eitaa logo
مکتب شهدا_ناصرکاوه
887 دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
15هزار ویدیو
511 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🌹🌹🌹 ‍🕊 ♡بسم رب الشهدا♡ ✍دست برد سمت شبڪه هاے و دخیل بست. دلش مانند دستانش گره خورد به اے ڪه قرار بود حاجت روایش ڪند ، ✍😔بیقرارے میڪرد گویے در منجلابے فرو رفته ڪه هیچ راه نجاتے ندارد. و دقیقا حس میڪرد در منجلاب فرو رفته و ڪسے نیست تا دست دلش را بگیرد و او را از این منجلاب نجات دهد و تا منتهیٰ الیه آرزویش یعنے برساند. ✍دلش گرم بود به ، اربابے ڪه دلش نمی‌آمد نوڪرش بیش از این عذاب بڪشد ڪه درخواستش را خواند و امضاء زد و نام در زمره شهیدان ثبت شد. ✍به گمانم از همان اول مهدے ته قصه را خوانده بود ڪه زبانش با ڪلمه "شهیدم من" باز شد و تا آخرین لحظه سعے ڪرد شهید باشد تا شهید شود...❤️ 🍃مادرش اما نمی‌خواست شیرینے این را به ڪام پسرش تلخ ڪند ڪه به همه سفارش ڪرد: این لحظه براے پسرم خیلے شیرین است، مواظب باشید این شیرینے را به ڪامش تلخ نڪنید😔 مدافع💔 🌺به مناسبت سالروز   تاریخ تولد : ۱ مهر ۱۳۶۱ تاریخ شهادت : ۱۱ مرداد ۱۳۹۲ تاریخ انتشار : ۱۱ مرداد ۱۴۰۰ مزار شهید : بهشت زهرا قطعه ۲۶ ♥️مهدی به همراه تعدادی از دوستانش به دیدن آیت الله حق شناس رفته بودند که آیت الله از بین دوستانش، فقط به مهدی یک دستمال داده و گفته بود اشک هایی که برای امام حسین (ع) می ریزی را با این دستمال پاک کن و آن را نگه دار تا در کفنت بگذارند. به دوستانش هم گفته بود که احترام این آقا را خیلی داشته باشید. بار دیگر که به دیدن ایشان رفته بودند، آیت الله به محض این که مهدی را می بیند، گریه می کند... مهدی قبل از رفتن به سوریه، آخرین پیامکش را برای یکی از دایی هایش فرستاد: دایی! من رفتم. دستمال اشکهام رو با کمی تربت کربلا گذاشته‌ام لای قرآن روی طاقچه. اگه یه وقت طوری شد، آنها را بگذارید کنارم... یک ماه مانده بود به شهادتش، که من و مادرم را با خود همراه کرد. نماز صبح را در حرم سیدالکریم خواندیم و به بهشت زهرا و بر سر مزار شهدای گمنام رفتیم. می گفت هر حاجتی که دارید، از این شهدا بخواهید و هر وقت دلتان گرفت، سر مزار این شهدا بیایید... پنجشنبه دهم مرداد ماه بود که زنگ زد به برادرش و گفت سال خمسی ام رسیده. یه ماشین دربست بگیر و برو قم خمس من رو بده و برگرد. ۳۰۰ تومن هم به نانوایی لواشی بدهکارم اونم پرداخت کنید... خوابش را دیدہ بودند و از مهدی پرسیدہ بودند: راستش را بگو شب اول قبر که نکیر و منکر آمدند چطور شد؟... در جواب گفت: تا زخمهایم را دیدند, گفتند آفرین و رفتند... کتاب مدافعان حرم, ناصر کاوه خاطره ای از شهید‌ مدافع‌ حرم‌, مهدی‌ عزیزی