اقدس خانوم همسایه دیوار به دیوار خانه پدری، نقش برجستهای در عنفوان جوانی من داشته. این خانم ، صبح زود که شوهرش را راهی مغازه میکرد، به لطایف الحیلی وارد خانه ما میشد و توی حیاط بست مینشست تا غروب.
چادرش را دور کمرش حلقه میکرد و سبزی پاک میکرد، هسته آلبالو میگرفت، آش پشتپا میپخت، قند میشکست و....
خلاصه همیشه بهانهای برای سر زدن به ما داشت. در واقع عضوی از خانواده ما بود که فقط شبها پیش ما نبود.
اقدس خانوم عادت داشت هر وقت وسیله جدیدی میخریدیم میگفت: خوشبحالتون، ما که نداریم از این چیزها بخریم. حتی اگر چیدمان مبلها را عوض میکردیم میگفت: کاش میشد ما هم مبلمامون رو جابجا میکردیم. دائم درگیر ماشین و خانه و زندگی اهل محل بود. میگفت: صغری خانوم اینا دو دست خورشتخوری آرکوپال گرفتند، اونوقت ما هنوز توی ملامین غذا میخوریم.
گرچه بخاطر اضافه وزن، دائم میچسبید به گوشه حیاط ما و صرفاً به اندازه محیط یک پرگار تحرک داشت، اما آمار تمامی تغییرات زندگی اهل محل، توی مشتش بود.
صحبتهای اقدس خانوم محدود به اموال و مستغلات نبود. علیرضا پسر فلک زدهاش هم که به کنکور رسید، سوژه اقدس خانم بیسواد شد. گرچه فرق دانشگاه هاروارد و احمدآبادمستوفی را نمیدانست اما علیرضای بیچاره را هر روز به هیجده روش سامورایی نصیحت میکرد که: پسر شمسی خانوم رو ببین شاگرد اول شده... دختر اصغر ماستبند رو ببین پزشکی قبول شده ... مصطفی رفیقت رو ببین از خونه تکون نمیخوره و فقط برای دانشگاه میخونه.....
حتی شبها گهگاه هم که شوهرش را آب میکشید و پهن میکرد روی بندِ رخت، با صدایی که از بلندگوی مسجد هم بلندتر بود، داد میزد: برو خونه زندگی بقیه رو ببین. مردم شوهر دارن ما هم شوهر داریم.
دیروز بعد از قرنها، ناغافل علیرضا را توی دانشگاه دیدم. از طول و عرض رشد کرده بود اما همچنان قیافهاش مثل زمانی بود که سیبل مقایسههای مادرش بود، درست مثل برنج شفته. متوجه شدم مهندس شده و دنبال دکتری گرفتن است، که شک ندارم این هم اجبار اقدس خانوم است. همین که پرسیدم، از زندگیت راضی هستی؟ بیشتر وا رفت.
خداحافظی که کردیم تمام روز به این فکر میکردم که مقایسه عجب سم مهلکیست.
سمی که به نظرم هر قطره اش اقیانوس یک زندگی را آلوده می کند.
راس هریس یک گوشه کتاب «شکاف اعتماد به نفس» نوشته:
ذهن ما بطور «نامنصفانهای» ما را با دیگرانی که از ما بهتر «به نظر میرسند» مقایسه میکند.
یعنی هر روز خواسته یا ناخواسته خودمان را زیر فشار مقایسه با ظواهر زندگی دیگران، له میکنیم. ما همه چیز را مقایسه میکنیم، خانهمان را با همسایه روبرویی، زیورآلاتمان را با جاری، ماشینمان را با همکار، بچه هایمان را با بچه های شمسی خانم و...
بعد هم افسوس میخوریم از نداشتن داشتههای دیگران و حرص میخوریم از بدست نیاوردن موفقیتهای دیگران. و با دیدن تصاویر زندگیهای رنگارنگ اینستاگرامی، ترسِ از «به اندازه کافی خوب نبودن» را در خودمان پرورش میدهیم. هر روز زیر این فشار، قَدِ اعتماد به نفسمان کوتاهتر میشود و رمق تلاشهایمان کمتر.
ما نه تنها آلوده به این عادت غلطیم، بلکه این تخمِ لق را خیلی عمیق در دل فرزندانمان میکاریم. به خیالمان هم با مقایسه، الگوی زندگی برایشان فراهم میکنیم و تشویقشان میکنیم به پیشرفت.
غافل از اینکه مقایسه فقط زمانیکه هر دو کفه ترازو خودمان هستیم، کارساز و مشوق است.
به هر حال شک ندارم اقدس خانوم حالا به جای توده چربی، توده بوتاکس حمل میکند و حیران از ظواهر دیگران، نسل من و علیرضا را به قهقرا هدایت میکند.
کاش هیچوقت این آدمها و عادتها را به حیاتمان راه ندهیم.
#آقای_مترجم
#ندای_اردکان
@neday_ardakan🔷
هرصبح، بعد از تعویض لباس ، روزم را از جلوی درب خانه آغاز میکنم. سوار ماشین که شدم دوتا اتوبان و سه تا دستانداز و دو بیلبورد تبلیغاتی را که رد کردم، یک چرخش نود درجه به راست میزنم و بعد از اینکه سرم را مثل آونگ به نشانه سلام به نگهبان تکان دادم، میروم توی پارکینگ دانشگاه.
ماشین را پرت میکنم گوشه پارکینگ و تا خوده بعدازظهر یک نفس ترجمه میکنم. بعدازظهر یک چرخش نود درجه به چپ و یک حرکت آونگی به نشانه خداحافظی و همان مسیر بلعکس تا خانه. آنقدر این مسیر را رفتهام که صبحها خوابآلود و چشم بسته میرانم و حتی جهت باد در این خیابانها را هم حفظ شدهام.
شنبه پیش هم همان مسیر را سر همان ساعت طی کردم. نرسیده به اتوبان همت، جلوی چشمم یک کامیون بزرگ مثل لاکپشت قل خورد و روی لاکش افتاد وسط جاده و لنگش رفت هوا.
اتوبان بسته شد. راننده را که بیرون کشیدند، تازه از خواب بیدار شد. منتظر شدیم تا جرثقیل بیاید و لاکپشت را برگرداند روی پاهایش. یک راهبندان اساسی.
توی ترافیک شیشه را پایین کشیدم و به صدای ضبط ماشینهای بغلی گوش کردم، هرکسی به چیزی گوش میداد. انگار وسط کنسرت مشترک پینک فلوید و شهرام ناظری و جواد یساری نشسته بودم. بعد از چند لحظه راننده ماشین سمت چپی، پینک فلوید را ساکت کرد و با لبخند گفت: فکر کنم هنوز هنوزا اسیریم... ماشین باکلاسی داشت. از همانها که به اندازه یک کیبورد دکمه روی فرمان دارند و احتمالا دکمه اتو پایلوت هم داشت.
با لبخندی ملیح جواب دادم: آره، فکر کنم. سمت راستی که یک تاکسی قناری رنگ داشت و ناظری گوش میداد، صدا زد: من فلاسک چایی دارم، چاییخور هستی؟ به نشانه تایید یک لبخند هم به سمت چپ پرتاب کردم.
صحنه جالبی بود، تا حالا در منظره یک کامیون سر و ته، با دونفر غریبه که بیشتر از چند دقیقه از عمر آشناییمان نمیگذشت، روی کاپوت ماشینم چایی نخورده بودم. حتی آقای پینک فلویدی هم چندتا شکلات خارجی داد خوردیم که مزه بهشت میداد.
آنجا بود که فهمیدم سر این پیچ اتوبان، یک پارک بزرگ و دلباز هست، از همانهایی که ملت ناشتا نخورده آنجا ورزش دستهجمعی انجام میدهند.
بیلبورد کنار اتوبان را دیدم که تبلیغ خمیر دندان بود، با یک لبخند سفید بزرگ، که احتمالا متعلق به خانمی زیبا بود. تازه فهمیدم یک رستوران هم همان نزدیکی باز شده که راننده قناری میگفت آبگوشتهای محشری دارد.
لاکپشت که برگشت، همه راه افتادیم و رفتیم به ادامه زندگی برسیم و میدانستیم احتمالا هرگز دوباره همدیگر را نمیبینیم.
به پارکینگ که رسیدم، سَرِ چرخش نود درجه، یک لحظه ایستادم و به نگهبان خیره شدم. عوض شده بود. میگفت یک ماه است که عوض شده. یک ماه است که من نفهمیدم به چه کسی سلام میکنم!!!
با هم خوش و بش کردیم و لقمه صبحانهام را به نشانه رفاقت به او دادم.
آن روز فهمیدم توی مسیر یکنواخت هر روزم، چقدر ماجرای دوست داشتنی هست. چقدر آدمِ خوشحال هست که بیتفاوت از کنارشان میگذشتم.
از آن روز تا حالا چندباری کله سحر به پارک کنار اتوبان رفتم و ورزش کردم.
دو بار هم با اهل و عیال رفتیم رستوران دیزی خوردیم.
نگهبان،دیگر هر روز یک جای پارک اُکازیون برایم نگه میدارد، طوری که درِ ماشین را که باز میکنم میافتم توی راهرو اداره.
بیلبورد هم امروز یک آقای خوشتیپ را نشان میداد، با یک دست از آن کت و شلوارهایی که دوست دارم.
مهم نیست چه چیزی تبلیغ میکرد، اما لبخندش با کت و شلوارش ست بود.
در جدیدترین کشفیاتم هم کنار دستانداز سوم یک دکه گلفروشی پیدا کردم که جان میدهد برای غافلگیر کردن همسرم، شاید امروز این کار را کردم.
شاید امروز آرام کنار زدم و یک دسته مریم خریدم که هربار با عطرش، یادم بیفتد که زندگی لابلای همین مسیر تکراری هر روز است
به شرط آنکه آهسته و با دقت هر قدمش را بردارم نه با چشم خوابآلود.
یادم بیفتد که زندگی در دل همین تکرار هر روزه روزمرگیهاست، به شرط آنکه از سر عادت نگذرانمش.
#آقای_مترجم
#سلام
#صبح_تون_شاد
#ندای_اردکان
@neday_ardakan🔷