فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #کلیپ | #روایتگری
🔻مظهر مقاومت شهر خرمشهر که تا آخرین نفس، مردانه مقاومت کرد...
🎙راوی: مجید یوسف زاده
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
dokoheh-1.pdf
21.68M
🔰 #بروشور | #دوکوهه
🔻معرفی یادمان دوکوهه وشهدای یادمان، ویژه کاروانهای راهیان نور.
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
🔰 #پیام_فرمانده | #شهادت
🔻امامخامنهای:شهدا این هدیهی الهی را آسان و رایگان بهدست نیاوردند؛ به قیمت مجاهدت بهدست آوردند؛ در راه خدا جهاد کردند، از خودشان گذشتند و خدا این هدیه را به آنها داد.
۱۳۸۴/۰۲/۱۲
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
dokoohe.pdf
5.12M
📔 #بخوانید | #کتاب_دیجیتال
🔻 نسخه PDF یادمان دوکوهه
قطعه ای از آسمان - معرفی یادمانهای دفاع مقدس
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
معرفی کتاب.mp3
2.04M
📻 رادیوپلاک
تورق
((برشی از کتاب گلستان یازدهم))
⭐️ تولید و انتشار در رادیو پلاڪ⭐️
°•﴿رادیورسمےستادراهیان نورڪشور﴾•°
••💻 تدوین: خادم الشهداء
🎙 گوینده:حسین ابد دار
📥پیشنهاد دانلود 📤پیشنهادارسال
✨پیشڪش میشود بھ سیدالشهداے جبهه مقاومت:
[سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانے🇮🇷]
و همه شهدای مدافع حرم
🖇به رادیو پلاک بپیوندید...
🎙【 @radiopelak 】🎧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #استوری | #سالروز_شهادت
🔻خدایا اگر می دانستم با مرگ من یک دختر به دامان حجاب میرود...
➕به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
والفجر10.mp3
4.21M
📻 رادیوپلاک
بیسیم چی
((سالروز عملیات والفجر ده))
⭐️ تولید و انتشار در رادیو پلاڪ⭐️
°•﴿رادیورسمےستادراهیان نورڪشور﴾•°
••💻 تدوین: محمد حسینگودرز
🎙 گوینده:حسین ابَددار
〰🖊〰نویسنده:خانم خسروی
📥پیشنهاد دانلود 📤پیشنهادارسال
✨پیشڪش میشود بھ سیدالشهداے جبهه مقاومت:
[سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانے🇮🇷]
و همه شهدای مدافع حرم
🖇به رادیو پلاک بپیوندید...
🎙【 @radiopelak 】🎧
base.apk
9.56M
📱#نرم_افزار | #راهیان_نور
📥پیشنهاد_دانلود 📥
🔻ویژگی های این برنامه:
_تصویر زمینه سردار دلها شهید قاسم سلیمانی
_ تصویر زمینه شهدای دفاع مقدس
_ شهدای مدافع حرم
📌این اپلیکیشن برای زنده نگه داشتن یاد وخاطره سردار دلها شهید حاج قاسم سلیمانی
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
🔰 #معرفی_یادمان | #شرهانی
🔹منطقه و پاسگاه شرهانی در ۶۵ کیلومتری جنوبشرقی شهر دهلران و در فکه شمالی و دامنه ارتفاعات حمرین قرار دارد و از طریق جاده شهید خرازی تا جاده دهلران اندیمشک و پادگان عینخوش ۲۵ کیلومتر فاصله دارد.
🔹شرهانی سرزمین عملیاتهای مهم رزمندگان اسلام به خصوص عملیات محرم است، در مرحله سوم عملیات محرم ۱۵ روز به طول انجامیده است منطقه شرهانی حدود ۱۰ بار دست به دست شده و عمده شهدای مفقود الاثر مربوط به این عملیات است .
🔹امروزه شرهانی یادمانی است که در میانه مناطق چم هندی، چم سری و عینخوش میزبان قدوم خیل عظیم مشتاقان و عاشقان ولایت و شهادت است. این یادمان به همراه یادمانهای دوکوهه، فکه و فتحالمبین از شمالیترین یادمانهای سرزمینهای جنوب است.سرزمینی که هنوز در آغوش آن، پیکرهای پاک و مطهر شهدای بسیاری به امانت آرمیده است.
🔹از زیباترین جلوه های ماندگار در این مقر تفحص، صحنه های مربوط به کشف و شناسایی پیکرهای پاک شهدا است. عشایر عراقی هم مرز با ایران، سرزمینی را به خاطر دارند که در اطراف گنبدی کوچک و طلایی صدها پرچم به اهتزاز درآمده است. عراقی ها به مقر تفحص لشکر ۱۴ امام حسین (ع) مستقر در شرهانی، موقف الاعلام (سرزمین پرچم ها) می گویند و آن را از مقدسات ملت ایران می دانند.
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📜 #اطلاعیه | #راهیان_نور
📍فرمانده پایگاه وحدتی نیروی هوایی ارتش مطرح کرد؛ افتتاح نمایشگاه هوایی راهیان نور در پایگاه هوایی وحدتی دزفول در نوروز ۱۴۰۱
🔻امیر سرتیپ دوم خلبان ولدی:
نمایشگاه بزرگ هوایی راهیان نور نیروی هوایی ارتش در ایام عید نوروز در پایگاه هوایی وحدتی دزفول برگزار خواهد شد.
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
🔰 #پیام_فرمانده | #راهیان_نور
🔻امامخامنهای:بدانید با این حرکت
راهیان نور، با این انگیزههایی که انسان
در میدانهای مختلف، از جوانهای این کشور مشاهده میکند، دشمن در مقابل ملّت ایران، همچنانکه در این چهل سال نتوانسته است کاری انجام بدهد، بعد از این هم به توفیق الهی هیچ غلطی نمیتواند بکند.
۱۳۹۶/۱۲/۱۹
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #استوری | #روز_جوان
🔻جوان های انقلابی امروز از جوان های انقلابی اول انقلاب بهترند...
➕به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
📔 #بخوانید | #کتاب_دیجیتال
📚 عنوان: شرهانی
🔻 قطعه ای از آسمان - معرفی یادمانهای دفاع مقدس
✍🏼 نویسنده: محمد علی آقا میرزایی
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
📊 #اینفوگرافیک | #شهید_برونسی
🔻سالروز شهادت سردار فاطمی شهید عبدالحسین برونسی گرامی باد.
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
پادکست اخلاقی4.mp3
3.49M
📻 رادیوپلاک
زیارت با معرفت
((توصیه های اخلاقی به زائران راهیان نور))
⭐️ تولید و انتشار در رادیو پلاڪ⭐️
°•﴿رادیورسمےستادراهیان نورڪشور﴾•°
••💻 تدوین: محمدحسین گودرز
🎙 کارشناس :حجت الاسلام زمانی
📥پیشنهاد دانلود 📤پیشنهادارسال
✨پیشڪش میشود بھ سیدالشهداے جبهه مقاومت:
[سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانے🇮🇷]
و همه شهدای مدافع حرم
🖇به رادیو پلاک بپیوندید...
🎙【 @radiopelak 】🎧
sharhani.pdf
2.94M
📔 #بخوانید | #کتاب_دیجیتال
🔻 نسخه PDF یادمان شرهانی
قطعه ای از آسمان - معرفی یادمانهای دفاع مقدس
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
📔 #بخوانید | #کتاب_دیجیتال
📚 عنوان: دوکوهه
🔻 قطعه ای از آسمان - معرفی یادمانهای دفاع مقدس
✍🏼 نویسنده: سارا مهدی نژاد
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
🍂 غذای بی نمک
#طنز_جبهه
•┈••✾💧✾••┈•
یكی از بچههای اهواز به نام نصرالله قرایی در یكی از نامههایش خطاب به مادرش چنین نوشته بود: «مادر جان، حتماً همراه جواب نامه برایم عكس بفرستید، چون نامهی بدون عكس مثل غذای بدون نمك است.» و با این مثال خواسته بود بر ارسال عكس تأكید داشته باشد.
چند روز گذشته بود تا این كه دیدیم سر و كلّهی عراقیها پیدا شد. بچهها را جمع كردند و یكی از آنها خطاب به ما گفت: كِی غذای ما بینمك بوده كه در نامههایتان از بینمكی غذا شكایت میكنید؟😂 شما قدر خوبیهای ما را نمیدانید. بعد هم نامه را برای ما خواندند. بچهها كه پی به موضوع برده بودند، به زور توانستند ختده خود را نگه دارند. با تلاش زیاد به عراقیها بفهمانند كه در این نامه چنین منظوری در كار نبوده است و هر طور بود شرّشان را كوتاه كردند.
•┈••✾💧✾••┈•
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 تفاوت ها و اختلافهای
دو جبهه ایران و عراق
در جنگ
┄┅═✼✿✵✦✵✿✼═┅┄
زمامداران عراق با آغاز عملیات
کربلای ۵ در شـرق بصـره و شکسته شدن دیوار دفاعی مستحکم آنها دریافتند که توانایی لازم را براي مقابله با رزمندگان اسلام در جبهه زمینی ندارنـد؛ بنـابراین، طرح دوم را بـا هـدف جلب توجه کشورهـاي دیگر به خطرات جنـگ، به ویژه جریـان نفت در خلیج
فـارس و تضـعیف توان مالی و پایگاه اجتماعی ایران با حمله به منافع نفتی، اقتصادي و مسـکونی برگزیدنـد. این حملات که مکمل خوبی برای اقدام عربسـتان بود در طول سال ۱۳۶۶ ،نخست بر روي مناطق مسـکونی تمرکز داشت و سـپس، با تمرکز بر مراکز
نفتی و نفت کشها درخلیـج فارس ادامه یافت. شـمار حملات عراق به کشتیها درخلیج فارس از ۳۷ حمله در سال ۱۳۶۴ به ۷۱ و ۹۶ حمله به ترتیب در سال ۱۳۶۵و ۱۳۶۶ افزایش یافت.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 مولودی زیبای
"قال الحیدر ابوتراب"
میلاد حضرت علی اکبر
🔻 با نوای حاج مهدی رسولی
#کلیپ
#مولودی
#توسل
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۲۳
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
تا غروب انتظار کشیدیم، اما نه گروه اول برگشتند، نه خبری از گروه دوم شد. دم غروب بود که به طرف آوهزین راه افتادم. بدجوری دلم گرفته بود. میخواستم سری به پدر و مادرم بزنم. وقتی به آنجا رسیدم، خواهرها و برادرهایم دورم را گرفتند. سیماولیلا از اینکه من به آنجا رفته بودم، خوشحال بودند و کنارم نشستند. دم در حیاط نشستیم. جبار و جمعه هم کنار پسرها مشغول بازی بودند. دم غروب، هوا سرخ بود. غمگین و دلگیر منتظر نشسته بودیم که دیدم از سمت جاده گردوخاک بلند شد.
آمبولانسی به سمت آوهزین میآمد. بهسرعت میآمد و میدانستیم حتمی خبری دارد. از جا بلند شدیم و با دلهره به آمبولانس نگاه کردیم که هر لحظه نزدیک و نزدیکتر میشد. وقتی رسید
ایستاد و رانندهاش پیاده شد. گردوخاک همه جا را گرفت.
مرد راننده، سر و صورتش خاکی بود. به نظر میآمد قیافهاش درهم و دمغ است. وقتی قیافهاش را دیدم، نفس در سینهام حبس شد. جلو دویدم و سلام و علیک کردم. مرد فقط سری تکان داد. دایی دیگرم حشمت جلو آمد و گفت: «بگو چه شده، مرد؟ تو بیخود این طرفها نیامدهای؟ بگو زودتر و خلاصمان کن.»
راننده آمبولانس با ناراحتی گفت: «خبر بدی دارم!»
وقتی این را شنیدم، پاهایم سست شد. همه با دلهره به راننده نگاه میکردیم. راننده ادامه داد: «شنیدم یک عده از شما رفته بودند دنبال جوانهای ده...»
مرد سکوت کرد. داییحشمتم تندی گفت: «ها، رفته بودند. همه منتظرشان هستیم، ولی هنوز خبری ازشان نرسیده.»
مرد چشم دوخت توی تخم چشمهای داییحشمت و این بار آرامتر از قبل ادامه داد: «همۀ آنها که رفته بودند... به ماشینشان که به طرف خسروی میرفته، بمب خورده و همگی توی ماشین شهید شده اند
هنوز حرفش تمام نشده بود که شیون و واویلا برپا شد. دنیا دور سرم چرخید. مردم حالشان از من هم بدتر بود. خاک ده به آسمان بلند شد. هر کس مشتی خاک برداشته بود و به سر میریخت. زنها با صدای بلند فریاد میزدند: «هی وا... هی وا...»
مردها دستهاشان را جلوی صورتها گرفته بودند و یکییکی روی زمین مینشستند. زنها روبهروی هم ایستاد بودیم و توی صورتمان میزدیم و شیون میکردیم
: «هی وا... هی وا...»
هشت نفر از ده ما رفته بودند و حالا توی آن تنگ غروب، شیون بود و واویلا. شیونی به راه افتاد که سابقه نداشت. مردها و زنها صورتهاشان را میخراشیدند. موها را میکندند و دوردستها حلقه میکردند. از صورت همۀ زنها خون به راه افتاده بود. صورت بچهها هم خیس اشک بود. تمام مردم روستا، کنار چشمه، مثل ابر بهار گریه میکردند.
شانههای پدرم را گرفتم و کنار دیوار خانه نشاندم. دستهای مادرم را گرفتم و گفتم مادر به قربانت... مادر به فدای قلب مجروحت... خالوی عزیزم...»
صورتم را چنگ میانداختم. به سینه میکوبیدم و حسین حسین میگفتم. انگار شب عاشورا بود.
مردهای روستا کمکم به خود آمدند و بلند شدند. کدخدا رو به بقیه کرد و گفت: «باید برویم و جنازههاشان را بیاوریم.»
کدخدا اسمش مشهدی الهی مرجانی بود. مردم روستا خیلی قبولش داشتند. از صبح تا شب صدای قرآن خواندنش از خانه بلند بود. همیشه سعی میکرد با وضو باشد
برادرش هم بین مردهایی بود که رفته بودند.
یکی از مردهای ده گفت: «هر کس برود، کشته میشود...»
هنوز حرف از دهانش خارج نشده بود که داییام حشمت، با ناراحتی بر سرش فریاد کشید: «اگر همهمان را هم بکشند، باید جنازههاشان را برگردانیم.»
عدهای از عزیزانمان توی جبهه بودند و ما از آنها بیخبر بودیم. عدهای از پارههای تنمان کشته شده بودند و قرار بود عدۀ دیگری بروند تا جنازههاشان را بیاورند
خدایا این چه مصیبتی بود که گرفتارش شده بودیم. روستای ما یکباره داغدار شده بود. انگار دشمن آمده بود تا فقط آوهزین و گورسفید را نابود کند.
خواب به چشم کسی نمیآمد. شب، مردم ده جمع شده بودند کنار هم. هیچ کس آن شب غذا نخورد. همه در رفت و آمد بودند. وسیلۀ زیادی نبود. فقط گاهی ماشینهای عبوری بودند، یا تراکتور. مردم نمیدانستند باید چه کار کنند. مردها دوباره شور گرفتند. گروه اول که رفته بودند بجنگند، گروه دوم که همه کشته شده بودند و حالا گروه
سوم هم میخواست برود.
بعضی از مردها میگفتند: «تا حالا جنازهها دست دشمن افتاده، چون دشمن پیشروی کرده، چطور میشود جنازهها را آورد؟ بگذاریم شاید نیروهای خودی، جنازهها را آوردند.»
اما داییام حشمت و چند نفر دیگر میگفتند باید برویم دنبال جنازهها، یا مثل آنها میمیریم یا با جنازۀ آنها برمیگردیم.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۲۴
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
داییام میگفت: «میروم و جنازهها را میآورم. برای ما ننگ است جنازۀ عزیزانمان روی زمین بماند و دشمن به ما بخندد. برای ما بد است. خواب شب، خجالتی روز است.»حرفهای کدخدا و داییحشمت اثر خودش را کرد. چند مرد، با یک تراکتور راه افتادند. پشت سرشان، صدای صلوات و دعای مردم توی دل شب بلند شد. دل داغدارمان دوباره منتظر شد.
همۀ مردم، کنار خانهها به انتظار نشستند. همه جا تاریک بود. یک مدت سروصدای بچهها بلند بود، اما کمکم صدای آنها هم خوابید. بچهها همانجا روی زمین و کنار دیوارها به خواب رفتند. در میان سکوت بازهم
گاهگاهی، صدای روله روله و شیون و واویلا بلند میشد و انگار مردم دوباره یادشان افتاده باشد که چه بلایی سرشان آمده، همه شروع به شیون و زاری میکردند.
خاطرات داییام محمدخان، رانندۀ روستا فرمان، همان کسی که اولین بار با او به چم امام حسن رفتیم، و بقیه، یک لحظه رهایم نمیکرد. از یک طرف، شیون و عزاداری میکردیم و از طرفی باید خانه را برای مراسم آماده میکردیم. از طرفی هم انتظار میکشیدیم. پدرم اشک میریخت و به من نگاه میکرد. مادرم حال خوبی نداشت. مثل سایه شده بود. به یک گوشه خیره میشد، اشک میریخت و زیر لب اسم برادرش محمدخان را صدا میزد.
وسایل مراسم را آماده کردیم. چند تا از زنها، توی دل تاریکی مور8 میخواندند. در وصف عزیزانمان، با صدای غمگین ناله میکردند و شعر میخواندند. آسمانِ آن شب آنقدر سیاه و غمگین بود که هیچ وقت آن را اینطوری ندیده بودم. کنار چم نشستم. به آرامی شیون میکردم. یاد داییام محمدخان و دعوای آخرمان اذیتم می کرد
. انگار میدانست قرار است کشته شود و میخواست من زنده بمانم. هی خالو، هی خالو...
پدرم توی تاریکی دست روی شانهام گذاشت و بلندم کرد. نگذاشت به حال خودم باشم. برگشتم خانه که از دور تراکتور پیدا شد و شیون و واویلا هوا رفت. کِل میکشیدیم و فریاد میزدیم. انگار میخواستیم به دشمن بگوییم ببینید، عزیزانمان را آوردیم. ببینید، نگذاشتیم عزیزانمان روی خاک بمانند.از پشت تراکتورها خاک بلند میشد
دایی ام حشمت از همانجا روی تراکتور بلند شد و گفت: «بیایید به پیشواز. عزیزانمان آمدهاند. عزیزانمان برگشتهاند.»
حرفهای داییام باعث شد که همه فریاد بکشند. تراکتور که ایستاد، شیونکنان دور آن را گرفتیم. با صدای بلند میگفتیم: «خوش هاتی. عزیزکم. خوش هاتی...»
صورتها را میخراشیدیم و خاک روستا را به سر میکردیم. صدای وِی وِی تمام روستا را گرفته بود. جنازهها را یکییکی روی دست میگرفتیم و پایین میآوردیم. جنازههای تکهتکه، جنازههای رشید عزیزمان
را: داییام محمدخان حیدرپور، الماس شاهولیان، احمد شاهولیان، علی مرجانی، کریم فتاحی، فرمان اعتصامنژاد، عبدالله علیخانی. هشت نفر رفته بودند، ولی هفت جنازه برگشت. درجهداری که اسمش یادم نیست، رفت و برنگشت.
توی تاریکی شب، شیون و واویلا بود. هفت جنازه به روستا آمده بود. هفت مردی که رفته بودند عزیزانمان را بیاورند، اما خودشان از این دنیا رفتند. آن شب تا صبح هیچ کس نخوابید. حتی بچهها هم تا صبح ناله کردند
صبح روز بعد از خانه بیرون رفتیم. باید جنازهها را خاک میکردیم. کنار روستا، عدهای از مردها شروع کردند به کندن قبر. عدهای هم جنازهها را کنار چشمه گذاشتند تا بشویند. غسالخانه نداشتیم. هفت دلاور را روی خاک، کنار چشمه گذاشتند. مردم خودشان را روی جنازهها میانداختند. صدای شیون مادرها و خواهرها و زنهای ده بلند بود. منظرۀ غمگینی بود. هیچ وقت نشده بود که بخواهیم هفت نفر را با هم توی خاک بگذاریم. مادرم بیقراری میکرد و دائم از حال میرفت. چشمهایش مثل کاسۀ خون شده بود. صورتش زخمی بود. موهایش را کنده بود. روی جنازۀ داییام از حال میرفت. اشکهایش، مثل سوزن قلبم را سوراخ میکرد. سربند بزرگش را بسته بود. دستهایش را دور میچرخاند و صدای مورش، ده را پر کرده بود: «براگم، حلالم که.»
کنارش روی زمین نشستم. به جنازۀ داییام محمدخان، که کنار چشمه دراز شده بود، نگاه کردم. دستم را روی جنازهاش گذاشتم و با صدای بلند گفتم:
خالو ، تقاص خونت را میگیرم.»
خون جلوی چشمانم را گرفته بود. زنها همه سیاه پوشیده بودند و موهاشان را میکندند.
یکدفعه صدای هواپیما آمد. مردم وحشتزده آسمان را نگاه کردند. تا آمدیم بجنبیم، بنا کردند به بمباران. خدایا، از جان ما چه میخواستند؟ مردها فریاد میزدند: «پناه بگیرید. از پیش جنازهها بروید کنار... فرار کنید.»
دست خواهر و برادرهایم سیما و لیلا و جبار و ستار را گرفتم و گوشۀ چشمه دراز کشیدیم
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 آمارگیر وسواسی
#طنز_جبهه
•┈••✾💧✾••┈•
یكی از درجهداران عراقی كه سالها در ارتش بعث خدمت كرده بود، در شمردن اسرا خیلی وسواس به خرج میداد و همیشه هم دست آخر اشتباه میكرد. یك روز عصر شروع كرد به شمردن بچّههای اتاق ۱۰ تا آنها را به داخل آسایشگاهشان بفرستد. تعداد افراد هر آسایشگاه حدوداً صد و پنجاه نفر بود؛ ولی گاهی میشد چند نفری را برای نظافت بیرون نگه میداشتند و یا مثلاً به جرم مخالفتی به سلّول میبردند.
خلاصه این كه چند بار تا آخر شمرد و دوباره برگشت و در هر بار از مسئول آسایشگاه چیزی میپرسید. مثلاً میگفت: چند نفر در بیمارستان یا سلّول هستند و بالاخره بعد از كلّی شمردن، دستور داد صف به صف داخل اتاق شوند. بعد از داخل كردن بچّهها هم، در را قفل كرد. اما همین كه خواست به طرف آسایشگاه دیگر برود، دید دو نفر دوان دوان به طرف آسایشگاه میآیند. پرسید: شما مال كدام اتاق هستید؟ هر دو گفتند: اتاق ۱۰. درجهدار عراقی با تعجب به طرف اتاق ۱۰ برگشت تا آنها را داخل اتاق كند كه دید چند نفر دیگر هم آمدند. بدبخت درجهدار فداكار صدام از خجالت داشت آب میشد و بچّهها هم داخل اتاق از خنده رودهبُر شده بودند.
•┈••✾💧✾••┈•
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂