•🇮🇷 نَـسْلِجَدیــٖـدِاِنْقِلـٰابْ 🇵🇸•
#هرچی_تو_بخوای پارت پانزدهم رفتم توی حیاط.... ریه ها مو پر از هوای معشوقم کردم.😌حالا که عشقمو ج
#هرچی_تو_بخوای
پارت شانزدهم
به مریم گفتم:
_ای بابا!شرمنده کردین زن داداش.😅
مریم گفت:
_خواهرشوهری دیگه.چکارکنم.گردنمون از مو باریکتره.😄
پارک پر از درخت بود....
سکوهایی برای نشستن خانواده ها درست کرده بودن. یه جایی هم تاب و
سرسره برای بچه ها👧👦 گذاشته بودن.روشنایی خوبی داشت.
سهیل قبل از ما رسیده بود...
روی یکی از سکوهای نزدیک تاب و سرسره نشسته بود.بعداز سلام و
احوالپرسی محمد و سهیل وسایل رو از ماشین آوردن و مشغول پهن کردن
زیرانداز شدن.
ضحی👧😍 تا تاب و سرسره رو دید بدو رفت سمت بچه ها.
من و مریم هم دنبالش رفتیم.
وقتی محمد و سهیل زیرانداز هارو پهن کردن و همه ی وسایل رو آوردن ما
رو صدا کردن که بریم شام بخوریم.محمد و مریم مشغول راضی کردن ضحی
بودن که اول بیاد شام بخوره بعد بره بازی کنه.
سهیل از فرصت استفاده کرد و اومد نزدیک من و گفت:
_ممنونم که اومدید.وقتی جواب تماس هامو ندادید نا امیدشده بودم.😊
-عذرخواهی میکنم.متوجه تماس ها و پیامتون نشده بودم.
-بله.آقا محمد گفت.
مؤدب تر شده بود.😧
مثل سابق #خیره نگاه #نمیکرد و از ضمیر #جمع استفاده میکرد. #متین_تر
صحبت میکرد...
راضی کردن ضحی داشت طول میکشید و سهیل هم خوب از فرصت استفاده
میکرد.انگار ضحی و سهیل باهم هماهنگ کرده بودن.
سهیل گفت:
_نمیدونم آقامحمد درمورد من چی گفته بهتون. گرچه واقعا دلم میخواست
جوابتون به خواستگاری من مثبت باشه اما من به نظرتون #احترام
میذارم.👌فقط سؤالایی برام پیش اومده که....البته آقامحمد به چندتاشون جواب
داد و #جواب بعضی از سؤالامو هم از اینترنت💻 و کتابها📚گرفتم، اما
#دلایل_شما رو هم میخوام بدونم.
تا اون موقع با فاصله کنارم ایستاده بود..
ولی بحث که به اینجا رسید اومد رو به روی من ایستاد...
من تمام مدت #نگاهش_نکردم. بالاخره محمد اومد،تنها.گفت:
_ضحی راضی نمیشه بیاد.شام ضحی رو میبرم اونجا خانومم بهش
بده.😊🌮
بعد توی یه ظرف کوکو و الویه گذاشت و با یه کم نون رفت سمت مریم و
ضحی.
چند قدم رفت و برگشت سمت من و گفت:
_سفره رو آماده کن،الان میام.
دوباره رفت...
رفتم سمت وسایل و سفره رو آماده کردم.
سهیل هم کمک میکرد ولی ساکت بود. گفتم:
_نمیخواین سؤالاتتونو بپرسین؟
-اول غذابخوریم.وقتی گرسنه مه مغزم کار نمیکنه.😒
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#هرچی_تو_بخوای
پارت بیست و هشتم
حانیه خیلی ناراحت بود.گفت:
_ امین میخواد بره سوریه.
معلوم بود هرکاری کرده که منصرفش کنه.
بیشتر از یک ماه از اون روز گذشته بود.
که خانواده صادقی اومدن عیادت من.
سهیل؟؟!!!😳 سهیل خیلی تغییر کرده بود.🙁سه ماه از دیدار اون شب توی
پارک گذشته بود.
سهیل الان جوانی خوش تیپ، مؤدب، محجوب و سر به زیر بود.ته ریش
داشت😊 ولی دکمه یقه شو نبسته بود.😆🙈مثل خواهری که از دیدن
برادرش خوشحال میشه از تغییراتش خوشحال شدم.😊
کاش محمد اینجا بود و سهیل رو میدید. فقط سهیل و پدر و مادرش اومده بودن.
بابا با آقای صادقی صحبت میکرد و مامان با خانم صادقی.
من و سهیل هم ساکت به حرفهای اونا گوش میدادیم.هر دومون سرمون پایین
بود.همه ساکت شدن.
سرمو آوردم بالا،دیدم پدر و مادرامون به من و سهیل نگاه میکنن و لبخند
میزنن.سهیل هم بخاطر سکوت جمع سرشو آورد بالا.جز من و سهیل همه
خندیدن.
آقای صادقی به بابا گفت:
_آقای روشن!این جوون ها از صحبت های ما پیرمردها حوصله شون
سرمیره، اگه اجازه بدید برن باهم صحبت کنن.😊
من خیلی جا خوردم...
سهیل هم تعجب کرده بود.بابا که از تغییرات سهیل خوشش اومده بود به من
گفت:
_دخترم،با آقا سهیل برید تو حیاط صحبت کنید.😊
💭یاد محمد افتادم که گفته بود دیگه نه میبینیش،نه باهاش صحبت میکنی.✋نمیدونستم چکار کنم...😕😧
آقای صادقی به سهیل گفت:
_پاشو پسرم.
سهیل بامکث بلند شد.ولی من همچنان سرم پایین بود.مامان گفت:
_زهرا جان! آقا سهیل منتظرن.
بخاطر حرف مامان و بابا مجبور شدم قبول کنم...
من روی تخت نشستم و آقاسهیل روی پله،جایی که من اون شب نشسته
بودم.اینبار سعی میکرد فاصله شو حفظ کنه.
چند دقیقه فقط سکوت بود.گفتم:
_چه اتفاقی براتون افتاده؟
همونجوری که سرش پایین بود بالبخند گفت:
_ظاهرا اتفاقی برای شما افتاده که ما اومدیم عیادت.
خنده م گرفت،خب راست میگفت دیگه،ولی جلوی خنده مو گرفتم.🙊
گفت:
_بعد از اون شب ذهنم خیلی مشغول شده بود. #جواب سؤالامو گرفته بودم
ولی خیلی چیزها بود که باید یاد میگرفتم.👌خیلی #مطالعه کردم.ولی فقط
برای پیدا کردن جواب سؤالام.اما کم کم بهشون #عمل میکردم.اوایل فقط برای
این بود که به خودم و شما #ثابت کنم این چیزها آرامش نمیاره.ولی کم کم
خیلی آرومم میکرد. #آرامشی رو که دنبالش بودم داشتم پیدا میکردم.
-خوشحالم پیداش کردین.حسی رو که با هیچ کلمه ای نمیشه توصیفش کرد.
-دقیقا.از این بابت خیلی به شما مدیون هستم.
-من با خیلی ها در این مورد صحبت میکنم،اما #همه مثل شما پیداش
#نمیکنن. این نشون میده #شما هم #دنبالش_بودید.این #توفیقی بود که خدا به
من داد وگرنه خدا کس دیگه ای رو برای شما میفرستاد.
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)