eitaa logo
مکتب شهدا_ناصرکاوه
1.1هزار دنبال‌کننده
25.2هزار عکس
21.3هزار ویدیو
771 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
💕💞💕➖💞💕💞➖💕💞💕➖ ‍ همسر شهید:🌻 ناهار خونه پدرش بودیم. همه دور تا دور سفره نشسته بودن و مشغول غذا خوردن. رفتم تا از آشپزخونه چیزی برای سفره بیارم.چند دقیقه طول کشید. تا برگشتم نگاه کردم دیدم آقا مهدی دست به غذا نزده تا من برگردم و با هم شروع کنیم. این قدر کارش برام زیبا بود که تا الان تو ذهنم مونده ... 💥ظرف شستن:👇 ظرف های شام،دو تا بشقاب و لیوان بود و یک قابلمه.رفتم سر ظرف شویی،گفت:انتخاب کن،یا تو بشور من آب بکشم ،یا من می شورم توآب بکش گفتم:"مگه چقدر ظرف هست؟گفت:"هر چی هست .انتخاب  کن... 🌹 💕💞💕➖💞💕💞➖💕💞💕 برشی از زندگی شهید مهدی زین الدّین منبع – کتاب تو که آن بالا نشستی خدا_دعوتید به کانال کتاب👇 https://t.me/nasserkaveh44 Www.naserkaveh.com لينک عضويت کانال کتاب (براي نشر هر چه بيشتر ياد و خاطره شهدا ،ما را به دوستان خود معرفي کنيد.)
2.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ـــــــــــــ══✼🌿🌹🌿✼══ـــــــــــــ ــــــــ بِسم رَب الشُهدا وَ الصِدیقین ــــــــ 🌟در خانه طوری بودند که ما کمبودی احساس نمی کردیم. من هیچ وقت درگیر مسائل خرید بیرون خانه ،کوپن یا صف نبودم. جالب است بدانیدکه اکثر مطالعات شان را در این دوران در همین صف ها انجام میدادند! تمام خریدخانه به عهده ی خودش بودواصلا لب به گلایه باز نمیکرد؛ خلق خوشی در خانه داشتند از من خیلی خوش خلق تر بودند.... 🌟جعبه شیرینی رو که گرفتم جلوش، گفت: "میشه دو تا بردارم .. ؟"بهش گفتم: "البته سید جان! این چه حرفیه ... ؟" برداشت ولی هیچ کدوم رو نخورد ... کار همیشگی اش بود.هر جا غذای خوشمزه یا شیرینی تعارف می کردند ، برمی داشت اما نمی خورد! می گفت: "میرم با خانواده ام می خورم، شما هم اینکارو بکنین، اینکه آدم شیرینی های زندگی اش رو با خانواده اش تقسیم کنه توی زندگی اش خیلی تاثیر میذاره ..." 💖 #کتاب_زندکی_سبک_شهدا #عاشقانه_شهدا #ناصر_کاوه #شهید_سید_مرتضی_آوینی
✍ روحِ لطیفِ یک فرمانده لشگر... 💥اسماعیل نشسته بود و بچه هامون (ابراهیم و زهرا) داشتند جلویش بازی می کردند. یهو ابراهیم ، زهرا را اذیت کرد و به گریه اش انداخت. اسماعیل هم ناراحت شد و یک سیلی آرام به ابراهیم زد، اما کمی بعد فهمید که کارش درست و تربیتی نبوده و از او دلجویی کرد .... با این حال شب که شد خوابش نمی برد. خودم را به خواب زدم و دیدم اسماعیل بعد از خواندنِ نماز شب، نشست بالایِ سرِ ابراهیم و شروع کرد به گریه کردن.... 💥 ﺗﻮﯼ ﻭﺻﯿﺖ ﻧﺎﻣﻪ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﻧﻮﺷﺖ: ﺍﮔﺮ ﺑﻬﺸﺖ ﻧﺼﯿﺒﻢ ﺷﺪ ﻣﻨﺘﻈﺮﺕ ﻣﯿﻤﺎﻧﻢ ... حالا ﺧﺎﻧﻤﺶ میگه:👇 ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺭو ﺑﺰﺭﮒ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻧﺬﺍﺷﺘﻢ ﺁﺏ ﺗﻮﯼ ﺩﻟﺸوﻥ تکون ﺑﺨﻮﺭه . ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺳﺖ ﺩﯾﮕﺮ .. ﻭ ﺣﺎﻻ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻧﻮﺑﺘﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﻡ ﺗﺎ ﺍﻭن ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﭘﺸﺖ ﺩﺭﻫﺎﯼ ﺑﺎﺯ ﺑﻬﺸﺖ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﻡ ﺭو ﻧﮑشه ... ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺑﺪ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ ... ﺑﺬﺍﺭ یه ﺑﺎﺭ ﻫﻢ ﺍﻭن ﻣﺰﻩ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺭو ﺑﭽشه..." عشق خوب است 💗اگر یار خدایی باشد.‌‌ , 🌷 ─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─
🌹عروسی ساده 🌟مراسم عروسی مان مختصر وساده برگزار شد اسماعیل کت و شلوار پوشیده بود و به گمانم مال برادرش بود. موهایش را هم اصلاح کرده بود... 🌟 من هم، همین طوری ساده بدون تشریفات، با بلوزو دامن ساده ای که یکی از دوستانم دوخته بود و یک چادر سفید در مراسم حضور داشتم.اسماعیل اصرار داشت همه چیز باید ساده برگزار شود. , راوی : همسر شهید اسماعیل دقایقی ─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─
4.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️"جرعہ اے از معرفت شهدا"❤️ ❉ شب عروسی هنگام برگشتن از آتلیه علی آقا به من گفتند.اگر موافق باشید قبل از رفتن پیش مهمانها اول برویم خانه خودمان ونمازمان را با هم بخوانیم "یڪ نماز دونفره عاشقانه..."😇و این هم درحالی بود ڪه مرتب خانوادهامون به ایشان زنگ میزدند ڪه چرا نمی آیید مهمانها منتظرند...من هم گفتم قبول فقط جواب آنها باشما... ایشان هم گفتند مشڪلی نیست موبایلم را برای یڪ ساعت می گذارم روی بی صدا تامتوجه نشویم. بعد با هم به خانه پر از مهر و محبت مان رفتیم و بعد ازنماز به پیشنهاد ایشان یڪ زیارت عاشورای دلچسب دونفره خواندیم👌بنای زندگی مان را بامعنویت بنا ڪردیم وبه عقیده من این بهترین زیارت عاشورایی بود ڪه تا حالا خوانده بودم ومن آن شب بیشتر به عمق اخلاص ومعنویت همسرم پی بردم... خواندن زیارت عاشورا ڪار همیشگی ایشان بود...هرصبح وشام باتمام وجودش می خواند... وسفارش شان هم به من همین بود ڪه هیچ موقع خواندن زیارت عاشورا را فراموش نڪن, ڪه من هرچه دارم از برڪات همین است... حتی از سوریه هم ڪه تماس می گرفتند مرتب این موضوع رایادآوری می ڪردند... #کتاب_زندگی_به_سبک_شهدا #عاشقانه_شهدا #ناصر_کاوه برشی از زندگی مدافع حرم شهید علی شاهسنایی, راوی همسر شهید
4.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️"جرعہ اے از معرفت شهدا" ❉ شب عروسی هنگام برگشتن از آتلیه علی آقا به من گفتند.اگر موافق باشید قبل از رفتن پیش مهمانها اول برویم خانه خودمان ونمازمان را با هم بخوانیم "یڪ نماز دونفره عاشقانه..."😇و این هم درحالی بود ڪه مرتب خانوادهامون به ایشان زنگ میزدند ڪه چرا نمی آیید مهمانها منتظرند...من هم گفتم قبول فقط جواب آنها باشما... ایشان هم گفتند مشڪلی نیست موبایلم را برای یڪ ساعت می گذارم روی بی صدا تامتوجه نشویم. بعد با هم به خانه پر از مهر و محبت مان رفتیم و بعد ازنماز به پیشنهاد ایشان یڪ زیارت عاشورای دلچسب دونفره خواندیم👌بنای زندگی مان را بامعنویت بنا ڪردیم وبه عقیده من این بهترین زیارت عاشورایی بود ڪه تا حالا خوانده بودم ومن آن شب بیشتر به عمق اخلاص ومعنویت همسرم پی بردم... خواندن زیارت عاشورا ڪار همیشگی ایشان بود...هرصبح وشام باتمام وجودش می خواند... وسفارش شان هم به من همین بود ڪه هیچ موقع خواندن زیارت عاشورا را فراموش نڪن, ڪه من هرچه دارم از برڪات همین است... حتی از سوریه هم ڪه تماس می گرفتند مرتب این موضوع رایادآوری می ڪردند...
2.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ـــــــــــــ══✼🌿🌹🌿✼══ـــــــــــــ ــــــــ بِسم رَب الشُهدا وَ الصِدیقین ــــــــ 🌟در خانه طوری بودند که ما کمبودی احساس نمی کردیم. من هیچ وقت درگیر مسائل خرید بیرون خانه ،کوپن یا صف نبودم. جالب است بدانیدکه اکثر مطالعات شان را در این دوران در همین صف ها انجام میدادند! تمام خریدخانه به عهده ی خودش بودواصلا لب به گلایه باز نمیکرد؛ خلق خوشی در خانه داشتند از من خیلی خوش خلق تر بودند.... 💖
💥 همسر شهید،حمید سیاهکالی مرادی: متولد 1372 برامون تعریف میکند...👇 از اول نامزدیمون... با خودم کنار اومده بودم که من... اینو تا ابد کنارم نخواهم داشت... یه روزی از دستش میدم...اونم با 💗شهادت... وقتی که گفت میخواد بره...انگار ته دلم... آخرین بند پاره شد... انگار می دونستم که دیگه برنمی گرده...اونقد ناراحت بودم... نمی تونستم گریه کنم... چون می ترسیدم اگه گریه کنم... بعداً پیش ائمه(ع) شرمنده شم... یه سمت ایمانم بود و یه سمت احساسم... احساسم میگفت جلوش وایسا نذار بره... ولی ایمانم اجازه نمیداد... یعنی همش به این فکر می کردم که قیامت... چطور می تونم تو چشای امیرالمؤمنین(ع)نگاه کنم و...انتظار شفاعت داشته باشم... در حالی که هیچ کاری تو این دنیا نکردم... اشکامو که دید 👈دستامو گرفت و زد زیر گریه و گفت...👇 💥"دلمو لرزوندی ولی ایمانمو نمی تونی بلرزونیاااا..."راحت کلمه ی... دوستت دارم... 💗عاشقتم... رو بیان میکرد... روزی که میخواست بره گفت... … 💗عاشقانه شهدا:👇 💥کناره سفره عقد نشستیم عاقد پرسید: عروس خانم مهریه رو می بخشند که صیغه موقت رو فسخ کنیم؟ 💥به حمید نگاه کردم، گفتم 👈 نه من نمی بخشم! نگاه همه با تعجب به من برگشت، ماتشان برده بود، پدرم پرسید: دخترم مهریه رو می گیری؟ رک و راست گفتم : بله می گیرم، حمید خندید و گفت: چشم مهریه رو میدم، همين الان هم حاضرم نقدا پرداخت کنم. عاقد لبخندی زد و گفت: پس مهریه طلب عروس خانوم، حتماً باید آقا داماد این مهریه رو پرداخت کنه 😳 💥بعد از خواندن خطبه عقد دائم به رستوران رفتیم، تا غذا حاضر بشود، حمید پانزده هزار تومان شمرد، به دستم داد و گفت: این هم مهریه شما خانوم! پول را گرفتم و گفتم 👈 اجازه بده بشمارم ببینم کم نباشه! 😝 💥 حمید خندید و گفت: هزار تومان هم بیشتر گیر شما اومده، پول را نشمرده دور_سر حمید چرخاندم و داخل صندوق صدقاتی که آنجا بود انداختم و گفتم:👇 💗 نذر سلامتی آقای من! منبع📕یادت_باشد
💗عاشقانه شهدا:👇 💥کناره سفره عقد نشستیم عاقد پرسید: عروس خانم مهریه رو می بخشند که صیغه موقت رو فسخ کنیم؟ 💥به حمید نگاه کردم، گفتم 👈 نه من نمی بخشم! نگاه همه با تعجب به من برگشت، ماتشان برده بود، پدرم پرسید: دخترم مهریه رو می گیری؟ رک و راست گفتم : بله می گیرم، حمید خندید و گفت: چشم مهریه رو میدم، همين الان هم حاضرم نقدا پرداخت کنم. عاقد لبخندی زد و گفت: پس مهریه طلب عروس خانوم، حتماً باید آقا داماد این مهریه رو پرداخت کنه 😳 💥بعد از خواندن خطبه عقد دائم به رستوران رفتیم، تا غذا حاضر بشود، حمید پانزده هزار تومان شمرد، به دستم داد و گفت: این هم مهریه شما خانوم! پول را گرفتم و گفتم 👈 اجازه بده بشمارم ببینم کم نباشه! 😝 💥 حمید خندید و گفت: هزار تومان هم بیشتر گیر شما اومده، پول را نشمرده دور_سر حمید چرخاندم و داخل صندوق صدقاتی که آنجا بود انداختم و گفتم:👇 💗 نذر سلامتی آقای من! منبع📕یادت_باشد
🌷 هر روز با شهدا 🌷: 🌷سفره وسط سنگر پهن بود و قابلمه و بشقاب‌ها پر. _مهمان نمی‌خواهید؟ حاج حسین خرازی بود، با چشمانی براق و لبانی خندان. این همه غذا! منتظر کس دیگری هستید؟ نه حاجی، دوازده نفریم؛ اما گفتیم ٢١ نفر و غذا گرفتیم. پیشانی‌اش پر خط و صورتش بر افروخته شد. فریاد زد: برپا! همه بیرون. زمین پر سنگریزه، آفتاب داغ، دوازده نفر سینه خیز، بعد کلاغ پر. از پا که افتادند، گفت: آزاد! خیلی سبک شدید، ها؟ آن همه گوشت و دنبه حرام، عرق شد و ریخت پایین! با لقمه حرام نمی‌شود، جنگید! 🌹خاطره اى به یاد جانباز شهيد فرمانده حاج حسين خرازى 🌷 .... !! 🌷بار اول که ابوالقاسم آمد خواستگاری‌ام، سرش را پایین انداخت و گفت: دختر عمو، من مرد جنگ و تفنگ و جبهه‌ام، من یک مسافرم، زیر چشمی نگاهی کردم و توی دلم گفتم: مسافر بهشت. من دلم بهشت می‌خواهد. انگار حرف‌های دلم را شنید! زیر چشمی نگاهی انداخت و گفت: چیزی گفتی دختر عمو. همان لحظه دلم برایش تنگ شد، همان لحظه به دلم گفتم: با من مدارا کن.... بله را که گفتم، رفت و با یک بسته کارت عروسی برگشت. گفت: دختر عمو دوست داری کارت عروسی، کارت دعوت مهمان‌های ما چه شکلی باشد؟ گفتم: معلوم است دیگر، مهمان‌های ما یا شهدای آینده هستند، یا الان خانواده‌هاشون یک شهید داده‌اند، یا جانبازند، تازه.... 🌷تازه مگر شوهر من مسافر بهشت نیست، کارت عروسی ما هم باید در حد خودمان باشد. مگه می‌شه خدا را دعوت کرد، کارت دعوت خدا، خدایی نباشد!! خندید و کارتی که چاپ کرده بود، نشانم داد. بعد یک کارتی هم سوای از کارت ما، سپاه گرگان برای ما هدیه آورد، آن هم خیلی قشنگ بود. عروسی کردیم، هفت روزه عروس بودم که ابوالقاسم رفت جبهه، دیگه ماندگار شد، هر چند وقتی یک مرخصی می‌آمد و چند روزی بود و می‌رفت. سه سال با هم زندگی کردیم، زندگی ما در برهه شلیک گلوله و خمپاره و اطلاعیه‌های جنگ بود. هر عملیات که می‌شد، دلم فرو می‌ریخت، هی به دلم تشر می‌زدم، با من مدارا کن، مدارا کن. 🌷یک روز  که دلم خیلی دلتنگ ابوالقاسم شده بود، خبر دادند؛ مسافر بهشت، پر کشید و رفت. ابوالقاسم شهید شد و من تمام سال‌هایی که با هم بودیم، فقط سه سال بود. گاهی یک روز، خاطره‌ای برای آدم می‌سازد که یک تاریخ را به دوش می‌کشد چه رسد به سه سال. ما سه سال زندگی کردیم، ابوالقاسم شهید شد. حالا در تمام این سال‌ها، دارم با خاطرات آن روزها زندگی می‌کنم. بمیرم برایت ای دلم با من مدارا کن... 🌹خاطره اى به ياد شهید معزز ابوالقاسم کلاگر راوى: خانم طیبه کلاگر همسر شهید ابوالقاسم کلاگر و خواهر شهید علیرضا کلاگر 🌟شهید مفقود الجسد, ایرج بیات موحد از شهدای نخبه کشوری هستند که اکثر وزرا در دوره های مختلف با ایشان هم دانشگاهی و دوست بوده اند. ایشان علیرغم اینکه در خارج از کشور تحصیلات عالی داشتند و از چند کشور اروپایی دعوت به کار شده بودند و حتی پیشنهاد سفیر بودن هم داشتند اما به خاطر دفاع از کشور و نیاز آن روز به جبهه ها میروند و خیلی سریع به شهادت می رسند. تحصیلات عالیه، پیشنهاد کار، پیشنهاد سفیری و عروسی که منتظر ایشان بود هیچ کدام ایشان را از تصمیم خود برنگرداند... ماه رمضان شبی که میهمان خانواده شهید ایرج بیات موحد بودیم, همسر شهید صحبتی کرد که خیلی تأثیرگذار و بسیار ناراحت کننده بود... همسر شهید فرمودند: "زندگی من یکسال با ایرج بیشتر طول نکشید, ولی الان بیشتر از چهل سال است که دارم دنبال پیکرش می گردم"... راوی: همسر شهید بیات کتاب خاطرات دردناک, ناصر کاوه