#هرچی_تو_بخوای
پارت شصت و ششم
سعی میکرد آرومم کنه ولی من مثل بهت زده ها،هیچ کاری نمیکردم،فقط
اشکهام جاری بود.😢حال خودمم نمیفهمیدم.#فشارزیادی رو تحمل
میکردم...
بدون اینکه به امین توجه کنم بلند شدم و ✨نماز✨ خوندم.
برای خودم روضه✨💚 گذاشتم و فقط گریه کردم.💚✨یک ساعت طول
کشید تا حالم بهتر شد.
تمام مدت امین پیش من بود.محمد در زد و اومد تو.رو به روی من نشست.
-ضحی مدام سراغتو میگیره.😒
-الان میام داداش.😔
-زهرا😊
نگاهش کردم.
-مثل #همیشه قوی باش. #همه چشمشون به توئه.وقتی تو خوب باشی، همه
خوبن.وقتی حالت بد میشه، #همه فکر میکنن خبریه که حتی زهرا هم حالش
بده.
-چشم داداش.خیالت راحت.😊😢
نگاهی به امین کرد و رفت سمت در.برگشت و گفت:
_خانومم و خانواده ی پدرخانومم اومدن.زودتر بیاین.😊
از سر سجاده بلند شدم و روسری و چادرمو مرتب کردم.از آینه دیدم امین داره
نگاهم میکنه.👀💞بهش لبخند زدم و باهم رفتیم پیش مهمان ها.
با خوشرویی و شوخی با همه رفتار میکردم.امین تمام مدت حواسش به من
بود.حرکات و رفتار منو زیر نظر داشت.
حتما براش عجیب بود زهرایی که اونطور #تواتاق گریه میکرد چطوری
#الان_میخنده.
محمد موقع رفتن همه رو به من سپرد و منو به امین.الان دیگه امین معنی
حرفش رو خوب میفهمید.️☝
با هر جان کندنی بود محمد رفت...
مریم و ضحی و رضوان پیش ما موندن. امین آخرین نفری بود که رفت.
مثل همیشه شب سختی بود.😣حضور رضوان 👶نوزاد که نیاز به مراقبت و
نگهداری مداوم داشت و ضحی که حالا خانوم شده بود و با وجود دلتنگی
بهونه ی بابا نمیگرفت،
شرایط #درظاهر بهتر از دفعات قبل بود ولی تو قلب بابا و مامان و مریم و
من هیچ فرقی با سابق نداشت.😣😞
فردای اون روز هم امین اومد خونه ما. من و امین،ضحی👧 رو به پارک
بردیم.
امین گفت:
_وقتی سوریه بودم،هر بار که باهات تماس میگرفتم،میگفتی حالت خوبه😒 و
از کارهای روزانه ت میگفتی برام عجیب بود.با محمد و علی و بابا هم تماس
میگرفتم تا از حال واقعی تو بپرسم.اونا هم میگفتن تو به زندگی عادی که قبلا
داشتی مشغولی ولی معلومه که چیزی فرق کرده.😐یه بار که خیلی پاپی علی
شدم،گفت زهرا هر غصه ای داشته باشه توی #تنهایی_هاشه .خیلی حرفشو
نفهمیدم.
تا دیروز که #واقعا حالت بد بود😔 ولی با این حال وقتی با بقیه بودی،
میگفتی و میخندیدی.تو آدمی هستی که هرچی #شرایط برات سخت تر میشه،
شوخی و خنده هات #بیشتر میشه.✨💖
روزهایی که محمد نبود،
امین بیشتر به خونه ما میومد.حتی با باباومامان طوری رفتار میکرد که اگه
کسی میدید متوجه نمیشد داماد خانواده ست. 😍☺باباومامان هم دقیقا همون
رفتاری که با علی و محمد داشتن،با امین هم داشتن.️☺
اما روزهای نبودن محمد حتی با حضور امین هم به سختی میگذشت...😢
هرکسی تو زندگی آدم #جایگاه خودشو داره...
من متوجه #حالت_های_امین بودم.امین مثل جوجه ای بود که هر روز پر
جدیدی درمیاورد تا آماده ی پرواز بشه.🕊
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)