﷽
🔷عصر بود.معاویه را زمانی دیدم که کمی مست بود.روی تخت نشسته بود.تا مرادید،قهقه ای زد و کنیزک کم سن و سال وحشت زده را نشانم داد و گفت:«بیا روباه پیر!آهویی برایت دارم.»
بعد دوباره خندید.گفتم:«وقتی تو خود طعمه شیری به فکر آهوان نباش.»
معاویه کمی به خود آمد و کنیزک را بیرون فرستاد.مقابلش نشستم.گفت:«از کدام شیر حرف میزنی؟»
گفتم:«از شیری حرف میزنم که در جنگ بدر بسیاری از بستگانت را درید و حالا منتظر است تا تو تصمیم بگیری؛یا با او بیعت میکنی یا بزودی دریده میشوی.»
بعد نامه هارا از جیب قبایم بیرون آوردم و،آن هارا مقابل معاویه بر زمین انداختم و ادامه دادم:«همه این نامه هارا خواندم.در عجبم چرا از بیم حمله علی بی خواب نیستی و قادری شراب بنوشی و با کنیزکان خوش
باشی!»
🔷معاویه دستش را جلو آورد،ریش مرا به دست گرفت و گفت:«ای پدر سوخته!مرا ترساندی،گمان کردم علی پشت دروازه های شام است...»
حرفش را بریدم و گفتم:«درست پنداشتی؛علی پشت دروازه های شام است.هر وقت اراده کند وارد خواهد شد.»
دوباره نشانه های ترس بر چهره اش آشکار شد.گفت:«درست حرف بزن عمرو!علی کجاست؟چرا کسی به من نگفت که او حمله را آغاز کرده است؟»
🔷گفتم:«اگر این نامه هارا درست خوانده بودی،میدانستی علی حمله خود را از ماه ها قبل آغاز کرده است.علی اگر تا الان کاخت را بر سرت ویران نساخته،به این دلیل است که از جنگ بین دو سپاه مسلمان واهمه دارد.صبوری پیشه ساخت تا به سر عقل بیایی.
اما تو دوست قدیمی ام به جای تجهیز مردم برای مقابله با علی،اینجا نشسته ای و شراب مینوشی؟
مردک که انگار مستی از سرش پریده بود گفت:«روباه پیر بی جهت نبود که تورا پیش خود فرا خواندم...حالا بگو باید چکار کرد؟
ادامه دارد...😉
#قسمت_پنجم
#سلسله_روایات_جنگ_صفین
أللَّھُمَ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪَ ألْفَرَج
✅🌺لینک کانال ندای فاطمی جهت دعوت دوستان و هم محلی های پایگاه بسیج سیدالشهداء علیه السلام ومسجد فاطمة الزهرا سلام الله علیها👇
https://eitaa.com/joinchat/3516858481Ce93f1b3fd2