eitaa logo
مکتب شهدا_ناصرکاوه
882 دنبال‌کننده
20.9هزار عکس
15.1هزار ویدیو
514 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽؛ 🚨 ✨ در یکی از شهرهای هند ، شخصی از دوستان اهل البیت علیهماالسلام ثروت فراوانی داشت ، هر سال در ماه محرم مجلس عزای سیدالشهداء علیه السلام بر پا می کرد و مال زیادی صرف می نمود ، و در روز و شب سفره می انداخت و فقراء و بیچارگان را اطعام می کرد ، تا آنکه نزد فرماندار از او سعایت کردند و فرماندار چون دشمن اهل البیت بود ، دستور داد او را حاضر کردند ، وی را دشنام داد و امر کرد که او را بزنند و اموال او را مصادره نمایند. 🔹تمام اموال او را گرفتند ، چون ماه محرم رسید و توانایی بر پا کردن مجلس عزا را نداشت بسیار ناراحت شد. 🔸زن صالحه ای داشت گفت : برای چه ناراحتی ، چرا گریه می کنی ؟ 🔹پاسخ داد : چون نمی توانم عزای آن حضرت بپا کنم. زن گفت : ناراحت نشو ، فرزند خویش را به شهری دور ببر و به اسم غلام بفروش و پول آن را خرج عزاداری نما . 🔸آن مرد خوشحال شد ، سراغ جوانش آمده ، حکایت را بیان کرد ، آن جوان گفت : من خود را فدای حسین فاطمه می کنم . پس آن مرد جوانش را به شهری دور برد و او را در معرض فروش قرار داد . 🔹مردی جلیل القدر و نورانی را دید ، به او فرمود : چه اراده با این جوان داری ؟ گفت : او را می فروشم . آن بزرگوار بدون چانه زدن او را خرید . 🔸آن تاجر با خوشحالی به شهر خود باز گشت و به خانه رفت و جریان را برای زن خود نقل می کرد که جوان از در وارد شد . پدرش گفت : مگر فرار کردی ؟ گفت : نه ، گفت : برای چه آمدی ؟ 🔹جوان گفت : آنگاه که تو رفتی گریه گلویم را گرفت . آن بزرگوار به من فرمود : چرا گریه می کنی ؟ گفتم : برای فراق آقایم ، چون خوب مولایی داشتم به من نهایت احسان می نمود . 🔸آن بزرگوار فرمود : تو غلام او نیستی بلکه فرزند او می باشی . گفتم : ای سید و آقای من ! شما کیستید ؟! فرمود : من آنم که پدرت به خاطر من تو را فروخت . " أَنَّا الْغَرِیبُ الْمُشَرَّد ، أَنَّا الَّذٍی قَتَلُونِی عَطْشٰاناً ". ناراحت نباش ، من تو را به پدرت برمی گردانم . چون برگشتی به او بگو : والی اموال تو را با زیادی همراه با احسان و نیکویی فراوان به تو برمی گرداند . آنگاه مرا برگردانید و از چشم من غایب شد . 🔹در این گفتگو بودند که درب خانه زده شد ، چون درب را گشودند شخصی گفت : امیر شما را میخواهد . 🔸چون آن مرد نزد امیر حاضر شد ، از او تجلیل کرد ، و عذر آورده ، و طلب حلیّت نمود، و هر چه از او گرفته بود با اضافاتی رد نمود ، و گفت : ای مرد صالح ! در تشکیل مجالس عزای سیدالشهداء علیه السلام کوشش کن ، من نیز هر سال ده هزار درهم برایت میفرستم . 🔹جناب امام حسین علیه السلام را دیدم ، به من فرمودند : آیا اذیت میکنی کسی که عزای من را بر پا میکند ، و اموال او را میگیری ؟! هر چه از او مصادره کرده ای برگردان ، وگرنه به زمین دستور میدهم که تورا با اموالت فرو برد ، دراین کار تعجیل کن پیش از آنکه بلا بر تو نازل شود . و به برکت آن حضرت من و خانواده و بستگان و رفقایم همه هدایت یافتیم و شیعه شدیم . 🌱وَالْحَمْدُ لِلّٰهِ رَبِّ الْعٰالَمِینَ🌱 🎆💎{ کارشناس احکام و مسائل شرعی حجت الاسلام والمسلمین سیدشمس الدین جوانمردی لنگرودی }💎🎆 @Javanmardi_langarudi 🌼شبهات احکام و مسائل شرعی را از این کانال به دست آورید🌼
📸 فرار آخوندی وزیر پرحاشیه دولت روحانی از کشور 👈شکایت نمایندگان مجلس از آخوندی و زنگنه به دلیل «ترک فعل» 🔹ابوترابی، نماینده اصفهان: یکی از ترک فعل ها، توقف ۶ ساله ساخت مسکن توسط آخوندی است. وزیر نفت نیز تمام اقداماتی که باعث می‌شد از وابستگی به نفت خام جدا شویم را متوقف کرده است. 🔸آخوندی به بهانه کرونا چند ماهی است از کشور خارج شده‌. 🔹پرونده او تشکیل شده و انتظار داریم که قوه قضائیه عادلانه و محکم رفتار کند. 🔸شکایت‌نامه را هفته آینده به دستگاه قضا خواهیم داد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حرف از جلسه نگرفتن نزنید.... امام خمینی(ره): ما هرچه داریم از محرم و صفر است.... را ببنید تا متوجه بشید حاج اقا مومنی دقیقا حرف رهبری را زدن بعضیها خودشان را از این علما بالاتر میدونن و به خودشان اجازه میدن بعد برداشتهای اشتباه از سخنان حاج اقا ، انتقاد هم بکنن لطفا نشر بدید👆👆👆
🌷تمامت می‌کنم!🌷 ✨کنار اروند می‌نشینم. دست‌هایم را در این رود وحشی فرو می‌برم، چشم‌هایم را می‌بندم و مسافر زمان می‌شوم. به دی 65 می‌روم؛ «کربلای 4». تو را می‌بینم که رد ترکشی عمیق، بر پیشانی‌ات نشسته و با لباس‌های غواصی از آب‌های اروند بیرون می‌آیی و پا در خاک عراق می‌گذاری. ✨اروند، عجیب دلشوره‌ی تو را دارد! با این همه، مانع رفتنت نمی‌شود و موج کوچکی را به سویت می‌فرستد و آن بوسه‌ی خداحافظی‌اش می‌شود بر گام‌های استوارت. تو می‌روی و او، همه نگاه می‌شود و نگاه‌هایش را پشت سرت می‌ریزد و بدرقه‌ات می‌کند. چشم باز می‌کنم و قلم به دست می‌گیرم تا هر آنچه را که از تو برایم گفته‌اند روی کاغذ بیاورم. اشک اما پرده‌ی چشمانم می‌شود. پلک می‌زنم؛ قطره‌ای از دل چشمانم می‌جوشد و در آب‌های اروند می‌ریزد. او، موج می‌زند؛ مـَد می‌کند. اروند دلتنگ محمد است... ✨خرداد 66 بود. عدنان و علی آمریکایی، در اردوگاه تکریت 11، آسایشگاه به آسایشگاه دنبالت می‌گشتند. به ‌آنها خبر رسیده بود که «محمد رضایی» از نیروهای اطلاعات و عملیات تیپ 21 امام رضا(ع) است. گفته بودند غواص راهنما بوده‌ای و خط‌شکن. فهمیده بودند که پیش از اسارت، مجوز ورود چند بعثی به جهنم را صادر کرده‌ای. بسیجی بودنت هم که بدجور آتش به جانشان انداخته بود؛ شده بودند گلوله‌ی آتش. علی آمریکایی و عدنان که تا آن موقع آبشان توی یک جوی نمی‌رفت، سر مسأله‌ی تو اتحادی پیدا کرده بودند که آن سرش ناپیدا. کل اردوگاه را زیر پای شان گذاشتند تا رسیدند به آسایشگاه شما.یک دست لباس داشتی. همان را هم شسته بودی و منتظر بودی تا خشک شود. با لباس زیر توی آسایشگاه، کنار یکی از بچه‌ها نشسته بودی و با هم حرف می‌زدید که علی آمریکایی آمد پشت پنجره‌ی آسایشگاه تان. اسم چند نفر را خواند. تو هم جزء آن‌ها بودی. اسمت را که برد، دستت را بالا گرفتی. تا چشم‌های سبزِ بی‌روحش به تو افتاد، حال گاو خشمگینی را پیدا کرد که پارچه‌ای سرخ را نشانش داده باشند. در چشم به‌هم زدنی تمام بدنش به عرق نشست. دنبال یکی هم قد و قواره‌ی خودش می‌گشت؛ هیکلی، قدبلند، چهارشانه. باورش نمی‌شد آن همه حرف و حدیث پشت سر تو باشد؛ یک جوان20ساله، متوسط قامت و لاغر‌اندام. همه‌ی حساب و کتاب‌هایش را به‌هم ریخته بودی. چهره‌ی پرصلابت و نگاه آرامت که خبر از آرامش درونی‌ات می‌داد، ناخن به روحش می‌کشید. هرچند همه‌ی محاسباتش اشتباه از آب درآمده بود، ولی حداقل از یک چیز مطمئن شده بود که امثال تو، شیرهای در زنجیرند و نباید زنده بمانند. تو داشتی لباس‌های خیست را می‌پوشیدی که آن‌ها بر سرت ریختند و کتک‌زنان تو را از آسایشگاه بیرون بردند. پس از چند ساعت به آسایشگاه آوردنت. همه می‌دانستند که بدجور شکنجه‌ات کرده‌اند. نگهبان صدایش را ته گلویش انداخت: از این به بعد کسی حق ندارد با محمد رمضان، ارتباط برقرار کند. حرف زدن با محمد رمضان، ممنوع. راه رفتن با محمد رمضان، ممنوع. و بایکوتت کردند. بعثی‌ها تو را «محمد رمضان» صدا می‌کردند؛ رسم شان این بود که به جای بردن نام فامیل هر اسیر، نام پدر و پدربزرگش را می‌بردند. اسم پدر تو هم رمضان‌علی بود و نام جدت غلام‌حسن.ِ.. ✨بچه‌ها دورتا دور آسایشگاه نشسته بودند. همه می‌دانستند معنی بایکوت چیست و شکستن آن چه مجازات سنگینی دارد. آن‌جا که خبری از پماد و مرهم و... نبود. دل شان می‌خواست بیایند و کنارت بنشینند تا حرف‌های شان مرهمی باشد برای زخم‌هایت. ولی کسی طرفت نمی‌آمد. خودت هم می‌دانی دلیلش ترس نبود، بلکه هیچ‌کس نمی‌خواست که بعثی‌ها به خاطر شکستن بایکوت، به تو حساس شوند و بیش‌تر آزارت دهند. تو هم نمی‌خواستی جاسوس‌ های آسایشگاه، خبر بیشتری برای نگهبان‌ها ببرند و آن‌ها، هم‌آسایشگاهی‌هایت را آزار دهند. ولی بچه‌ها دست بردار نبودند و با اشاره‌ی چشم و ابرو احوالت را می‌پرسیدند. همه طعم ضربه‌های عدنان و علی آمریکایی را چشیده بودند و می‌دانستند کشتن آدم‌ها، برای این دو، از آب خوردن هم ساده‌تر است. کتک زدن‌های عادی‌شان آدم را به حال ضعف و مرگ می‌انداخت، وای به وقتی که بخواهند شکنجه‌ات کنند. آن‌ها خوشحال بودند که تو هنوز زنده‌ای! راستی! چه زیبا نماز می‌خواندی با آن تن زخمی و کبود. آمده بودی توی حیاط؛ مثل همه. البته با یک تفاوت؛ کسی حق نداشت با تو راه برود یا حرف بزند. تک و تنها سرت را انداخته بودی پایین و با آن بدن مجروح، جلوی آسایشگاه تان راه می‌رفتی. «سیدمحسن»، نوجوان 16ساله از بچه‌های آسایشگاه کناری‌تان آمد کنارت و ایستاد به احوالپرسی. بایکوت بودنت به کنار، قانون اردوگاه اجازه نمی‌داد افراد آسایشگاه‌های مختلف با هم حرف بزنند. گفتی: «برو! محسن برو!» ✨ اما او گفت: «ول کن محمد! ته تهش کتکتم می‌زنند دیگر!»... ✨ تو نگران او بودی و او نگران تو. چند روز پشت سرهم می‌بردند و شکنجه‌ات می‌دادند و با چوب‌های قطور و کابل‌های ضخیمِ فشار قوی برق، که در 3 لایه بهم
بافته شده بود، وحشیانه به جانت می‌افتادند. می‌دانستند راه رسیدن به جهنم را برای دوستان شان کوتاه کرده‌ای. می‌گفتند: بگو چه کسانی آن موقع همراهت بودند؟ بعد اتو را داغ می‌کردند و به پوستت می‌چسباندند و تو در جواب آن‌ها نفس‌هایت را با ناله بیرون می‌دادی: «یا زهرا(س)... یا حسین (ع)...» بدنت می‌سوخت و تاول می‌زد. با کابل بر تاول‌هایت می‌کوبیدند و تاول‌ها پاره می‌شدند. می‌گفتند: «باید به امام خمینی توهین کنی. بگو... » از درد به خود می‌پیچیدی و جواب می‌دادی: «یا زهرا(س)... یا حسین (ع)...» و نمی‌گفتی آن‌چه را که آنان مشتاق شنیدنش بودند و باران کابل و چوب بر پیکرت باریدن می‌گرفت. تَن‌شان که به عرق می‌نشست، نوشابه‌های خنک را قُلپ قُلپ از گلو پایین می‌دادند. می‌رفتند استراحت می‌کردند و ساعتی بعد دوباره بازمی‌گشتند. و باز ضربه‌های چوب بود و کابل و اتوی داغ و خدا بود و تو بودی و ناله‌های یا زهرا(س) و یا حسین (ع). یکی از بچه‌ها به تو گفت: محمد! این‌ها می‌کشنت! امام گفته: آنها که در اسارتند، اگر دشمن از آن‌ها خواست که عکس مرا پاره کنند یا به من توهین کنند، این کار را انجام دهند. اما تو گفتی: «امام وظیفه داشته این حرف را بزند. اما من وظیفه ندارم برای این‌که جانم سالم بماند، به رهبرم توهین کنم.» ضعیف شده بودی و بی‌رمق. چند روز پشت سرهم کتک و شکنجه توانی برایت نگذاشته بود. بدن رنجور و نیمه‌جانت را کشان‌کشان به سمت حمام‌ها بردند. لباس‌هایت را درآوردند. بدن کبود، سوخته و تاول زده‌ات را زیر دوش آب داغ گذاشتند و با کابل بر آن کوبیدند. چند بطری شیشه‌ای آوردند و به در و دیوار حمام کوبیدند. بطری‌ها، شیشه‌های تیز و برنده‌ای می‌شدند و کف حمام می‌ریختند. تو را روی شیشه‌ها می‌غلتاندند و با کابل بر بدنت می‌کوبیدند و با پوتین‌های زمخت شان روی بدن رنجور و نحیفت می‌رفتند. شیشه‌های برنده، پوستت را می‌شکافتند و در گوشتت فرو می‌رفتند. خون، از تاول‌ها، از سوختگی‌ها، از زخم‌ها، از ردپای خرده شیشه‌ها بیرون می‌دویدند. همه چیز نشان می‌داد که واقعا تو را به حمام آورده‌اند؛ به حمام خون. می‌گفتند: «باید به مسئولان مملکتت توهین کنی.» ✨اما تو مظلومانه ناله می‌کردی: «یا زهرا (س)... یا حسین(ع)...» ✨و آن کابل‌ها که حالا دیگر مَرکب لخته‌های خون شده بود، محکم‌تر از قبل بر پیکرت فرود می‌آمد. صدای خِرِش‌خِرِشِ شیشه‌ها، شکسته شدن استخوان‌ها و ناله‌های ضعیف یا زهرا(س) و یا حسین(ع)ات نسیمی شده بود تا اهالی آسمان را نوید دهد که مسافری از فرزندان روح‌الله در راه است و تو ذره‌ذره به دروازه‌ی بهشت نزدیک می‌شدی. نعره می‌زدند: «باید به امام خمینی توهین کنی. بگو... و تو با آخرین نفس‌هایت جواب می‌دادی: «یا...ز...ه...ر...ا(س) یا...ح...س...ی...ن(ع)» کابل‌ها قوس می‌گرفتند و با قدرت بر پیکرت می‌نشستند. گوشت و پوست بدنت باضربه‌های کابل کنده می‌شد. کابل‌ها به سمت بالا تاب برمی‌داشتند و تکه‌های پوست و گوشت بدنت را به سوی سقف و در و دیوار حمام پرتاب می‌کردند. بارها و بارها ازت پرسیدند: «افسران و سربازان ما را تو کشتی. چه کسان دیگری همراهت بودند؟ نام ببر!» و تو که نای حرف زدن نداشتی، با اشاره‌ی ابرو جواب می‌دادی: «نه!»... ✨ از حمام آوردنت بیرون و با پارچه روی بدن پاره‌پاره و پر از زخم و سوختگی‌ات، آب و نمک ریختند. آخرین ناله‌های جانسوزت، آرام، راه شان را به آسمان باز می‌کردند. عدنان که از مقاومت و سرسختی تو به ستوه آمده بود، فریاد زد: «تمامت می‌کنم!»... آن‌گاه پیکر تو را به داخل حمام کشیدند. قالب صابونی را در دهانت گذاشتند و با پوتین‌هایشان آن را در حلقت فرو کردند.  از حمام بیرون آوردنت و روی زمین خاکی اردوگاه انداختنت. بعد رفتند سراغ یکی از بچه‌های اردوگاه که از امداد و کمک‌های اولیه سررشته داشت. او نبضت را گرفت. چهار، پنج‌بار در دقیقه بیش‌تر نمی‌زد. ضربان قلبت به حدی کند و ضعیف شده بود که شهادتت قطعی بود. صدایی که از گلویت بیرون می‌آمد، صدای نفس کشیدن نبود. صدای خُرخُر کردن بود. یک استخوان سالم در بدنت نمانده بود. هرطور دست و پایت را تکان می‌دادند به همان شکل باقی می‌ماند. آخرین خُرخُر را که از گلو بیرون دادی، گفتند: «ماتَ.»؛ یعنی تمام کرد. یعنی شهید شدی! بعد پیکر بی‌جانت را روی سیم خاردارها انداختند و از آن عکس گرفتند تا بگویند تو در حال فرار بوده‌ای و آن‌ها مجبور شده‌اند تو را بزنند! تاخت و تازهای عدنان شروع شد. عربده می‌کشید و به سربازها دستور می‌داد. تمام اردوگاه به حالت آماده‌باش درآمده بود. چند نفر دویدند و پتویی را از یکی از آسایشگاه‌ها بیرون آوردند. یک پتوی راه‌راهِ سبز و سفید. از همان پتوهای زِبر اسرا. آسایشگاه به آسایشگاه می‌دویدند و دستور می‌دادند: «همه کف آسایشگاه دراز بکشند. سرها روی زمین. بلند کردن سر، ممنوع . نگاه کردن، ممنوع. صحبت کردن، ممنوع.»... هرچند درهای آسایش
گاه‌ها قفل بود، ولی می‌خواستند با این کارشان حصار در حصار ایجاد کنند.این دستورات که از آسایشگاهی به آسایشگاه دیگر ابلاغ می‌شد، همه را متوجه این کرد که یا اتفاقی افتاده یا قرار است حادثه‌ی مهمی رخ دهد. کنجکاوی عده‌ای، تحریک شده بود. خوب که نگاه می‌کردی، سرهایی را می‌دیدی که از پشت پنجره‌ی آسایشگاه‌ها، چشم در حیاط اردوگاه می‌گرداندند تا آن‌چه که از آن منع شده بودند را ببینند. آن‌گاه تو افق نگاهشان می‌شدی؛ آن پتوی زِبر را دور تو پیچیده بودند و با سیم‌خاردار دورش را بسته بودند. سپس ماشینی آمد و تو را به نقطه‌ی نامعلومی برد. بعد چند نفر از اسرا را به زور کتک و شکنجه، مجبور به امضای برگه‌ای کردند تا طی گزارشی صوری به صلیب سرخ ادعا کنند؛ تو در حال فرار بوده‌ای و آن‌ها مجبور شده‌اند تو را با گلوله بزنند!   تعدادی از بچه‌ها را هم به حمام فرستادند تا آثار جنایت شان را که به در و دیوار حمام مانده بود، پاک کنند.... ✨ مرداد 81 بود. آن روز مشهدالرضا(ع) میزبان 22 شهید بود. یکی از آن‌ها هم تو بودی. بالاخره بعد از پانزده سال به خانه برگشتی. پدرت آمده بود. معراج‌ الشهدا. 21 شهید آن‌جا بودند، ولی تو نبودی. ✨حاج‌رمضان‌علی پرسید: محمد رضایی کجاست؟✨ پاسخ شنید: پدر جان! پیکر محمدت سالمِ سالم است. او را در سردخانه گذاشته‌ایم. حاج‌رمضان‌علی، بین شهرهای فاروج و شیروان، درست در کنار جاده، مسجد امام سجاد(ع) را ساخته بود و جلوی مسجد برای خودش مزاری تهیه کرده بود. تو که آمدی، آن را داد به تو... ✨روز تشییع پیکرت، مردم زیر تابوتت را گرفته بودند و تو را تا مزارت همراهی کردند. تشییع تمام شد؛ جمعیت تازه متوجه‌ی خونابه‌هایی شدند که از تابوتت گذشته و بر شانه‌ی آن‌ها چکیده بود! منبع: سایت امتداد به قلم سمیه مهربان جاهد... وبلاگ اردوگاه تکریت
🔴 اقتصادی‌ترین تصمیم شورای شهر ✍️ 🔹 بالاخره شورای شهر تهران پس از ٣ سال بی‌خاصیتی و تعطیلی، تصمیمی گرفت که به شدت بر اوضاع مسکن و اقتصاد در تهران تاثیر مثبت گذاشت. 🔸 اعضای شورای شهر اصلاح‌طلب تهران پس از مدت‌ها تحقیق و پژوهش درباره علل گرانی مسکن در تهران به این نتیجه رسیدند که علت افزایش بی‌سابقه اجاره خانه و گرانی وحشتناک مسکن در تهران این است که اکثریت معابر تهران به نام شهدا است و متاسفانه هیچ خیابان و حتی کوچه‌ای به نام بزرگانی مانند: بازرگان، رضا شاه، بنی صدر، ولیعهد، میرحسین، تاجزاده، پرویز ثابتی، مسعود و مریم رجوی، شجریان، آغاسی، فائقه آتشین و.... نیست! ✅ در صورتی که بر اساس بررسی‌های هموژنیک اعضای شورای شهر، نامیدن خیابان‌های تهران با اسامی فوق می‌تواند در فرایندی رفورمیستیک، قیمت مسکن و اجاره خانه را به حد «زمان شاه» کاهش دهد. 🔹 و بر همین اساس و در مرحله اول دو خیابان به نام‌های بازرگان و شجریان مزین گردید و در فاصله یک روز پس از این رویداد اجاره بها و قیمت مسکن شاهد ١٣/١٣ درصد کاهش بوده است. 💢 شورای شهر تهران امیدوار است در خاتمه این طرح دیگر هیچ خیابان و کوچه‌ای در تهران به نام شهدا نباشد و ارزانی و فراوانی مثل زمان شاه بشود. ✅ پ.ن: شورای شهر بهتر نیست اسم دلار جهانگیری هم تغییر بدهد؟ ... ، خسارت محض
💐 کشکول (99/128):👇 🌹دخیل الخمینی!...بمناسبت 26 مرداد سالگرد ورود آزادگان به میهن اسلامی 🌷توی اردوگاه «تکریت 2»، هنوز نیم ساعت نگذشته بود که کار بازجویی برای دهمین بار شروع شد. هر بار که از نقطه‌ای به نقطه دیگر برده می‌شدیم، پیش از این که دست‌های مان را باز کنند، لقمه نانی بدهند، بازجویی می‌شدیم. باید ریزبه‌ریز جزئیات گذشته خودمان را برای بازجوهای سمج و وحشی می‌گفتیم. دستشان را خوانده بودیم و سرکار می‌گذاشتیم ‌شان، اما تا استاد شدن خیلی فاصله بود تا پس از بازجویی کم‌تر کتک بخوریم عراقی‌ها به رزمنده‌های کم سن و سال به شدت حساس بودند، زیر هجده سال را بدجوری می‌زدند. خشم شان این بود که این بچه‌ها با سن کم آمده‌اند برای دفاع و شده‌اند «حرس الخمینی». به تناسب رسته‌ها، تنبیه‌ها هم بالا می‌رفت؛ پاسدار، بعد بسیجی. اگر فرمانده بسیجی بودی که واویلا بود، حالت را جا می‌آوردند. برای همین بیش‌تر بچه‌ها سن شان را با توجه به قد و هیکل شان بالا می‌گفتند: شعبان صالحی فرمانده گروهان یک از گردان یا رسول (ص)  می‌دانست که اگر لو برود، چه بلایی سرش می‌آورند. آخرین سؤال عراقی‌ها که منجر به خشونت شان می‌شد، نوع رسته بچه‌ها بود. هرکدام به تناسب رسته، کتک می‌خورند. اولی گفت: من تیربارچی بودم... حسابی زدنش... دومی گفت: من خدمه تانک بودم. بدجوری زدنش. سومی گفت: امدادگرم, با مشت و لگد افتادند به جانش.چهارمی گفت: آرپی‌چی‌زن... و هر که چیزی می‌گفت، کتک مفصلی می‌خورد. شعبان با خودش فکر کرد و به ما گفت: بچه‌ها! نوبت من که شد، می‌گویم کلاش دارم. کلاش از همه سلاح‌ها کوچک‌تر است، در نتیجه کم‌تر کتک می‌خورم... طولی نکشید که نوبت شعبان شد. چون نزدیک بودیم،صدایش را می‌شنیدیم. ما که از نیروهای شعبان بودیم، منتظر بودیم، ببینیم چه بلایی سرش می‌آید و آیا این کلاش نجاتش می‌دهد یانه؟ آخر بازجویی بود و پاسخ سرنوشت‌ساز. سرباز ازش پرسید اسلحه‌ات چی بود؟ شعبان یک کلام گفت: کلاشینکف... نفس‌ها در سینه حبس شده بود. از قیافه حق به جانبش معلوم بود که تو دلش بشکن می‌زند. تا گفت کلاش، سرباز عراقی مشت محکمی به صورت شعبان زد و سرباز دیگری فریاد زنان دوید طرف کمپ فرماندهی اردوگاه و هی داد می‌کشید: فرمانده! فرمانده، فرمانده. ما همه گیج شده بودیم...خدایا چه شده است؟یکمرتبه از کمپ فرماندهی یک عالمه قلچماق ریختند و با مشت و لگد افتادند به جانش و به قصد کشت، زدنش. بعد دستانش را بستند و او را بردند. چند دقیقه بعد، با سر و صورت خونی و زخمی آوردنش. ولوله شد و ما همه زدیم زیر خنده که کلاش عجب نانی برایت پخت! بی‌رمق و بی‌حال نالید و گفت: نگویید کلت دارم که اگر بگویید، می‌بند نتان به تانک... او می‌نالید و ما می‌خندیدیم. بعد فهمیدیم که اسلحه کلاش از دید عراقی‌ها مال فرمانده است و اگر بگویی کلت، فکر می‌کنند که تو فرمانده لشکری و می‌برندت استخبارات هنوز کار بازجویی تمام نشده بود و یکی یکی بچه‌ها را برای بازجویی بیرون می‌بردند. نوبت پیر مردی شد، 65 ساله و بی‌سواد و شوخ‌طبع بود. ازش پرسیدند: اسلحه تو چه بود؟ پیرمرد گفت: من امدادگر بودم، سقا بودم، آب می‌دادم به یاران حسین (ع) این‌ها را با حال و هوای خاصی گفت. عراقی‌ها شروع کردند به کتک زدن. پیرمرد مدام زیر شلاق، زیر مشت و لگد و زیر باتوم داد می‌زد: دخیل الخمینی!... عراقی‌ها بدجور می زدنش و از این مقاومتش خشمگین‌ تر می‌شدند. هرچه می زدن، او همین را می‌گفت. ما همه مات و حیران مانده بودیم که خدایا این پیرمرد چه قدر عاشق امام است. به او حسودی مان شد. عراقی‌ها خسته شدند، یکی پیرمرد را نگه داشت و هلش دادند سمت ما و او با همان دهان پر خون ، دوباره رو کرد به عراقی‌ها و داد زد دخیل الخمینی. دیگری با مشت، چنان توی دهان پیرمرد کوبید که تمام دندانش خرد شد و خون از لبش فواره زد یکی با لگد، طوری به او زد که پهن شد توی بغل ما. صورت و دهان پیرمرد را پاک کردیم و گفتیم: عجب آدمی هستی! چه قدر دخیل الخمینی می‌کنی؟ داشتند می‌کشتنت. برای چی این همه میگفتی؟پیرمرد گفت: توی تلویزیون خودمان دیدم که هر وقت اسیر عراقی می‌گیرند، دخیل الخمینی که می‌گوید، بهش آب می‌دهند .بچه‌ها از خنده روی زمین ولو شدند، حالا نخند، کی بخند. پیرمرد توی تلویزیون دیده بود که عراقی‌ها موقع اسیر شدن، دست‌های شان را بالا می‌برند و دخیل الخمینی می‌گویند، گمان کرده بود این دخیل الخمینی، بین‌المللی است و هر که، هر کجا اسیر شد، باید دستش را ببرد بالا و همین را بگوید. خنده بازاری بود. پیرمرد هم می‌خندید و می‌گفت: ای بابا! من موقعی که اسیرم شدم، دستم را بالا بردم و داد زدم، دخیل الخمینی... و این‌ها هی من را زدند نامردها...  
. *🕊️ عجیب‌ترین پیکری که دشمن بعثی را مبهوت کرد !* *شهیدی با دست مصنوعی در قلب میدان نبرد ...* *🌼 والله ان قطعتمو یمینی ...* *🌹 شهدا شرمنده‌ایم
💐 کشکول (99/129):👇 🌹 بمناسبت 26 مرداد سالگرد ورود آزادگان به میهن اسلامی ⭐گفت: به خاطر آنكه قاب عكس 😈صدام را شكسته بودم، مرا به گودالی كه هشتاد پله از زمین فاصله داشت، بردند😣 آنجا شبیه یك مرغ‌دانی بود😇 وقتی مرا در سلولم حبس كردند، از بس كوچك بود، می‌بایست به حالت خمیده در آن قرار می‌گرفتم. آن سلول درست به اندازه ابعاد یك میز تحریر(یک متر در دو متر) بود😭 شب فرا رسید و كلیه‌هایم از شدت سرما به درد آمده بود. به هر طریق كه بود، شب را به صبح رساندم. تحملم تمام شده بود...با پا محكم به در سلول كوبیدم...😞 نگهبان كه فارسی بلد بود، گفت:چیه؟... چرا داد می‌زنی؟... گفتم: یا مرا بكشید یا از اینجابیرون بیاوریدكه كلیه‌ام درد می‌كند. اگر دوایی هست برایم بیاورید! دارم می‌میرم...😰 او در سلول را باز كرد و چندمتر جلوتر در یك محوطه بازتر مرا كشاند و گفت: همین جا بمان تا برگردم... در آنجا متوجه یك پیرمرد ناتوان شدم. او در حالی كه سكوت كرده بود، به چشمانم زل زدو بی‌مقدمه پرسید😣ایرانی هستی؟... جوابش را ندادم. دوباره تكرار كرد. گفتم: آره، چه كار داری؟ پرسید: مرا می‌شناسی؟ گفتم: نه از كجا بشناسم؟😨 گفت: اگرایرانی باشی، حتما مرا می‌شناسی... گفتم: اتفاقا ایرانی‌ام؛ ولی تو را نمی‌شناسم. پرسید: وزیر نفت ایران كیست؟ گفتم: نمی‌دانم. گفت: نام محمد جواد تندگویان را نشنیده‌ای؟😰 گفتم: آری، شنیده‌ام. پرسید:كجاست؟... گفتم: احتمالاً شهید شده😪 سری تكان داد و گفت: تندگویان شهید نشده و كاش شهید می‌شد😭 گفت من تندگویان هستم و یازده سال است😳 که ازاین سیاه چال به اون سیاه چال در رفت و آمد هستم وفعلا در این سیاه چال، که 4طبقه زیر زمین در پادگان هوا نیروزعراق به نام الرشید است😇 محبوس هستم 😭 دیگر همه چیز را فهمیدم. بغض گلویم را گرفته بود. فقط نگاهش می‌كردم. نگاه به بدنی كه از بس با👈 "اتوی داغ به آن كشیده بودند، مثل دیگ سیاه شده بود"😰گفتم: اگر پیامی داری بهم بگو... گفت: پیـام من مرزداری از وطن است... صبوری من است... نگذارید وطن به دست نااهلان بیفتد... نگذارید دشمن به خاك ما تعرض كند... استقامت، ‌تنها راه نجات ملت ماست... بگذارید كشته شویم، اسیر شویم؛ ولی سرافرازی ملت به اسارت نیفتد...👌گفتم: به خدا قسم... پیامت رابه همه ایرانیان می‌رسانم خم شدم دستش را ببوسم كه نگذاشت... ⭐ پسر شهید تندگویان نقل می کند👈 زماني پيكر پدر را براي مان آوردند كه بسياردلتنگ او بوديم😰 پس از 11سال انتظار👈 كه انتظار غريبي بود، پاهايي را كه بسيار دلتنگ آمدنش بودم، بوسيدم 😰 او در سالهاي اسارت، و در سلول انفرادي، تنها صدايش براي ستايش پروردگار بود✌ او آزاده اي تمام قامت بود كه فرياد «هيهات منا الذله» را با صداي بلند فرياد مي زد... هميشه خاك وطن را عزيز مي دانست و بر زبان سخن زنده باد ميهن را مي سرود...✌او آن قدر "قرآن را با صداي بلند خوانده بود" كه نگهبانان عراقي به او مي گفتند ما از تو اطلاعات نمي خواهيم، فقط با قرآن خواندنت به ديگر اسيران روحيه نده😭 وقتي پيكر پدر را تحويل گرفتیم، آن قدر👈 "حنجره او را فشرده بودند كه تمام استخوان هاي حنجره اش خرد شده بود"😭"او آرزوي «سكوت» را بر دل عراقي ها گذاشت... ‍ ⭐شهید رجایی به همسر محمدجواد تند گویان گفته بود که, عراق حاضر شده 8 خلبان بعثی را آزاد کنیم تا آن‌ها تندگویان را آزاد کنند... وهمسرشهید تندگویان در جواب شهید رجائی گفت: اگر ما هم حاضر به این معامله شویم، خود محمد جواد قبول نمی کند که این خلبانان آزاد شوند و دوباره بمب بر سر مردم بی‌گناه بریزند.
💥این خاطرات را صدها بار بخوانید👇 🚩 روز 26 مرداد 👈سالروز بازگشت آزادگان سرافراز را به میهن اسلامی ایران گرامی میداریم, همان آزادگانی که حماسه آفریدند و همان هائی که بعضی هاشون 👈مظلومانه و غریبانه شهید شدند و حتی قبر بعضی هاشون هم معلوم نیست🚩این خاطرات را بارها بخوانید و به گوش مسئولین برسانید که اگر کم کاری و یا خیانتی و... به مردم و انقلاب کنند 👈 فردای قیامت جواب چه خونها و چه کسانی را باید بدهند👇 🌷یاد جانباز شهید, خلبان حسین لشگری بخیر که 18 سال اسیر بود که 12 سالش را در انفرادی بود و 6 سالش را نورآفتاب و آسمان و سبزه و ...را ندید... در تاریکی محض بود😳 🌷یاد جانباز شهید, تندگویان وزیر نفت بخیر که 11 سال اسارت را در سیاه چال های بعثی طی کرد و بدنش را آنقدر بااتو سوزانده بودند که بدنش سیاه شده بود و سرانجام با خرد کردن گلویش, او را به شهادت رساندند😭  🌷یاد مرحوم ابوترابی بخیر که سرش را دشمن بعثی در اسارت با دلر سوراخ کرد😇 و آنقدر او را شکنجه کرده بودند که دیگه بازجوها از زدنش خسته شده بودند 🌷یادخلبان آزاده ومجروح 👈 شهید اقبال دوگاهه بخیر که پس از اسارت در حالی که زخمی بود, صدام دستور داد بدنش را به دو ماشین بستند و برخلاف همدیگر کشیدند😰 بطوریکه بدنش دوپاره شد و هر تکه از بدنش را در یک طرف از عراق به خاک سپردند😣 🌷یاد آن شش پاسدار اسیری که مجروح بودند و در سوسنگرد اسیر بعثی ها شدند بخیر😇 بعثی ها آنها را در حالی که دستهای شان بسته بود کنار هم نشاندندو سپس بر رویشان بنزین ریختند وزنده زنده سوزاندنشان و خاکسترشان را به باد دادند 😱 🌷یاد شهید آزاده احمد وکیلی, که در دست کومله اسیر بود بخیر... که ابتدا به پاهایش نعل اسب کوبیدند سپس کومله دو دستش را قطع کرد و سرانجام بدنش را در روغن مذاب ریختند و زنده زنده پختنش و پس از شهادتش جگرش را به خورد دوستانش دادند😞 🌷یاد شهید یوسف داور پناه بخیر که در حالی که مجروح بود در اسارت جلوی چشمش مادرش, دمکرات ها👈 پسرش مجروحش, یوسف را ریز ریز کرد و بعد مادر را مجبور کردند که پسرش را با دست خالی جلوی چشمان آنها شبانه دفن کند😰 🌷یاد اون مجروح اسیر و گمنام بخیر که انگشتهای دستش را👈 سرهنگ عبدالباطن رئیس استخبارات بعثی ها دونه دونه قطع کرد و چون چیزی را لو نداده بود پای مجروحش را با اره برید تا غریبانه و مظلوم در اسارت شهید شد😊 🌷یاد آزاده شهید محمد رضائی بخیر که ممل آمریکائی و عدنان بعثی در اسارت او را طوری شکنجه و تکه تکه و خفه اش کردند که قلم از نوشتنش عاجز است😭 🌷یاد پاسداران مجروحی که در پاوه به دست اعضای کومله و دمکرات اسیر شده بودند بخیر👈 که آنها را (با کمال پوزش و عذر خواهی) مثل گوسفند با کاشی در مقابل عروس در 👈عروسی سر بریدند😱 🌷 یاد غواصان مجروح کربلای چهار بخیر که بعثی ها صبح عملیات به جای بردن آنها به اردوگاه اسرا👈 آنها را زنده زنده, در حالی که مجروح بودند دفن شان کردند😭 🌷 یاد مدافعان حرم مثل شهیدان👈 عبداله اسکندری, محسن حجحی, رضااسماعیلی و... بخیر که پس از اسارت به دست داعش😰 آنها را در سوریه و عراق سر بریدند و سپس بدنشان را مثله کردند😰 و سرهایشان مثل اباعبدالله (ع) بر روی نی و نیزه گذاشته بودند بخیر😱 و سرانجام دیگر زبانم بند میآید و قلم👈 هم خودش خجالت می کشد که بگوید چه آوردند دشمنان بر سر نوامیس اسیر ما در ایران و عراق و سوریه و...
💐 کشکول (99/129):👇 🌹 بمناسبت 26 مرداد سالگرد ورود آزادگان به میهن اسلامی ⭐گفت: به خاطر آنكه قاب عكس 😈صدام را شكسته بودم، مرا به گودالی كه هشتاد پله از زمین فاصله داشت، بردند😣 آنجا شبیه یك مرغ‌دانی بود😇 وقتی مرا در سلولم حبس كردند، از بس كوچك بود، می‌بایست به حالت خمیده در آن قرار می‌گرفتم. آن سلول درست به اندازه ابعاد یك میز تحریر(یک متر در دو متر) بود😭 شب فرا رسید و كلیه‌هایم از شدت سرما به درد آمده بود. به هر طریق كه بود، شب را به صبح رساندم. تحملم تمام شده بود...با پا محكم به در سلول كوبیدم...😞 نگهبان كه فارسی بلد بود، گفت:چیه؟... چرا داد می‌زنی؟... گفتم: یا مرا بكشید یا از اینجابیرون بیاوریدكه كلیه‌ام درد می‌كند. اگر دوایی هست برایم بیاورید! دارم می‌میرم...😰 او در سلول را باز كرد و چندمتر جلوتر در یك محوطه بازتر مرا كشاند و گفت: همین جا بمان تا برگردم... در آنجا متوجه یك پیرمرد ناتوان شدم. او در حالی كه سكوت كرده بود، به چشمانم زل زدو بی‌مقدمه پرسید😣ایرانی هستی؟... جوابش را ندادم. دوباره تكرار كرد. گفتم: آره، چه كار داری؟ پرسید: مرا می‌شناسی؟ گفتم: نه از كجا بشناسم؟😨 گفت: اگرایرانی باشی، حتما مرا می‌شناسی... گفتم: اتفاقا ایرانی‌ام؛ ولی تو را نمی‌شناسم. پرسید: وزیر نفت ایران كیست؟ گفتم: نمی‌دانم. گفت: نام محمد جواد تندگویان را نشنیده‌ای؟😰 گفتم: آری، شنیده‌ام. پرسید:كجاست؟... گفتم: احتمالاً شهید شده😪 سری تكان داد و گفت: تندگویان شهید نشده و كاش شهید می‌شد😭 گفت من تندگویان هستم و یازده سال است😳 که ازاین سیاه چال به اون سیاه چال در رفت و آمد هستم وفعلا در این سیاه چال، که 4طبقه زیر زمین در پادگان هوا نیروزعراق به نام الرشید است😇 محبوس هستم 😭 دیگر همه چیز را فهمیدم. بغض گلویم را گرفته بود. فقط نگاهش می‌كردم. نگاه به بدنی كه از بس با👈 "اتوی داغ به آن كشیده بودند، مثل دیگ سیاه شده بود"😰گفتم: اگر پیامی داری بهم بگو... گفت: پیـام من مرزداری از وطن است... صبوری من است... نگذارید وطن به دست نااهلان بیفتد... نگذارید دشمن به خاك ما تعرض كند... استقامت، ‌تنها راه نجات ملت ماست... بگذارید كشته شویم، اسیر شویم؛ ولی سرافرازی ملت به اسارت نیفتد...👌گفتم: به خدا قسم... پیامت رابه همه ایرانیان می‌رسانم خم شدم دستش را ببوسم كه نگذاشت... ⭐ پسر شهید تندگویان نقل می کند👈 زماني پيكر پدر را براي مان آوردند كه بسياردلتنگ او بوديم😰 پس از 11سال انتظار👈 كه انتظار غريبي بود، پاهايي را كه بسيار دلتنگ آمدنش بودم، بوسيدم 😰 او در سالهاي اسارت، و در سلول انفرادي، تنها صدايش براي ستايش پروردگار بود✌ او آزاده اي تمام قامت بود كه فرياد «هيهات منا الذله» را با صداي بلند فرياد مي زد... هميشه خاك وطن را عزيز مي دانست و بر زبان سخن زنده باد ميهن را مي سرود...✌او آن قدر "قرآن را با صداي بلند خوانده بود" كه نگهبانان عراقي به او مي گفتند ما از تو اطلاعات نمي خواهيم، فقط با قرآن خواندنت به ديگر اسيران روحيه نده😭 وقتي پيكر پدر را تحويل گرفتیم، آن قدر👈 "حنجره او را فشرده بودند كه تمام استخوان هاي حنجره اش خرد شده بود"😭"او آرزوي «سكوت» را بر دل عراقي ها گذاشت... ‍ ⭐شهید رجایی به همسر محمدجواد تند گویان گفته بود که, عراق حاضر شده 8 خلبان بعثی را آزاد کنیم تا آن‌ها تندگویان را آزاد کنند... وهمسرشهید تندگویان در جواب شهید رجائی گفت: اگر ما هم حاضر به این معامله شویم، خود محمد جواد قبول نمی کند که این خلبانان آزاد شوند و دوباره بمب بر سر مردم بی‌گناه بریزند.
⭕️ اینجا هیئت سیاحت‌کنندگان است؛ که این هیئت، در ایّام هم تعطیل شدنی نیست🤦‍♂ @Afsaran_ir
⭕️ از همان وقتی که احساس نیاز می کنید، ازدواج کنید!! 🔻مروری بر بیانات کمتر شنیده شده ی رهبر انقلاب درباره «ازدواج» به مناسبت روز خانواده ✅برسد به دست ولایتمدارانِ سینه چاک! 🔷از همان وقتی که احساس نیاز می کنید 🔹اسلام اصرار دارد بر این که این پدیده [ازدواج] هر چه زودتر، انجام گیرد.هر چه زودتر بهتر! زود که می گوییم یعنی از همان وقتی که دختر و پسر احساس نیاز می‌کنند به داشتن همسر. می فرماید: «من تزوج احرز نصف دینه».طبق این روایت معلوم می‌شود که نصف تهدیدی که انسان درباره‌ی دین خود می‌بیند از طرف طغیانهای جنسی است که خیلی رقم بالایی است. 📆۱۳۸۰/۱۲/۰۹ 🔶نگویید آمادگی نداریم... 🔸اینکه دخترها بگویند ما هنوز آماده‌ی ازدواج نشده‌ایم، پسرها بگویند ما هنوز عقل زندگی نداریم، حرفهای منطقی آن چنانی نیست. نه، جوانها آمادگی هم دارند، خیلی هم خوبند. منتهی این ازدواج یک مسئولیت‌پذیری هم هست. این حس گریز از مسئولیت، مقداری مانع می‌شود از اینکه این کار انجام شود. 📆۱۳۷۹/۰۶/۲۸ 🔷مگر جوان هفده ساله نیاز به ازدواج ندارد؟! 🔹چرا سنّ ازدواج در کشور ما بالا رفته؟ مگر جوان هفده ساله، هجده ساله، نوزده ساله، احتیاج ندارد به اطفاء نیاز جنسی و غریزه‌ی جنسی؟ ما باید به این فکر کنیم. 📆۱۳۹۲/۰۸/۰۸ 🔶مسکن و شغل درآمد دار لازم نیست! 🔸از آن‌طرف میگویند که اینها خانه ندارند، شغل ندارند، درآمد ندارند؛ما نباید تصوّر بکنیم که حتماً بایستی یک نفری یک خانه‌ی مِلکی داشته باشد، یک شغل درآمدداری داشته باشد، بعد ازدواج بکند! نه!! اِن یَکونوا فُقَرآءَ یُغنِهِمُ اللهُ مِن فَضلِه؛ این قرآن است [که‌] با ما دارد این‌جور حرف میزند. 📆۱۳۹۲/۰۸/۰۸ 🔷گشایش، بعد از ازدواج است 🔹به پدرها و مادرها تذکّر میدهم؛ من خواهش میکنم و تقاضا میکنم از شماها که یک خرده امکانات ازدواج را آسان کنید. پدر و مادرها سخت‌گیری میکنند؛ممکن است جوان، الان هم امکانات مالی مناسبی نداشته باشد، امّا ان‌شاءالله بعد از ازدواج خدای متعال گشایش میدهد. ازدواج جوانها را متوقّف نکنند. 📆۱۳۹۴/۰۴/۲۰ 🔶عزت به این چیز ها نیست! 🔸بعضی خیال می‌کنند که تشریفات و تویِ هتلِ چنین و چنان رفتن، سالنهای گران گرفتن، خرجهای زیادی کردن،‌ عزّت و شرف و سربلندیِ دختر و پسر را زیاد می‌کند. نخیر عزّت و شرف و سربلندی دختر و پسر به انسانیّت و تقوی و پاکدامنی و بلندنظریِ آنهاست، نه به این چیزها... 📆۱۱/۵/۱۳۷۵ 🔷شما جوانهای مطالبه گر باید سنت های غلط را نقض کنید! 🔹بعضى از تصورات و سنتهاى غلط در مورد ازدواج وجود دارد که مانع از رواج ازدواج جوانها است؛شما که جوانید، مطالبه‌‌گرید،این سنتهاى غلطى که در زمینه‌‌ى ازدواج وجود دارد، بایستى شماها نقض کنید؛باید واقعاً در جامعه یک حرکتى در این زمینه به‌‌وجود بیاید. 📆۱۳۹۳/۰۵/۰۱ 🔻میان حرف تا عمل، فاصله بسیار است. ای کاش با سخنان رهبری انس بیشتری داشته باشیم و دلسوزی های این نائب امام زمان(عج) برای کشور امام زمان(عج) را عملی کنیم. 🆘 @Roshangari_ir
16.mp3
6.4M
🎤 🔰ابریه چشمامو دلم پریشونه.... 🔵سلاطین مداحی 💯به ما بپیوندید..👇 ╭┅═✧❁🏴❁✧═┅╮ @salatinmadahi98 ╰┅═✧❁🏴❁✧═┅╯
🍂 🔻 در دفاع مقدس 9⃣ نهادهای مهندسی دفاع مقدس: نیازهای دفاع مقدس به اقدامات مهندسی در خط مقدم و عقبه در جبهه های غرب و جنوب، که عمدتا توسط نیروهای بسیجی و دانشجویان داوطلب و نیز نیروهای سپاه و جهاد سازندگی تامین می‌شد، توسط نهادها و یگانهای زیر صورت می پذیرفت: 1- جهاد سازندگی: این نهاد انقلابی که با شعار " همه با هم در جهاد سازندگی" و به فرمان امام در ابتدای انقلاب تشکیل شده بود، حضور فعالی در صحنه های مختلف پشتیبانی جنگ، بخصوص عملیات راه‌سازی و احداث خاکریز داشت و شهدای زیادی نیز تقدیم انقلاب نمودند و بحق "سنگر سازان بی سنگر" نام گرفته بودند. 2- مهندسی قرارگاه: به جهت هدایت بهتر صحنه های جنگ در جبهه های جنوب و غرب، قرارگاه‌های عمده عملیاتی کربلا و نجف و صراط المستقیم به نام داشتند و بخشی از زیر مجموعه این قرارگاه، مهندسی قرار گاه بود که نیاز های مهندسی مناطق عملیاتی و عقبه آنرا پشتیبانی می نمود و یکی از اجزای آن نیز ستاد سلمان بود که طرحهای مهندسی را تهیه و نظارت می کرد. کار طراحی بیمارستان، حمام ضد شیمیایی، طرح سنگر و... از جمله اقدامات این ستاد بود. 3- یگانهای مهندسی: تعدادی یگان مهندسی نیز تشکیل گردیده بود که دارای ماشین آلات و تجهیزات مهندسی بوده و صرفا وظیفه پشتیبانی تخصصی ماموریتهای مهندسی رزمی را از قبیل اجرای پل، جاده، خاکریز، کانال و سنگر را بعهده داشتند. 🔅 بخش مهندسی یگانها: یگانهای رزمی شامل لشگر های پیاده و زرهی نیز جهت تامین نیازهای عملیاتی خود، تعدادی ماشین آلات و تجهیزات مهندسی داشتند و نیازهای محدود خود را تامین می کردند. همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 راوی خاطره اکبر کاظمی از لشکر ۱۴ امام حسین 🍂
‌در عراق که بودیم کوزه آب خوردن‌مان شکست!! شهید امیر عسگری تکه شکسته‌ها را کنار هم چید و با سختی سوراخشان کرد و با سیم افشان برق دوخت و بعد با سیمان روی آن کشید کوزه به پا شد ... ولی دیگر آبی را خنک نکرد 26 مرداد سالروز بازگشت اولین گروه از آزادگان سرافراز به میهن اسلامی گرامی باد. 🌹🌹🌹🌹🌹