#جای_خالی_آن_دو
از اون روز فقط سایه هاشون یادمه. یادمه که یک ماه بود که نخوابیده بودم. نه از صدای دعواها، نه از شکستن، نه از صدای داد های مادر و نه از فریاد های پدر. از پنجره ی چشمام خواب پر می کشید و از پشت شیشه ی اون همه ی خنده های سه نفرمون، چشم گذاشتن های بابا تا من قایم بشم زیر پارچه ای که مامان روی پاش مینداخت، اون روز که مامان رانندگیش و قبول شد، خونه رنگ زدنامون و گریه کردنای سه تاییمون وقتی لاک پشت من مرد رو دیوار اتاق نقش می بست و دود میشد میرفت هوا. تا صبح اتاق شده بود جهنم و من بی گناهی بودم که تاوان پس می دادم. هفته های آخر سکوت شده بود موسیقی زجرآور خونه ای که اولین آواها، اولین شادی ها و اولین امید های من در اونجا شکل گرفته بود.سایه هاشون رو دیدم که به سمت در رفتند و با بسته شدن در، قلبم را کسی سفت فشرد و با رها کردنش دردی به تنم هجوم آورد و دیدم که تهی، خالی و خسته ام. عکس دوتاییشان روبروی چشمانم دهن کجی میکرد و یادم آمد آن سفر سه تاییمان و این عکس که من انداخته بودمش. فکر می کردم همیشه همین می مانیم و این تصور هم مثل همان شادی، امید حالا دیگر نبود. آنها رفته بودند و حالا سایه هایشان کنار من جای خالیشان را پر میکرد.
نویسنده:
#فرزانه_هراتی
#نگاربانو
@negaarbanoo