#خاطره_رهبر_معظم_انقلاب_اسلامی؛
#از_شهید_محراب
🌷من آقای صدوقی [شهيد محراب آيت الله صدوقى] را یک شخصیتی یافتم که در بین روحانیون انصافاً کم نظیر بود؛ یک فرد عجیبی بود. یک وقتی، ایشان تازه از بیمارستان ترخیص شده و چشمشان را هم عمل کرده بودند، بیماری قلب هم داشتند؛ و به خاطر این بیماری، ده، بیست روز در بیمارستان زیر نظر دکتر بودند.
🌷وقتی مرخص شدند، به من گفتند: من می خواهم بروم جبهه! من از ایشان خواهش کردم که جبهه نروند. دیدم اصرار دارند بروند. گفتم: پس جنوب نروید، جنوب گرم است؛ بروید غرب. ایشان گفت: حالا ببینیم. بعد هم بدون اینکه اهمیتی به گرمی هوا بدهند، باچشم عمل کرده ى ناراحت، رفته بودند جنوب.
#کتاب_زندگی_به_سبک_شهدا
#ناصر_کاوه
منبع: پایگاه اطلاع رسانی دفتر حفظ و نشر آثار امام خامنهای
🌹۱۱ تیر سالروز شهادت آیت الله صدوقی چهارمین شهید محراب به دست منافقین🌹
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#حال_صدام_پس_از_آزادی_خرمشهر!!
🌷وقتی خرمشهر آزاد شد، ما باور کردیم میتوانیم از خاکمان دفاع کنیم. آنها اراده کرده بودند خرمشهر را برای همیشه از خاک ایران جدا کنند. روی دیوارهای خرمشهر جمله معروف «جئنا لنبقی» را نوشته بودند؛ یعنی «آمدهایم تا بمانیم». در این جمله یک ارادهٔ همراه با کینه است.
🌷در نوزده ماهی که خرمشهر در اشغال بود در آنجا خط اتوبوسرانی و تاکسیرانی بصره- خرمشهر برقرار کرده بودند. مغازه صرافی باز کرده بودند تا ریال ایرانی را به دینار عراقی تبدیل کنند. آب و هوای خرمشهر در رادیو بغداد به عنوان یکی از شهرهای عراق گفته میشد. در اعلامیههای توجیه سیاسی بعثیها هست که میگوید: خرمشهر مانند بالشی است که بصره روی آن آرمیده است. صدام در سخنانش خرمشهر را مروارید شط العرب نامید.
🌷در میان افسران عراقی مشهور است که میگویند، کارشناسان نظامی خارجی به خرمشهر میآمدند. وقتی استحکامات ما را میدیدند، میگفتند: خرمشهر برای همیشه از آن شما خواهد بود. ایرانیها برای پس گرفتن آن به یک ارتش کاملاً مدرن و مجهز نیاز دارند. ایرانیها چنین ارتشی ندارند؛ بنابراین، شما نگران نباشید. برای همین است وقتی خرمشهر آزاد شد حسین کامل، داماد صدام گفت: در ۲۴ ساعت اول یک پزشک همواره بالای سر صدام بود. آنقدر فشار روحی روی او بود....
#کتاب_کشکول_خاطرات_دفاع_مقدس
#ناصرکاوه
منبع: سایت تابناک
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
آرزو داشتم اعدامم کنند!!
🌷هنوز شکنجههای رژیم بعث را به یاد دارم. روزی دو بار، با کابل و چوب شکنجهام میکردند و بعضی اوقات پاهایم را به پنکهای سقفی که در سالن نسبتاً بزرگی قرار داشت، آویزان میکردند و به دنبالش بازجوها میآمدند و باز روز از نو.... در آن سالن برادران حزب الدعوه و مجاهدین عراقی هم بودند، با چند نفر ایرانی که بعضیهایشان را به صلیب کشانده و از ناحیه کف دست با میخ به دیوار چسبانده بودند، هیچ راهی برای پیدا کردن ارتباط با آنها نبود، رگههای دلمه شده خون روی دیوار نمایان بود. چند روزی مرا توی حوض فاضلاب شکلی، تا گردن فرو برده و هر صبح مقداری نان خشک به من میدادند. بوی تعفن دیوانه کننده بود نه قدرت نشستن داشتم و نه اینکه قادر به استراحت نسبی بودم.
🌷بعد از یک هفته مرا به سلولی گاوصندوقی شکل که حدود ۸۰ سانتی متر ارتفاع داشت بردند. درون آن باید به حالت چمباتمه مینشستم و هیچ جایی برای دراز کردن پا نبود. ۴۵ روز در آن دخمه و زیر شکنجه را با یاد خدا سپری کردم. بعد از هر شکنجه بازجویی میشدم. دو ماه را نیز درون سلول تنگ و تاریک گذراندم. یک روز مرا به اتاق شوک الکتریکی بردند و به کلیه اعضاء بدنم، سنجاقک شوک، وصل کردند. این عمل در چندین نوبت انجام گرفت و بعد از آن شروع به زدن با باتوم برقی کردند. میخواستند اعصابم را ضعیف کنند. پنج ماه تحت شکنجه بودم و به لطف خدا هنوز تمرکز حواسم را از دست نداده بودم.
🌷چند روز بعد مرا به اتاق کوچکی مثل تاریکخانه عکاسی بردند که درون آن لامپ کوچک قرمز رنگی خاموش و روشن میشد. دستها و پاهایم را به یک میز آهنی بستند مثل صلیب روی آن خوابیده بودم. طوقی آهنی به گردن و قسمتی از پیشانیام بستند، بالای سرم سه پایهای بود که سرمی به آن وصل بود، آن را طوری تنظیم کرده بودند که قطره قطره روی پیشانیام بچکد. تا دو سه روز اول هرطور بود، مقاومت کردم. ولی روزهای آتی، بعد از چند دقیقه داد و فریادم بلند میشد. بعد از همه اینها مرا نزد ژنرالی بردند. وقتی که پاسخ دلخواه را نمیشنید، باتون برقی را به کار انداخت و روی زخمها میزد.
🌷صورتش مثل خولیها سرخ میشد. کنار میزش هیتری بود که کتری پر از آب روی آن قرار گرفته و در حال جوشیدن بود. هنگامیکه در حال پاسخگویی بودم، یکدفعه حس کردم که بدنم در حال ذوب شدن است. شروع کردم به داد و فریاد. لحظاتی بعد به ضجه و ناله تبدیل شد، آب کتری را روی کمرم ریخته بود، هیچگونه حس ترحمی از او بروز نمیکرد. آب کتری را روی کمرم ریخته بود، چشمانم مثل امواج برفکی تلویزیون، چشمک میزد. چند دقیقهای نگذشت که از حال رفتم و تا ساعت حدودای شش بعد از ظهر در سلول توانستم چشمانم را باز کنم. چهار و پنج روز کارم آه و ناله بود و لیچار گفتن به بعثیها، تمام زخمها و تاولهایم بوی عفونت گرفته بودند. آرزو داشتم اعدامم کنند....
کتاب خاطرات دردناک
ناصر کاوه
راوی: آزاده سرافراز محمدعلی بهشتیفر
❌❌ امنیت اتفاقی نبوده و نیست!
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷آمپول_میخی!!
🌷بر اثر فشارهای ممتد روحی _ روانی که از سوی عراقیها به اسیران وارد میشد، افسردگیهای شدید، دامنگیر برخی از اسیران میگشت. هیچ روانشناس یا روانپزشکی هم قدم به اردوگاه نمیگذاشت. معمولاً همان پزشک عمومی که هفتهای یکبار به اردوگاه میآمد، به درمان اینگونه افراد میپرداخت. تجویز قرصهای والیوم ۱۰ و دیازپام، کار عادی او بود. در سال ۶۴ اتفاق عجیبی در اردوگاه موصل ۳ افتاد. عراقیها تزریق آمپولی را آغاز کردند که بعدها نزد اسرا به «آمپول میخی» مشهور گشت.
🌷به محض اینکه این آمپول را به اسیر افسرده حال تزریق میکردند، احساس و درک زندگی، لبخند، کنترل ادرار و مدفوع را از اسیر میگرفت. تا یک ماه آن اسیر نمیگذاشت کارهای خودش را انجام دهد. یک عضو بدن او از کار میافتاد. معمولاً زبان دیگر کارایی حرکت نداشت. آب ریزش زیاد بینی و دهان، بیحرکت ماندن دستها و عدم تحرک پلکها، از عوارض این آمپول بود. آن اسیر پس از گذشت مدتی، حتی نمیتوانست کفشهایش را بپوشد و یا آن را درآورد. گاه بیاختیار میخندید.
🌷....پس از مدتی، وقتی راه میرفت، دستهایش در دو طرف بدنش آویزان بود. معمولاً یک نفر سرپرستی اینگونه افراد را بر عهده میگرفت و کارهایش را انجام میداد. میگفتند که «این آمپولها را به فیل یا کرگدن هنگام زایمان تزریق میکنند.» تزریق آمپول میخی، توطئهای خطرناک بود که برای مدتی در اردوگاه رواج یافت و چند نفر از اسیران را در هم شکست.
راوی: آزاده سرافراز عبدالمجید رحمانیان
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌹۱۱ اسفند، سالگرد شهادت برترین تک تیرانداز تاریخ جهان است
♦️قهرمان شهید عبدالرسول زرین که بین بعثیها به "صیاد خمینی" معروف بود و شهید خرازی او را "گردان تکنفره" مینامید. این شهید با ۷۰۰ شلیکِ موفق [برخی منابع تعداد ۳۰۰۰ نفر را اعلام میکنند] برترین تکتیرانداز تاریخ شناخته میشود..🌺
#خنده_خوبان....
🌷بعد از چند وقت آمد، دیدم گوشش را بسته. گفتم: چرا گوشت را بستهای؟ گفت: هیچی! زخم شده. مثل اینکه داشته تک تیراندازی میکرده. همان موقع یک تیر میخورد به گوشش. وسط گوشش پاره میشود. همینطور خون میریخته روی شانهاش خودش هم قاه قاه خندیده بود. با خرازی بوده.
🌷خبرنگاران هم آنجا بودند، عکسش را برداشته بودند. بعدها این عکسش را زیاد میفروختند. بار آخری که رفت، برده بودندشان دیدن امام خمینی. امام، عبدالرسول را که میبیند، میشناسدش. مجلهای را که عکس عبدالرسول داخلش بوده میآورد. همینطور یک نگاه به عکس میکرده و یک نگاه به عبدالرسول و میخندیده....
🌹خاطره ای به یاد سردار شهید عبدالرسول زرین (تکتیرانداز گردان تک نفره)
کتاب زندگی به سبک شهدا، ناصرکاوه
راوی: خانم حلیمه ابراهیمی همسر گرامی شهید
📚 کتاب "جنگ مال خودت" ص ۴۸
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#امنیت_اتفاقی_نبوده_و_نیست!!
#چشمتان_را_ببندید_و_فقط_تصور_کنید!!!
🌷....وقتی شکنجهگرهای ابراهیم دستگیر شدند به من گفتند که؛ او توسط خود مسئول گروهک کومله شکنجه میشده است؛ گفتند او آنقدر با کابل به کف پای ابراهیم زده بود که کف پایش از گوشت به استخوان رسیده بود. زانوها و استخوانهای پایش را شکسته بود به طوریکه قادر نبود روی پا بایستد و بخش اعظمی از قسمت های بدنش سوزانده شده بود. یکی از شکنجهگرها که زندانبان ابراهیم بود گفت كه؛ من برایش غذا میبردم. روز اول که برایش غذا بردم دست داشت، روز دوم دست نداشت و دستهایش را شکسته بودند، روز سوم که برایش غذا بردم نه دست داشت و نه پا. پاهایش را هم شکسته بودند و نمیتوانست هیچ کاری انجام دهد.
🌷او گفت: مسئول گروهک کومله ابراهیم را مدام میزد و میگفت: ما میدانیم که تو با زن و بچهات به اینجا آمدهای. زن و بچهات کجا هستند؟ اسم بچهات چیست؟ و ابراهیم در پاسخ به او میگفت: من یک پسر دارم و همسرم اینجا نیست. او گفت که لحظه آخری که ابراهیم را به حیاط آورده بودند نه دست داشت و نه پا و در کف حیاط افتاده بود و فقط «الله اکبر خمینی رهبر» را سرمیداد و آخرین کلمهی او با صدای بلند نیز کلمه سمیه بود. بعد از آن مسئول گروهک کومله او را در مينیبوسی گذاشت و با خود برد و زمانیكه بازگشت کف مینیبوس مملو از خون بود و به ما گفت؛ ماشین را بشوییم. ما نمیدانیم با ابراهیم چه کرد و اصلاً بدن ابراهیم چه داشت که اینقدر از او خون رفته بود. هیچ وقت هم به ما نگفت که ابراهیم را کجا برد و يا کجا دفن کرده است.
#کتاب_خاطرات_دردناک،
#ناصرکاوه
🌹خاطره اى به ياد
#شهيد_جاويدالاثر_سيدابراهيم_تارا
راوى: همسر گرامی شهيد
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❣#نان_کپکزدهای_که_اشتهایم_را_باز_کرد!!
🌷....خیلی ضعیف شده بودم هنوز لباس پرواز تنم بود. ۷۲ ساعت به ما هیچی ندادند، تا به زندان استخبارات رسیدیم. هر کدام از ما را داخل یک اتاق کوچک انداختند، در را بستند و رفتند. چشمانم سیاهی میرفت. متوجه شدم که نگهبان هم دم در هست. هیچی تو اتاق نبود. اتاقی که خاک گرفته بود و معلوم بود غیرقابل استفاده هست. به زحمت متوجه شیء سیاهی شدم که در گوشهای از اتاق افتاده بود. به سمتش رفتم و آن را برداشتم. پاکش کردم. نان کپک زدهای بود که سیاه شده بود. نان کپک زدهای که اشتهایم را باز کرد!! دیدن آن هم به من قوت داد. تا اینجا که آمدیم آب هم به ما نداده بودند!
🌷آب روی سرمان میریختند، اما به ما نمیدادند! در زدم، سرباز با آن لهجهی تند عربی چیزی گفت. دوباره در زدم با حال عصبانی در را باز کرد. گفتم به من آب بده، اعتنا نکرد دوباره در زدم بالأخره آنقدر زدم تا در را باز کرد. شاید هم دلش سوخته بود. دیدم یک لیوان آهنی در دستش هست. درحالیکه اطرافش را میپایید لیوان را به من داد و دوباره در را بست. آب را گرفتم. حالا هم تشنه بودم و هم گرسنه. نان کپک زده را انداختم داخل آب. اول آت و آشغالهاش آمد بالای آب و یواش یواش خیس شد. هنوز خوب خیس نشده بود که نگهبان در زد. باز کردم، میخواست سریع بخورم و لیوان را بهش بدهم. نمیدانست من یک تکه نان گیر آوردم.
🌷یکجوری بهش حالی کردم که باشد. و بعد آت و آشغالهای روی آب را با انگشت گرفتم و ریختم بیرون. دیدم نان پف کرد. درآوردم و تیکه تیکه با انگشت انداختم داخل دهانم. شاید باور نکنید هنوز مزه آن غذا داخل دهان من هست. لذتی که آن تکه نان داشت شاید هیچ غذایی برای من نداشت. این لذت شاید هیچوقت از بهترین غذایی که خورده بودم به من حاصل نشد. نان کپک زده به من نیرو داد. آنجا به یاد یکی از فیلمهای خارجی افتادم که یک زندانی در داخل زندان سوسک را برمیداشت و میخورد. من هم اگر آن روز سوسک گیر میآوردم، میخوردم...
#کتاب_خاطرات_دردناک #ناصرکاوه
#راوی: جانباز و آزاده سرافراز سرهنگ خلبان محمدابراهیم باباجانى
منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات❣
🌷 هر روز با شهدا 🌷:
🌷سفره وسط سنگر پهن بود و قابلمه و بشقابها پر. _مهمان نمیخواهید؟ حاج حسین خرازی بود، با چشمانی براق و لبانی خندان. این همه غذا! منتظر کس دیگری هستید؟ نه حاجی، دوازده نفریم؛ اما گفتیم ٢١ نفر و غذا گرفتیم. پیشانیاش پر خط و صورتش بر افروخته شد. فریاد زد: برپا! همه بیرون. زمین پر سنگریزه، آفتاب داغ، دوازده نفر سینه خیز، بعد کلاغ پر. از پا که افتادند، گفت: آزاد! خیلی سبک شدید، ها؟ آن همه گوشت و دنبه حرام، عرق شد و ریخت پایین! با لقمه حرام نمیشود، جنگید!
🌹خاطره اى به یاد جانباز شهيد فرمانده حاج حسين خرازى
🌷 #عاشقانه_شهدا
#من_دلم_بهشت_میخواهد....
#دلم_با_من_مدارا_كن!!
🌷بار اول که ابوالقاسم آمد خواستگاریام، سرش را پایین انداخت و گفت: دختر عمو، من مرد جنگ و تفنگ و جبههام، من یک مسافرم، زیر چشمی نگاهی کردم و توی دلم گفتم: مسافر بهشت. من دلم بهشت میخواهد. انگار حرفهای دلم را شنید! زیر چشمی نگاهی انداخت و گفت: چیزی گفتی دختر عمو. همان لحظه دلم برایش تنگ شد، همان لحظه به دلم گفتم: با من مدارا کن.... بله را که گفتم، رفت و با یک بسته کارت عروسی برگشت. گفت: دختر عمو دوست داری کارت عروسی، کارت دعوت مهمانهای ما چه شکلی باشد؟ گفتم: معلوم است دیگر، مهمانهای ما یا شهدای آینده هستند، یا الان خانوادههاشون یک شهید دادهاند، یا جانبازند، تازه....
🌷تازه مگر شوهر من مسافر بهشت نیست، کارت عروسی ما هم باید در حد خودمان باشد. مگه میشه خدا را دعوت کرد، کارت دعوت خدا، خدایی نباشد!! خندید و کارتی که چاپ کرده بود، نشانم داد. بعد یک کارتی هم سوای از کارت ما، سپاه گرگان برای ما هدیه آورد، آن هم خیلی قشنگ بود. عروسی کردیم، هفت روزه عروس بودم که ابوالقاسم رفت جبهه، دیگه ماندگار شد، هر چند وقتی یک مرخصی میآمد و چند روزی بود و میرفت. سه سال با هم زندگی کردیم، زندگی ما در برهه شلیک گلوله و خمپاره و اطلاعیههای جنگ بود. هر عملیات که میشد، دلم فرو میریخت، هی به دلم تشر میزدم، با من مدارا کن، مدارا کن.
🌷یک روز که دلم خیلی دلتنگ ابوالقاسم شده بود، خبر دادند؛ مسافر بهشت، پر کشید و رفت. ابوالقاسم شهید شد و من تمام سالهایی که با هم بودیم، فقط سه سال بود. گاهی یک روز، خاطرهای برای آدم میسازد که یک تاریخ را به دوش میکشد چه رسد به سه سال. ما سه سال زندگی کردیم، ابوالقاسم شهید شد. حالا در تمام این سالها، دارم با خاطرات آن روزها زندگی میکنم. بمیرم برایت ای دلم با من مدارا کن...
🌹خاطره اى به ياد شهید معزز ابوالقاسم کلاگر
راوى: خانم طیبه کلاگر همسر شهید ابوالقاسم کلاگر و خواهر شهید علیرضا کلاگر
🌟شهید مفقود الجسد, ایرج بیات موحد از شهدای نخبه کشوری هستند که اکثر وزرا در دوره های مختلف با ایشان هم دانشگاهی و دوست بوده اند. ایشان علیرغم اینکه در خارج از کشور تحصیلات عالی داشتند و از چند کشور اروپایی دعوت به کار شده بودند و حتی پیشنهاد سفیر بودن هم داشتند اما به خاطر دفاع از کشور و نیاز آن روز به جبهه ها میروند و خیلی سریع به شهادت می رسند. تحصیلات عالیه، پیشنهاد کار، پیشنهاد سفیری و عروسی که منتظر ایشان بود هیچ کدام ایشان را از تصمیم خود برنگرداند... ماه رمضان شبی که میهمان خانواده شهید ایرج بیات موحد بودیم, همسر شهید صحبتی کرد که خیلی تأثیرگذار و بسیار ناراحت کننده بود... همسر شهید فرمودند: "زندگی من یکسال با ایرج بیشتر طول نکشید, ولی الان بیشتر از چهل سال است که دارم دنبال پیکرش می گردم"... راوی: همسر شهید بیات
کتاب خاطرات دردناک, ناصر کاوه
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۵۳۴۶
#سينه_سوخته!!
🌷چهره اش در خاطرم بود، اما هر چه فكر مى كردم، نمیتوانستم بفهم كى و كجا او را ديدهام. قد بلند بود و چهارشانه، لباس خاكى پوشيده بود و اصلاً شبيه بچههاى شهر نبود. يك روز آمد توى سنگر ما و گفت: بچه يك محلهايم. آن وقت بود كه همه چيز يادم آمد.... او كه دستمال ابريشمى به مچ دستش میبست، دكمه يقه باز میكرد و مینشست سر كوچه. باورش برايم كمى مشكل بود كه او را اينجا ببينم. چند روز بعد كه خودمانیتر شديم، ازش پرسيدم. گفت: اومديم ببينيم اينجا چه جوريه. اونجا كه خبرى نبود. نزديك سحر، وقتى چفيه انداخته بود روى صورتش و نماز شب میخواند، فهميدم بايد همه چيزش را همين اينجا پيدا كرده باشد. وقتى ذكر مصيبت بى بى فاطمه زهرا(س) خوانده شد، آنقدر....
🌷آنقدر ضجه زد كه گفتم الآن است از هوش برود. روز بود يا شب، يادم نيست. آمد پيشم و گفت: حاج آقا! آمادهام برم اون دنيا، ولى به على (ع) قسم از حضرت زهرا (س) خجالت میكشم؛ شرم دارم. بعد دكمههاى خاكیاش را باز كرد و عكس يك زن را كه روى سينهاش خالكوبى شده بود، نشانم داد. درحالیكه اشك توى چشمش حلقه زده بود، بغضآلود گفت: میخواهم طورى بسوزه كه هيچ اثرى ازش نمونه. وقتى خبر شهادتش را دادند، بغض كردم، لبخند زدم و اشك ريختم. خودم را به جنازهاش رساندم. روى شكم، آرام خوابيده بود. برش گرداندم و شهادتش را تبريك گفتم. پيراهن خاكى نيم سوختهاش را باز كردم. سينهاش طورى سوخته بود كه اثرى از خالكوبى نبود. صورتش داشت مىخنديد....
#شهید_سید_ابراهیم_رئیسی
#سید_شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#خادم_الرضا
#شهدای_خدمت
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۵۳۴۵
#حادثه_پشت_خاکریز!!
🌷گلوله خمپاره پشت خاکریز به زمین نشست. ترکش بزرگی پای بسیجی را قطع کرد. پاش به پوست بند بود. یکی خودش را رساند و گفت: «برادر چیکار میکنی؟» گفت: «مگه نمیبینی؟ دارم جلوی اینها رو میگیرم.» بهش گفت: «ولی پات بد جوری زخمی شده.» بسیجی نگاهی به پاش انداخت، باورش نمیشد با خونسردی گفت: «الان موقع عقب رفتن نیست، پشت خاکریز دراز میکشم و طرف عراقیها شلیک میکنم. پاتکشان که تمام شد، میروم اورژانس.!» آنها اینطور برای حفظ مملکت، ناموس و ارزشها زحمت میکشیدن حتی جونشون رو کف دستشون میگرفتن و حالا ما...؟!
📚 کتاب "راوی"، ج۴، ص۸۷
#شهید_سید_ابراهیم_رئیسی
#سید_شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#خادم_الرضا
#شهدای_خدمت
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#شهید_زندگی_کرد....
🌷مرتضی در تحمل سختی زبانزد همقطارانش بود. تحمل سختی برای او دوره خودسازی بود. در عملیات آبی_خاکی شمال کشور در هوای به شدت گرم ناگزیر میشود چند بار یک عملیات را تکرار کنند. وقتی این عملیات سخت تمام شد، همه برای جرعه ای آب له له میزدند ولی او به همراه دوستش اکبر شهریاری که بهمن ۹۲ درحوالی حرم حضرت زینب(س) به شهادت رسید سقا شده و خود بدون نوشیدن جرعهای آب به پادگان بازمیگردند. مرتضی در جریان عملیات حلب نیز روزه بود و در همان حال مسؤل اطلاعات به تنهایی برای شناسایی موقعیت تروریستهای تکفیری خطر میکرد و آخر شب بازمیگشت. یک شب زمستانی وقتی از شناسایی بازگشت به شدت گرسنه بود پرسید:...
🌷پرسید غذا هست؟ گفتیم مقداری عدس داشتهایم که تمام شده وکمی نان مانده. تکه کوچکی از نان را روی بخاری گذاشت پس از آنکه کمی گرم شد دو لقمه از آن را خورد و خدا شکر کرد و خوابید. از مال دنیا هرچه داشت انفاق میکرد. مرتضی سن زیادی نداشت اما سرپرستی دو یتیم و یک بد سرپرست را بر عهده داشت و از حقوق کمی که دریافت میکرد، کمک خرجی آنان را هم پرداخت میکرد. او یکبار زندگیاش را در واقع حراج کرد تا بتواند شش خواهر دم بخت یکی از دوستانش را راهی خانه شوهر کند و دست آخر ماشین خود را فروخت تا یک دوست نیازمندش را سرپناه بدهد! از او پرسیدم: «خودت چی؟» جواب داد: «ماشین که کمبود نیست این همه ماشین عمومی مال منه دیگه!»
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید معزز مدافع حرم مرتضی حسینپور شلمانی و شهید معزز مدافع حـرم اکبر شهریاری
📚 کتاب "فرمانده نابغه"
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#وقتی_شهید_شد....
از شهید آوینی پرسیدند: شهدا چه ویژگی خاصی داشتند که به این مقام رسیدند؟؟ گفت: یکی را دیدم سه روز در هوای گرم خط مقدم جبهه روزه گرفته بود؛ هرچه از او سؤال کردم برادر روزه مستحبی در این شرایط واجب نیس خودت را چرا اذیت میکنی؟! جواب نداد. وقتی شهید شد دفترچه خاطراتش را ورق میزدم نوشته بود: خب آقا مجید یک سیب اضافه خوردی جریمه میشی سه روز، روزه بگیری تا نفس سرکش را مهار کرده باشی...!
#کتاب_خودسازی_شهدا
#ناصرکاوه
🌹خاطره اى به ياد سيد اهل قلم شهید معزز آسيد مرتضى آوینی و شهید معزز آقا مجید ....
❌️❌️ مسؤلین! خدا را، خدا را....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات