eitaa logo
•🇮🇷 نَـسْلِ‌جَدیــٖـدِ‌اِنْقِلـٰابْ 🇵🇸•
1.3هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
1.3هزار ویدیو
22 فایل
•• بِسمِ ࢪبِّ الصُّمود •• همھ با یڪدیـــگࢪ، گوش بھ فࢪمان ࢪهبࢪ، بابصیـــࢪٺ دࢪوݪایٺ، تاشهـــادٺ، ظهوࢪمهدئ بن زهرا✨ ࢪاخواهیم دید. #ان‌شاءَاللّٰه🤲 شࢪوط: @shorote_samedoon مدیࢪیٺ: @Montazereh_delaram
مشاهده در ایتا
دانلود
•🇮🇷 نَـسْلِ‌جَدیــٖـدِ‌اِنْقِلـٰابْ 🇵🇸•
"✨❣"
انسان‌یک‌تذکر‌درهر۴ساعت‌بہ‌خودش‌ بدهدبدنیست...! بهترین‌موقع‌بعد‌ازپایان‌نمازاست...🌱 وقتے‌سربہ‌سجده‌میگذارد، مرورۍبࢪاعمال‌صبح‌تاشب‌خودبیندازد آیاکار‌اوبراۍرضاۍخدابوده‌یاخیࢪ؟؟! :)🌸 (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه سم قدیمی🤣 ⭕️ سرکاری مجری شبکه ماهواره ای توسط ایرانی خیلی هم نمیتونه خوب عربی صحبت کنه😐😂😂 مجریِ هم چه با درررک سرش رو تموم میداد🤣🤣 (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
‍ اسمش را گذاشته اند: "شهید عطرے" مادرش مے گوید: از سن تڪلیف تا شهادتش، نماز شبش ترڪ نشده بود..!! (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
یہ‌بنده‌خدایۍمیگفٺ:↓ وقتےاونےکہ‌دوستش‌داری بہ‌حرفٺ‌گوش‌نده‌خیلےناراحٺ‌میشے..💔 . . -راستےخداماروخیلےدوسٺ‌داره‌ها اصلابه‌حرفش‌گوش‌میدیم؟(: -بی‌معرفٺ‌نباشیم.. (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
📸 گوشه‌ای از اجتماع باشکوه تهرانی‎ها در میلاد پیامبر(ص) و امام صادق(ع) (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
‏از یه برانداز پرسیدم برنامه‌ این شنبه‌تون چیه؟ گفت: ریاضی، فارسی، هنر، ورزش :))))) یعنی همشون بچه مدرسه ای هستن!😂😔 😅🔊 @tanzesiyasi 🔥
- تلاش‌مردم‌ایران‌برای‌وصل‌شدن‌به‌اینترنت‌دقیقامثل‌تلاش‌های‌ناموفق‌این‌سه‌بزرگواره !🤣😐🤝 😅🔊 @tanzesiyasi 🔥
•🇮🇷 نَـسْلِ‌جَدیــٖـدِ‌اِنْقِلـٰابْ 🇵🇸•
#بے_تو_هࢪگز این بار که علی رفت جبهه، من نتونستم دنبالش برم. دلم پیش علی بود اما باید مراقب امانتی
این بار هم موقع تولد بچه ها علی نبود. زنگ زد، احوالم رو پرسید و گفت که فشار توی جبهه سنگینه و مقدور نیست برگرده .. وقتی بهش گفتم سه قلو پسره، فقط سلامتی شون رو پرسید .. - الحمدلله که سالمن .. - فقط همین؟! بی ذوق؟! همه کلی واسشون ذوق کردن.. - همین که سالمن کافیه ؛ سرباز امام زمان رو باید سالم تحویل شون داد. مهم سلامت و عاقبت به خیری بچه هاست .. دختر و پسرش مهم نیست .. همین جملات رو هم به زحمت می‌شنیدم .. ذوق کردن یا نکردنش واسم مهم نبود .. الکی حرف می زدم که ازش حرف بکشم .. خیلی دلم براش تنگ شده بود .. حتی به شنیدن صداش هم راضی بودم .. زمانی که داشتم از سه قلوها مراقبت می‌کردم، تازه به حکمت خدا پی بردم ؛ شاید کمک کار زیاد داشتم؛ اما واقعا دختر عصای دست مادره .. این حرف تا اون موقع فقط برام ضرب المثل بود .. سه قلو پسر .. بدتر از همه عین خواهرهاشون وروجک..!! هنوز درست چهار دست و پا نمی کردن که نفسم رو بریده بودن .. توی این فاصله، علی یکی دو بار برگشت. خیلی کمک کار من بود ؛ اما واضح، دیگه پابند زمین نبود .. هر بار که بچه ها رو بغل می کرد، بند دلم پاره می شد! ناخودآگاه یه جوری نگاهش می کردم .. انگار آخرین باره دارم می بینمش .. نه فقط من، دوست هاش هم همین طور شده بودن .. برای دیدنش به هر بهانه‌ای میومدن در خونه .. هی می رفتن و برمی گشتن و صورتش رو می‌بوسیدن .. موقع رفتن چشم هاشون پر اشک می شد .. دوباره برمی گشتن بغلش می کردن .. همه .. ، حتی پدرم فهمیده بود این آخرین دیدارهاست .. تا اینکه .. واقعا برای آخرین بار .. رفت.!! حالم خراب بود ؛ می رفتم توی آشپزخونه .. بدون اینکه بفهمم ساعت‌ها فقط به در و دیوار نگاه می کردم. قاطی کرده بودم .. پدرم هم روی آتیش دلم نفت ریخت. برعکس همیشه، یهو بی خبر اومد دم در .. بهانه اش دیدن بچه ها بود .. اما چشمش توی خونه می چرخید .. تا نزدیک شام هم خونه ما موند .. آخر صداش در اومد .. - این شوهر بی مبالات تو، هیچ وقت خونه نیست! به زحمت بغضم رو کنترل کردم .. - برگشته جبهه. حالتش عوض شد. سریع بلند شد کتش رو پوشید که بره .. دنبالش تا پای در رفتم اصرار کنم برای شام بمونه .. چهره‌اش خیلی توی هم بود .. یه لحظه توی طاق در ایستاد .. - اگر تلفنی باهاش حرف زدی .. بگو بابام گفت .. حلالم کن بچه سید .. خیلی بهت بد کردم .. دیگه رسما داشتم دیوونه می شدم. شدم اسپند روی آتیش .. شب از شدت فشار عصبی خوابم نمی برد .. اون خواب عجیب هم کار خودش رو کرد .. خواب دیدم موجودات سیاه شبح مانند، ریخته بودن سر علی .. هر کدوم یه تیکه از بدنش رو می کند و می برد .. از خواب که بلند شدم، صبح اول وقت، سه قلوها و دخترها رو برداشتم و رفتم در خونه مون .. بابام هنوز خونه بود .. مادرم از حال بهم ریخته من بدجور نگران شد؛ بچه ها رو گذاشتم اونجا .. حالم طبیعی نبود .. چرخیدم سمت پدرم .. - باید برم! امانتی های سید! همه شون بچه سید! و سریع و بی خداحافظی چرخیدم سمت در .. مادرم دنبالم دوید و چادرم رو کشید .. - چه کار می کنی هانیه؟؟! چت شده؟؟؟!! نفس برای حرف زدن نداشتم. برای اولین بار توی کل عمرم، پدرم پشتم ایستاد .. اومد جلو و من رو از توی دست مادرم کشید بیرون .. - برو .. و من رفتم ... ادامه دارد ... (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زندگی ما حکایت یخ‌ فروشیست که از او پرسیدند : فروختی ؟ گفت : نه ! ولی تمام شد ! ! ! ✺ (_علی ؏ ؛ فرصت‌ها همچون ابـ☁️ـر مى‌گذرند... (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
سبک زندگی طلبه ها دوست داشتنیه... زندگی که توش من معنایی نداره چه برای خود فرد چه برای شریک زندگیش... زندگی که همه چیز در اون به سمت هدفی والاست... زندگی که هر کسی از پسش بر نمیاد... زندگی که با مشارکت و همراهی برای مبارزه با مشکلات و سختی هاست... زندگی طلاب علوم دینی معمولا با سختی های زیادی همراهه اما همراهه طعم شیرینیه که هر کسی نمیتونه درکش کنه... (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧩 چرا میگیم به فرجِ قریب‌الوقوع امام زمان علیه‌السلام، امیدوار باشید⁉️ (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨ )
هدایت شده از منــ🇮🇷ــھاج | ᴍᴇɴʜᴀᴊ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‼️مبـــادا هدف ما .. یھ زندگےِ گوسفندۍ‌ِ مدࢪن باشه ..‼️ بࢪیـــد مبانےٺون ࢪو قوۍ‌ ڪنید!!☝️ ╭─┈┈ │☫ @M_enhaj ☫ ╰───────────