#هرچی_تو_بخوای
پارت بیست و هشتم
حانیه خیلی ناراحت بود.گفت:
_ امین میخواد بره سوریه.
معلوم بود هرکاری کرده که منصرفش کنه.
بیشتر از یک ماه از اون روز گذشته بود.
که خانواده صادقی اومدن عیادت من.
سهیل؟؟!!!😳 سهیل خیلی تغییر کرده بود.🙁سه ماه از دیدار اون شب توی
پارک گذشته بود.
سهیل الان جوانی خوش تیپ، مؤدب، محجوب و سر به زیر بود.ته ریش
داشت😊 ولی دکمه یقه شو نبسته بود.😆🙈مثل خواهری که از دیدن
برادرش خوشحال میشه از تغییراتش خوشحال شدم.😊
کاش محمد اینجا بود و سهیل رو میدید. فقط سهیل و پدر و مادرش اومده بودن.
بابا با آقای صادقی صحبت میکرد و مامان با خانم صادقی.
من و سهیل هم ساکت به حرفهای اونا گوش میدادیم.هر دومون سرمون پایین
بود.همه ساکت شدن.
سرمو آوردم بالا،دیدم پدر و مادرامون به من و سهیل نگاه میکنن و لبخند
میزنن.سهیل هم بخاطر سکوت جمع سرشو آورد بالا.جز من و سهیل همه
خندیدن.
آقای صادقی به بابا گفت:
_آقای روشن!این جوون ها از صحبت های ما پیرمردها حوصله شون
سرمیره، اگه اجازه بدید برن باهم صحبت کنن.😊
من خیلی جا خوردم...
سهیل هم تعجب کرده بود.بابا که از تغییرات سهیل خوشش اومده بود به من
گفت:
_دخترم،با آقا سهیل برید تو حیاط صحبت کنید.😊
💭یاد محمد افتادم که گفته بود دیگه نه میبینیش،نه باهاش صحبت میکنی.✋نمیدونستم چکار کنم...😕😧
آقای صادقی به سهیل گفت:
_پاشو پسرم.
سهیل بامکث بلند شد.ولی من همچنان سرم پایین بود.مامان گفت:
_زهرا جان! آقا سهیل منتظرن.
بخاطر حرف مامان و بابا مجبور شدم قبول کنم...
من روی تخت نشستم و آقاسهیل روی پله،جایی که من اون شب نشسته
بودم.اینبار سعی میکرد فاصله شو حفظ کنه.
چند دقیقه فقط سکوت بود.گفتم:
_چه اتفاقی براتون افتاده؟
همونجوری که سرش پایین بود بالبخند گفت:
_ظاهرا اتفاقی برای شما افتاده که ما اومدیم عیادت.
خنده م گرفت،خب راست میگفت دیگه،ولی جلوی خنده مو گرفتم.🙊
گفت:
_بعد از اون شب ذهنم خیلی مشغول شده بود. #جواب سؤالامو گرفته بودم
ولی خیلی چیزها بود که باید یاد میگرفتم.👌خیلی #مطالعه کردم.ولی فقط
برای پیدا کردن جواب سؤالام.اما کم کم بهشون #عمل میکردم.اوایل فقط برای
این بود که به خودم و شما #ثابت کنم این چیزها آرامش نمیاره.ولی کم کم
خیلی آرومم میکرد. #آرامشی رو که دنبالش بودم داشتم پیدا میکردم.
-خوشحالم پیداش کردین.حسی رو که با هیچ کلمه ای نمیشه توصیفش کرد.
-دقیقا.از این بابت خیلی به شما مدیون هستم.
-من با خیلی ها در این مورد صحبت میکنم،اما #همه مثل شما پیداش
#نمیکنن. این نشون میده #شما هم #دنبالش_بودید.این #توفیقی بود که خدا به
من داد وگرنه خدا کس دیگه ای رو برای شما میفرستاد.
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
•🇮🇷 نَـسْلِجَدیــٖـدِاِنْقِلـٰابْ 🇵🇸•
#هرچی_تو_بخوای پارت شصت و پنجم _میدونم خودت هم زندگی داری و باید به شوهرت برسی ولی حواست به زن و
#هرچی_تو_بخوای
پارت شصت و ششم
سعی میکرد آرومم کنه ولی من مثل بهت زده ها،هیچ کاری نمیکردم،فقط
اشکهام جاری بود.😢حال خودمم نمیفهمیدم.#فشارزیادی رو تحمل
میکردم...
بدون اینکه به امین توجه کنم بلند شدم و ✨نماز✨ خوندم.
برای خودم روضه✨💚 گذاشتم و فقط گریه کردم.💚✨یک ساعت طول
کشید تا حالم بهتر شد.
تمام مدت امین پیش من بود.محمد در زد و اومد تو.رو به روی من نشست.
-ضحی مدام سراغتو میگیره.😒
-الان میام داداش.😔
-زهرا😊
نگاهش کردم.
-مثل #همیشه قوی باش. #همه چشمشون به توئه.وقتی تو خوب باشی، همه
خوبن.وقتی حالت بد میشه، #همه فکر میکنن خبریه که حتی زهرا هم حالش
بده.
-چشم داداش.خیالت راحت.😊😢
نگاهی به امین کرد و رفت سمت در.برگشت و گفت:
_خانومم و خانواده ی پدرخانومم اومدن.زودتر بیاین.😊
از سر سجاده بلند شدم و روسری و چادرمو مرتب کردم.از آینه دیدم امین داره
نگاهم میکنه.👀💞بهش لبخند زدم و باهم رفتیم پیش مهمان ها.
با خوشرویی و شوخی با همه رفتار میکردم.امین تمام مدت حواسش به من
بود.حرکات و رفتار منو زیر نظر داشت.
حتما براش عجیب بود زهرایی که اونطور #تواتاق گریه میکرد چطوری
#الان_میخنده.
محمد موقع رفتن همه رو به من سپرد و منو به امین.الان دیگه امین معنی
حرفش رو خوب میفهمید.️☝
با هر جان کندنی بود محمد رفت...
مریم و ضحی و رضوان پیش ما موندن. امین آخرین نفری بود که رفت.
مثل همیشه شب سختی بود.😣حضور رضوان 👶نوزاد که نیاز به مراقبت و
نگهداری مداوم داشت و ضحی که حالا خانوم شده بود و با وجود دلتنگی
بهونه ی بابا نمیگرفت،
شرایط #درظاهر بهتر از دفعات قبل بود ولی تو قلب بابا و مامان و مریم و
من هیچ فرقی با سابق نداشت.😣😞
فردای اون روز هم امین اومد خونه ما. من و امین،ضحی👧 رو به پارک
بردیم.
امین گفت:
_وقتی سوریه بودم،هر بار که باهات تماس میگرفتم،میگفتی حالت خوبه😒 و
از کارهای روزانه ت میگفتی برام عجیب بود.با محمد و علی و بابا هم تماس
میگرفتم تا از حال واقعی تو بپرسم.اونا هم میگفتن تو به زندگی عادی که قبلا
داشتی مشغولی ولی معلومه که چیزی فرق کرده.😐یه بار که خیلی پاپی علی
شدم،گفت زهرا هر غصه ای داشته باشه توی #تنهایی_هاشه .خیلی حرفشو
نفهمیدم.
تا دیروز که #واقعا حالت بد بود😔 ولی با این حال وقتی با بقیه بودی،
میگفتی و میخندیدی.تو آدمی هستی که هرچی #شرایط برات سخت تر میشه،
شوخی و خنده هات #بیشتر میشه.✨💖
روزهایی که محمد نبود،
امین بیشتر به خونه ما میومد.حتی با باباومامان طوری رفتار میکرد که اگه
کسی میدید متوجه نمیشد داماد خانواده ست. 😍☺باباومامان هم دقیقا همون
رفتاری که با علی و محمد داشتن،با امین هم داشتن.️☺
اما روزهای نبودن محمد حتی با حضور امین هم به سختی میگذشت...😢
هرکسی تو زندگی آدم #جایگاه خودشو داره...
من متوجه #حالت_های_امین بودم.امین مثل جوجه ای بود که هر روز پر
جدیدی درمیاورد تا آماده ی پرواز بشه.🕊
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)