#از_مادری_ها_1
پسرك را خوابانده ام و از كي است كه منتظرم تا بخوابد، بروم كمي به كارهاي خودم برسم. اما نمي روم! همينجا كنارش دراز كشيده ام و گذاشته ام دست كوچكش همچنان انگشت مرا محكم فشار بدهد و از احساس امنيتي كه دارد حسابي لذتش را ببرد و خواب هاي رنگي ببيند.
پسرك توي خواب كمي لبخند مي زند و قلب من از شوق چگونه مي شود، نمي توانم وصفش كنم؛ بايد بگويم دست خودم نيست كه اينهمه دلم برايش مي رود. گاهي حتي از خودم ميپرسم حقيقتا آيا او اينهمه جذاب و زيبا و نمكين است يا من چون مادرم، او را چنين مي بينم. بعد هميشه آخرِ قربان صدقه رفتن هايم با خودم تكرار مي كنم، حواست باشد كه اينها هيچ كدام مهم نيست. پسرك سيرتش بايد زيبا باشد. بعد ياد حجم عظيم مسئوليتم مي افتم كه چقدر بايد از معصوميتي كه اينهمه دارد، مراقبت كنم.
راستش را بگويم اين روزها زياد به اين فكر مي كنم. به اينهمه فرشتگي كه اين بچه و يا بهتر بگويم تمام بچه ها دارند و هر روز كه از عمرشان مي گذرد، كمتر مي شود و ناپديدتر. بعد يادم مي افتد كه انسان، دشواري وظيفه است و دلم مي لرزد..
پسرك كنجكاو است. همه چيز را نگاه مي كند و دقيق زير نظر مي گيرد. آنقدر كه گاهي براي نخوابيدن مقاومت مي كند تا بفهمد دقيقا توي اين دنيا چه خبر است. من اما از اخبار اين روزهاي دنيا خسته ام و دلم مي خواهد روزنامه نباشد، تلويزيون نباشد، سايت و اينترنت و شبكه هاي مجازي و واقعي نباشد، اصلا هيچ چيز نباشد كه هر روز ياد آدم بيندازد كه چقدر ميان اينهمه جنگ و بُكش بُكش و بخور بخور و دروغ و دغل و رياكاري آدم ها، معصوميتش را، خوبي اش را، فرشتگي اش را از دست داده است.
پسرك حالا دوباره مي خندد، باصداي بلند مي خندد و از صداي خنده ي خودش بيدار مي شود. من قلبم به تپش هاي محكمي مي افتد كه آه اگر مي شد اينهمه فراغ بال و آسودگي خيال كه حالا _ درست همين لحظه هاي اكنون _ دارد، تا هميشه با او باقي بماند، دنيا از اين كه هست چقدر جاي بهتري مي شد برايش.
پلك هايم سنگين مي شود و باد خنكي از لاي پنجره نيمه باز اتاق بر فكرهايم مي وزد. من كلمات را رها مي كنم و مي روم كه بخوابم. پسرك دستم را محكم گرفته است، گويي مرا به سرزمين ديگري دارد مي برد . سرزمين خنده هاي ناگهان؛
#مريم_عندليب
#نگاربانو
@negaarbanoo