eitaa logo
نوای قران(ربانی)
163 دنبال‌کننده
17.4هزار عکس
19هزار ویدیو
465 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
💌 🌕شهید مدافع‌حرم 🎙راوے: همسر شهید ❤️سال۱۳۹۵ شهید جعفری مشتاق شد که به سوریه برود اما هرچه کرد نتوانست برود. شهید جعفری ایرانی و ساکن شهرستان باخرز خراسان رضوی بود. ما هم ساکن استان سمنان بودیم؛ به منزل ما آمد و گفت که می‌خواهم به سوریه بروم، به پدر و مادرم بگوئید من سرکار هستم. 💛با وجود تلاش‌هایی که کرد اما نتوانست اعزام شود. سال۱۳۹۶ بالاخره موفق شد با فاطمیّون به سوریه برود و این اولین و آخرین اعزامش به سوریه بود. شهید جعفری بچه‌ها را خیلی دوست داشت و هر وقت منزل ما بود بچه‌ها را روی سر و کولش می‌گذاشت. سال قبلِ شهادتش ازدواج کرده بود و حتی اولین فرزندش را هم ندید و رفت. شهید جعفری ۲۶ساله بود که به شهادت رسید. پسرمان نیز سه‌ماه پس از شهادتش به دنیا آمد. 🌹 🌹 ✾📚 @Dastan 📚✾
🌷🕊شهیدایوب رحیم پور🕊🌷 سه ساله با لحن بچه گانه و با عصبانیت و ناراحتی میگفت : مامان نذار شوهرت بره، گناه داره، میره شهید میشه. ایوب فقط میخندید.  بعد از رفتن پدرش جیغ میزد و گریه میکرد و به من میگفت: بابا اگر شهید بشه تقصیر توئه ، من رفتن بابام رو از چشم تو میبینم، همه بابا دارن من ندارم. حالا بعد از پدرشون می گویند: دلم برای بابام میسوزه که تیر به سرش زدن . ایوب میگفت: مریم جان، من میدانم میشوم  عکس و فیلم از من زیاد بگیر، بچه‌ها بزرگ شدند پدرشان را ببینند.  روزهای آخر  صدایش می کردم. موقع رفتن گفتم: جان ننوشتی، گفت: نمازت را اول وقت بخوان همه چیز خود به خود حل میشود . فقط من را ببخش که نتوانستم مهریه ات را کامل بدهم.   عکس های حضرت آقا و سیدحسن نصرالله را قبل از رفتن خرید و گفت: اینها تمام سرمایه من هستند ، وقتی نگاه به عکس آقا میکنم انرژی می گیرم ، و همه آن عکسها را با خودش به برد. / ✍️ : همسرشهید  💔🥀🕊 وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ 🇮🇷@gahramane_man🇮🇷
به نقل از مادر شهید: خانه که بود، مُدام به من کمک می‌کرد. مهدی مثل پروانه دور من و پدرش می‌چرخید؛ خیلی به ما احترام می‌گذاشت. 🌸 پدر بزرگش بیش از صدسال عمر کرده بود. وقتی می‌رفتیم شهرستان، من نمی‌توانستم خیلی به این پیرمرد برسم، اما مهدی به جای من به او کمک می‌کرد، غذا برایش لقمه می‌کرد و در دهانش می‌گذاشت. شهید مهدی عزیزی شادی روح همه شهدا صلوات
🙌 دستهای کبودش را پشتش پنهان کرد و آمد پیش مادر. از او خواست که فردا به مدرسه بیاد. مادر هم با عصبانیت او را فرستاد پیش پدر و گفت: «این دفعه با پدرت برو! چقدر من بیام ضمانتت رو بکنم؟» پدر دست های قرمز مهدی را تو دستش گرفت و گفت: « دوباره به معلمات گیر دادی؟ مگه نگفتم کاری به کارشون نداشته باش، بی حجابند که باشند، تو درس ات رو بخون. ببین چطوری کتکت زدند.» مهدی که هشت سال بیشتر نداشت گفت:« برای چی باید چیزی نگم! مگه اونها مسلمان نیستند؟ مگه تو قرآن نیومده باید حجاب داشته باشند!؟» 📙 روزهای نبردسخت، ص ۱۵ شادی روحشان 100شاخه گل صلوات و یک آیه الکرسی قرائت بفرمایید ═✧❁🌸❁✧═؛ شماهم‌دعوتیدبه‌ایستگاه‌معنویت https://eitaa.com/joinchat/1371537606C0f79a2f3a3 ═✧❁🌸❁✧═