✨﷽✨
👌 مژده ای برای مردم آخرالزمان
از امام صادق (ع) نقل شده است که
پیامبر به حضرت علی (ع) فرمودند :
✅«یا علی بدان که استوارترین ایمان ها
از آن مردمی است که در آخر الزمان هستند چون آنها به پیامبر ملحق نشدند و در زمان او نبودند و در واقع خیلی از حقیقت ها را که در زمان پیامبر رخ داد آنها نبودند که ببینند و بر آنها حجت بود ولی آن مردم این حجت ها را ندیدند و تنها به نوشته هایی که در سفیدی کاغذ ها نوشته شده ایمان می پذیرند با این حال ایمان آنها به مراتب قوی تر از ایمان مردم زمان پیامبر است»
📚 ( بحارالانوار جلد 125 )
【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯
💥دل نوشته يك زن:👇
بعد از این که زایمان کردم 40 روز خونه مادرم موندم, روز چهلم همسرم تماس گرفت و گفت میخوام بیام دنبالت برای این که خونه بدون تو هیچ ارزشی نداره
خواستم ناز کنم 4 تا خواهر مجردم هم تشویقم کردن بنابراین گفتم نه نمیام میخوام دو هفته بیشتر بمونم, البته این حرف خواهرام بود منم حرف گوش کن
ناراحت شد و تلاش کرد قانعم کنه ( این جمله رو نمیدونم چیه )
عصر دوباره زنگ زد و ازم خواست که برگردم خونه اما من بر نظر خودم اصرار کردم, دیگه با من حرف نزد و سراغمو نگرفت تا دو هفته بعد اومد منو از خونه مادرم برد...💗
تو راه بهم گفت : من خواستم بیام, ببرمت اما تو لج کردی.منم نتونستم تو خونه تنها بمونم زن دوم گرفتم...😇
و طبقه بالای خونمون جاش دادم...
تلاش کردم باهاش حرف بزنم سرم داد زد : 👊اگر میخوای خونه پدرت بمونی بمون اگرم میخوای با من بیای بیا
مطمئنا انتخاب من این بود که باهاش برم 👫 و قیافه زن دوم رو ببینم و حالشو بگیرم 😈
💥وقتی وارد خونمون 🏡 شدم از غصه و حرص سوختم چون می شنیدم صدای کفش پاشنه بلندش 👠 رو که مدام تو خونه حرکت می کرد این صدا گوشامو کر میکرد و از غصه می کشت😡
همسرم هرساعت میرفت بالا پیشش
چیزی که خونمو بجوش می اورد 😡 صدای کفشش👠 بود...یعنی 24 ساعته ⌚ بخاطر همسرم بخودش رسیده 💃و تو خونه راه می ره ... دو روز بعد همسرم اومد و گفت میخوام آماده بشی تا بریم بالا به عروس👰 خانم یه سلامی کنی اینم اجباریه...💭بهترین لباسامو 👗 پوشیدم 🕶 و باهم رفتیم بالا و دم در ایستادیم که کلید رو در بیاره و بذاره تو قفل در 🗝 در همین حین تا شنید کسی در 🚪 رو داره باز میکنه اومد سمت در
منم که صدای کفشش👠 رو. شنیدم داره میاد...😞 تعادلمو از دست دادم و از هوش رفتم ...به هوش نیومدم تا این که دیدم همسرم بهم آب می پاشه 💦 صدام کرد و گفت پاشو ببین👀
💥وقتی نگاه کردم دیدم گوسفندی که سم هاش تو قوطیه 🛢
💥گفت این قربونیه سلامتی تو و نی نی 👶👸فقط اشتباهی که کردی نمیخوام دیگه تکرار بشه👿🎩😇👽
💥گوسفند بیشعور این همه وقت یه صدا نداد بگه بعععععععع🐏😂😂ارادتمند ناصرکاوه
💥دختری در كابل کتاب میفروخت و معشوقهاش را دید که بهسویش میاید، در این حال پدرش در نزدیکش ایستاده بود.
به معشوقهاش گفت : آیا بهخاطر گرفتنِ کتابیکه نامش " آیا پدر در خانه هست" از يورگ دنيل نویسنده آلمانی، آمدهای؟
پسر گفت: خیر! من بهخاطر گرفتنِ کتابی به اسم"کجاباید ببینمت"از توماس مونیز نویسنده انگلیسی، آمدهام.
دختر در پاسخ گفت: آن کتاب را ندارم، اما میتوانم کتابی به نام " زیرِ درختِان سيب" از نویسنده آمریکایی، پاتریس اولفر را پيشنهاد كنم.
پسر گفت: خوب است و اما؛ آیا میتوانی فردا کتابِ "بعد از۵دقیقه تماس میگیرم" از نویسنده بلژیکی، ژان برنار رابیاوری؟
دختر در پاسخش گفت:بلی! باکمالِ مَیل، ضمنا توصيه ميكنم کتاب " هرگز تنها نمیگذارمت"ازنویسنده فرانسوی میشل دنیل را بخوانى.
بعد از آن ...
پدر گفت: این كتاب ها زیاد است، آیا همهاش را مطالعه خواهد کرد؟!
دختر گفت: بلی پدر، او جوانى باهوش و کوشا است.
پدر گفت ؛ خوب است دخترِ دوستداشتنیام، در اينصورت بهتر است کتابِ "من کودن نیستم" از نویسنده هلندى فرانک مرتینیز را هم بخواند.
و تو هم بد نيست کتاب" براى عروسی با پسر عموت آماده شو"از نویسنده روسی، موریس استانكويچ را حتما بخوانی..!!!😂👌
📚هفته کتابخوانی مبارک
🌼 #سبک_زندگی_شهدا
✍به حـلال و حـرام خدا خیلی اهمیت میداد. در استفاده از #امـوال_بیـت_المـال بشـدت مراقبـت داشت.
🌼 اهل #امـر به معـروف و #نهـی از منڪر بود. روزے ڪه #جنـازهاش را آوردند خانه و به داخل اتاقش بردند، دوستان جوانش دور جنازه جمع شده بودند، گریه میڪردند و میگفتند دیگر رسول نیست به ما بگوید #غیبت نڪن، #تهمت نزن!
🌼حتی یادم هست #آخـرین بارے ڪه خواست به سوریه برود، آمد ۱٠٠ هزار تومان به من داد. گفت بابا این #خمـس من است. برایم رد ڪن. من دیگر فرصت نمیڪنم.
🌼در #مراقبــت_چشـم از حـرام، در رعایت #حــق_النــاس، به ریزترین مسائل توجه داشت.
🌼شبهاے #جمعه به بهشت زهرا میرفت و پس از نماز جماعت مغرب و #زیـارت مـزار شهـدا، مےرفت آن #قبـرهای_شهدای_گمنام را ڪه رنگ نوشتههایش رفته بود، با قلم #بازنویسی میڪرد. #قلمهایش را هنوز نگه داشتیم.
🌼 بعد از آن به #زیارت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام میرفت و در #مراسم احیـاے حاج منصور ارضی شرکت مےکرد و تا صبح آنجا بود. این #برنامه ثابت شبهای جمعهاش بود.
🌼صبح میآمد خانه، استراحت مختصری میڪرد و دوباره بلند میشد و مےرفت بیرون. 👌هیچ وقت #بیکار نبود.
🌼وقتی ڪه شهید شده بود، #سـر_مـزارش مداح مےگفت تا حالا هیچ وقت استـراحت نڪردی. الآن #وقت_استراحتت است!
🌼شب و روز در تلاش و کوشش بود، براے اینڪه پایههای #ایمـان و #تقـوایـش را محڪم ڪند.
#کتاب-مدافعان-حرم#ناصر-کاوه
#شهیدمدافع_حرم_رسول_خلیلی
#شهادت ؛ ۲۷آبان سال ۹۲
💥... گلوله بدجوری شکمش را سوراخ کرده بود روده هایش زده بود بیرون روده هایی که بیرون آمده بود را فشار میدهد داخل و با باند میبندد...
به خاطر خونریزی، #عطش شدیدی دارد قمقمه آبش هم تمام شده...
ناگهان از پشت سر یک #ترکش میخورد کنار نخاعش بچه ها خط را شکسته بودند بعثیها داشتند فرار می کردند یک دفعه یک خمپاره آمد و افتاد نزدیکش...
در حال #شهادتین خواندن، خمپاره منفجر شد بوی خاک و مواد منفجره قاطی شده بود چشمانش را که باز میکند، میبیند پایین شکمش پاره شده و روده هایش بیرون ریخته... رودهها را جمع میکند و داخل شکم میگذارد و با عمامه دورش را میپیچید #حاج_آقا_محمد_صادقی_سرایانی ۲۵ روز در کما بوده و حتی قبل آن فکر میکردند #شهید شده و کفنش کردند...
پ.ن: رهبری یه وقتی میفرمودند: این #عمامه سبک است چند سیر بیشتر وزن ندارد ولی مسئولیتش خیلی سنگین است...
حاج محمد صادقی بعد از پاره شدن شکمش داد و فریادی نزد خب او روحانی گردان بود مسئولیت عمامه، شنیدن درد مردم و داد نزدن درد خود 🌹🌹🌹
💥بزودی خاطرات این عزیز را برایتان ارسال میکِنم.... ارادتمند ناصر کاوه
♨️سلام خدمت تمام دوستان و سروران گرامی : درسفر. پارسال که یرای پابوسی خدمت امام رضا(ع)رفته بودم، خداوند متعال توفیقی داد وخدمت شهیدزنده جناب حاج آقا" صادقی سرایانی" رسیدم خاطرات ناب و شنیدنی بی واسطه از ایشان شنیدم که هرشب(بمناسبت فرا رسیدن هفته بسیج)به مرور برای شما عزیزان ارسال میکنم... 😜
ارادتمند ناصر کاوه
سمت راست"شهیدزنده حاج آقاصادقی سرایانی"و حقیر ناصرکاوه نگارنده خاطرات.https://t.me/joinchat/AAAAAEC_hUFofJtbl044JA
باکليک روي آدرس بالا به ما بپوينديد.- ناصرکاوه
#اعزام به جبهه(1);👇 🌟....در تاریخ 59/9/1تشکیل پرونده دادم؛ یعنی از سن پانزذه سالگی به جبهه رفتم. در آن زمان نادر بود کسی شناسنامهاش را دست کاری بکند اما دیدم که من را به جبهه نمیبرند...
به پایگاه بسیج سرایان و فردوس رفتم، ولی قبول نکردند. به ذهنم رسید که شناسنامه را دست کاری کنم.بایک ماژیک بنفش رنگ!؟😇 عدد 44 را به 42 تبدیل کردم و بقیه را هم پر رنگ کردم. دیدم شناسنامه خیلی بدشکل شد (البته الان فتوکپی آن را هم دارم چون در کتاب خاطرات میخواهم چاپ کنم ) فتوکپی گرفتم تا یک رنگ شود, بعد به پایگاه بسیج فردوس رفتم. پیرمردی به نام آقای مجد نگاهی کرد و گفت: شناسنامهات؟ گفتم: بعداً میآورم. در حالی که تو جیبم بود. فتوکپی و عکس ها را گرفت و گفت: 👇
😜بالایش را نگاه کنم یا پایینش را!؟
🌟من هم که نمیدانستم منظورش چیه، گفتم: آقا شما لطف کنید هر دو جا را نگاه کنید.... 😇
بعدها فهمیدم وسط شناسنامه عدد 44 را به صورت حروفی نوشتهاند و من فقط عدد بالای شناسنامه را پررنگ کرده بودم. به هر حال، ایشان اسم ما را نوشت.
💭 59/9/1 به آموزش نظامی رفتم و 15 روز آموزش دیدم. و بعد از 2 روز مرخصی رفتم کردستان. دوبارهم با نیروی شهید چمران به ستاد غرب باختران آمدم...
🌟حدود چهار سال و 17 ماه و 11 روز به طور قانونی طبق کارت و بقیهاش قاچاقی!درجبهه بودم... شاید بپرسید چراقاچاقی ا؟!
💗 به خاطر اینکه قبلاً مجروح شده بودم و رودههایم بیرون ریخته بود و بچههای سپاه من را با خودشان نمیبردند. لذا 4 ماه به ارتش رفتم. منطقة جزیرة مجنون بودم که بچههای سپاه مرا دیدند. لشکرهای دیگر میرفتم تا مرا نشناسند. مثل لشکر 17 علیابنابیطالب(ع) که حدود یک ماه آنجا بودم. امتیاز من این بود که روحانی بودم و به تمام لشکرها میتوانستیم اعزام شویم. در لشکر 25 کربلا نیز بودم. شما اگر روایت فتح را ببینید شب والفجر 8 که بعد از مجروحیتم بوده، در آن شب شهید آوینی آنجا با من مصاحبه کرد...
#کتاب-365-خاطره-365-روز #ناصر-کاوه
#خاطراتی از #شهید_زنده_صادقی- سرایانی
دعوتید به #کانال کتاب:👇
https://t.me/nasserkaveh44
Www.naserkaveh.com