#خدا مهمه.اگه #گناه میکرد #خیانت کرده بود.اینکه هر کاری،هر چند خلاف
میلش، که مطمئنم خلاف میلش بوده، انجام داده تا به چیزی که برای منم مهمه خیانت نکنه،برام ارزش داره.من کاری با مردهای #هرزه_وبوالهوس
ندارم.من درمورد وحید خودم حرف میزنم..اتفاقا بعد اون قضیه وحید برای من
#عزیزتر هم شده.👌
-یعنی اگه دوباره اینکارو انجام..😳
نذاشتم حرفشو ادامه بده...
محکم و قاطع😠☝ تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم:
_اگه وحید بازهم تو این موقعیت قرار بگیره و اینکارو انجام بده تا وقتی #بخاطرخدا باشه و خلاف میلش من مشکلی ندارم.😠☝
براش قابل هضم نبود..لبخند زدم و گفتم:
_اول باید #خدا برات مهم بشه.تو الان حتی قبولش هم نداری،معلومه که
متوجه حرف من نمیشی.👌
به میز خیره شده بود و فکر میکرد.گفت:
_مگه خدا چه #تأثیری تو زندگی آدم داره؟
لبخند زدم...
مثل وقتی که آدم یه چیز شیرین و خوشمزه میخوره و بعد ناخودآگاه لبخند میزنه.️☺😇تو دلم گفتم ✨خدایا هنوز هم شهره ی شهرم به عشق
ورزیدن؟✨
بهار باتعجب نگاهم میکرد...😟بالبخند نگاهش کردم.گفتم:
_خدا کسیه که به من و تو لطف کرده و ما رو به #وجودآورده ..میشه گفت کارخانهای که ماشین درست کرده مگه چه تأثیری تو زندگی ماشین
داره؟!!..برای اینکه ماشین درست کار کنه،کی بهتر از سازنده ش...میتونه بگه
چطور ازش استفاده کن؟...👌خدا کسیه که من و تو رو #بهتر از #خومون
میشناسه....خدا کسیه که از من و تو به خودمون مهربونتره...خدا کسیه که
وقتی باهاته،وقتی باهاشی دیگه برات فرقی نمیکنه که کی کنارته و کی کنارت
نیست.. بهار..خدا بهترین دوست آدمه...خدا تنها کسیه که هیچ وقت تنهات
نمیذاره و همیشه باهاته.👌
با تمام عشقم به #خدا اون حرفها رو به بهار میگفتم....هنوز هم وقتی عشقمو
جار میزنم حال خوبی بهم میده.😇✨گفتم:
_اگه حرف دیگه ای نمونده من برم.
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#هرچی_تو_بخوای
پارت صد و چهل و دوم
چیزی نگفت.بلند شدم.گفت:
_بخاطر دخترت متأسفم.من نمیخواستم به تو و بچه هات آسیبی برسه.😞
نگاهش کردم.لبخند زدم و رفتم.😊رفتم بیرون و درو بستم..
یاد زینب ساداتم افتاده بودم.اشکهام جاری شد.😢متوجه دوربین شدم.احساس کردم وحید داره نگاهم میکنه.سریع اشکهامو پاک کردم و روی صندلی نشستم تا وحید بیاد.😔سرم پایین بود.کفش هاشو دیدم.👞بلند شدم،برای احترامی که همیشه بهش میذاشتم.نگاهم میکرد. فهمیدم همه حرفها
مونو شنیده.گفتم:
_قرار بود کسی نشنوه.😕
لبخند زد و گفت:
_حاجی گفت لازمه.شاید چیزی بگه که مهم باشه.😍
گفتم:
_همه شو با دقت شنیدی دیگه؟😊
منظورمو فهمید.لبخندی زد و گفت:
_بله.️☺
کنارهم راه میرفتیم و ساکت بودیم.تو ماشین که نشستیم چند دقیقه فقط نگاهم
میکرد.بعد گفت:
_زهرا،من مجبور بودم...😔
-لازم نیست توضیح بدی.😊
-ولی من میخوام بگم..😞اول بهار اومد سراغم. بخاطر پرونده ای که دست
من بود.من هیچ توجهی بهش نمیکردم.😔نه اینکه توجه نکردن بهش سخت
بود برام..نه....حاجی گفت بهار رو تحویل بگیر تا ازش #اطلاعات
بگیریم.گفتم من نمیخوام.✋به یکی دیگه بگین من نمیتونم.گفت هیچکس بهتر
از تو نمیتونه ازش اطلاعات بگیره.😔اوایل محرم نبودیم ولی بهار خیلی بهم
نزدیک میشد و ابراز علاقه میکرد.😔کاملا هم مشخص بود نقشه ست.به
حاجی گفتم دیگه نمیتونم.😒حاجی گفت خیلی خوب پیش رفتیم،اطلاعات خیلی
مهمی ازش گرفتیم.واقعا هم اطلاعاتی که من از زیر زبونش میکشیدم بدون
اینکه خودش متوجه بشه و از واو به واو حرفهاش میگرفتم خیلی مهمتر از
اطلاعات سوخته ای بود که بهش میدادم..بهار متوجه شده بود که با اون رفتارش من بیشتر اذیت میشم. اونم هربار بهم نزدیکتر میشد تا اذیتم کنه.اون
برای من موجود چندش آوری بود که حتی از دیدنش هم حالم بهم
میخورد،😔😣
من گناه #فکری هم نداشتم.اما اون گاهی اونقدر بهم نزدیک میشد که تماس
بدنی هم داشت ولی من ازش متنفر تر میشدم.😞اما بازهم گناه بود.ما فقط
جاهای عمومی قرار میذاشتیم و صحبت میکردیم.تمام حرفهای ما ضبط میشد.حاجی هم....😔
-وحید😍
نگاهم کرد.
-نیازی نیست ادامه بدی.من دوست دارم..باورم کن.😍☺
-همیشه بهت افتخار میکردم.😊امروز حاجی هم فهمید من چه فرشته ای دارم.هر حرفی که میگفتی حاجی به من نگاه میکرد و لبخند میزد.آخری گفت
اگه مرد بود بهترین نیروی من بود،مثل تو.😇
لبخند زدم و گفتم:
_خداروشکر مرد نیستم.چون اونوقت همسر شما نبودم و این همه خوشبخت نبودم.😉😌
پنج ماه از مرگ زینب سادات گذشت...
وحید مأموریت بود.فاطمه سادات ده ماهش بود.خونه آقاجون بود.از باشگاه میرفتم خونه آقاجون دنبال فاطمه سادات تا بعد بریم خونه مون.چون باشگاه
نزدیک خونه آقاجون بود یک روز در هفته میرفتم.
ماشین داشتم.🚙تو یه خیابان فرعی پیچیدم... خیابان خلوتی بود...
یه موتور🏍 و یه ماشین🚗 تصادف کرده بودن.منتظر بودم مشکلشون حل بشه تا راه رو باز کنن.هیچ ماشین دیگه ای نبود.راننده ی ماشین خانم بود و با
مرد موتور سوار دعوا میکردن.شیشه رو دادم پایین و گفتم:
_زنگ بزنین پلیس بیاد.چرا داد و فریاد میکنین؟
شما بیا بگو کی مقصره،هرچی شما بگین.
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#هرچی_تو_بخوای
پارت صد و چهل و سوم
گفتم:
_من تخصص ندارم.زنگ بزنین پلیس بیاد.
شیشه رو دادم بالا.یکی از عقب نزدیک شد و اومد در سمت شاگرد رو باز
کرد و سوار شد.گفتم:
_برو پایین
هنوز درو نبسته بود.با پام یه ضربه محکم بهش زدم،پرت شد پایین..
یکی دیگه در خودمو باز کرد و یه چاقو🔪 فرو کرد تو کمرم.از درد بی حس شدم.😖منو کشوند پایین و چند نفری با پا محکم منو میزدن.خیلی درد داشتم..
یکی دیگه چاقو شو فرو کرد تو بازوم.🔪😰😖یکی دیگه یه چاقو فرو کرد
تو شکمم.🔪دیگه هیچی نمیفهمیدم.
یکی از عقب بهشون گفت:
_بسه.
اونایی که منو میزدن رفتن کنار.اومد نزدیکم و گفت:
_به شوهرت بگو پاشو از گلیمش درازتر نکنه وگرنه دیگه زن و بچه شو نمیبینه.😈
بعد رفتن.داشتم از درد بیهوش میشدم.😖دست و پای راستم شکسته بود.کمرم هم خیلی درد داشت.چند تا از دنده هام هم شکسته بود.
با جون کندن خودمو به ماشین رسوندم و گوشیمو برداشتم.به بابا زنگ زدم.دو
تا بوق خورد جواب داد.
-سلام دخترم😊
-سلام😖
با هر حرفی که میگفتم جونم درمیومد.
-چی شده زهرا؟😨
-هر اتفاقی برای من افتاد نذارید هیچکس به وحید خبر بده.بابا هیچکس به
وحید نگه.فقط اگه مردم خبرش کنید.😖
گوشی از دستم افتاد.
-زهرا..زهرا...چی شده؟...الو..😱😰
چشمهام بسته شد.دیگه هیچی نفهمیدم..
وقتی چشمهامو باز کردم،..
متوجه شدم بیمارستان هستم.کسی پیشم نبود.دست و پای راستم تو گچ بود.به سختی نفس میکشیدم.با هر نفسی قفسه سینه م درد میگرفت.جاهای مختلف بدنم درد میکرد.😫
پرستاری اومد بالا سرم.گفت:
_خوبی؟
به سختی گفتم:
_خوبم..خانواده م؟😣
-بیرون هستن.میخوای بگم بیان پیشت؟
-پدرم
-بگم پدرت بیاد؟
با باز و بسته کردن چشمهام گفتم آره.
خیلی زود باباومامان و آقاجون و مادروحید اومدن تو اتاق.با بی حالی سلام
کردم.نگرانی😨😯😧 تو صورت همه شون معلوم بود.مامان و مادروحید گریه میکردن.😢بابا اومد نزدیک.گفتم:
_وحید؟😣
-خودت گفتی چیزی بهش نگیم.خبرش کنم؟😒
-نه.😣
-زهرا چی شده؟😥
-چیز مهمی نیست.😣
آقاجون اومد نزدیک و گفت:
_دخترم چه اتفاقی برات افتاده؟
بالبخند گفتم:
_منکه سابقه ی درگیری دارم دیگه چرا نگران میشین.😊😣
مامان گفت:
_این چه درگیری ای بوده که تو یک روز بیهوش بودی.الانم حالت اینه؟😥
-من خوبم.نگران نباشین.فاطمه سادات کجاست؟😣
آقاجون گفت:
_خونه ست.پیش نجمه.حالش خوبه.نگران نباش.
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)