نگاه قدس
۶- اصلاح قانون مطبوعات توسط مجلس پنجم: نگرانیهای مردم مؤمن به اسلام و انقلاب و هشدارهای مکرر رهب
1/7- تضعیف دین و اعتقادات
*مجموعه احادیث در حوزههای علمیه ایران همان مبانی فکری طالبان است.
*نظام دینی نماد عقب افتادگی و خشونت است.
2/7- حمله به احکام شریعت
*ارتداد حق طبیعی هر انسانی است و انقلاب ما بدنبال اجرای احکام شرعی نبوده است.
*چادر حجاب برتر نیست و زنان باید سنتهای گذشته را پس بزنند و زنا گناه نیست.
*ذخایر فقه شیعه به انتها رسیده و فرهنگ شهادت خشونت آفرین است.
3/7- ضد ولایت فقیه
*حکومت ولایی با حکومت جمهوری در تعارض است و مشروعیت حضرت علی ناشی از بیعت مردم است.
*نظریه امامخمینی(ره) درباره ولایت فقیه غیر علمی و مخالف امنیت ملّی است.
*جامعه ولایی انحصارگر و مستبد است.
*ولایت فقیه یعنی خودکامگی، ضد مردمی، سیاست عین دیانت است افکار عامیانه است.
*امام خمینی(ره) و کسروی خشونت گرا بودند.
*روحانیت، قشریگرا، انحصارطلب، مانع مشارکت زنان درهمه امور است و تقلید از امام خمینی(ره) کورکورانه است.
4/7- تخریب ماهیت نظام اسلامی
*حکومت کنونی(جمهوری اسلامی) درصدد تأمین منافع ملّی نیست و حکومت فشار است.
*تبعیت سیاست ملّی و نظام از دین فاجعه آمیز است و دو دهه انقلاب غیرکارا، ناموفق و عقب ماندگی بود.
اباحه گری جزء لاینفک جامعه مدنی است و موسیقی را باید به جامعه مدنی بیاموزید.
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
نگاه قدس
برگی از داستان استعمار قسمت سیام سرزمین صلیب مقدس اولین کره جغرافیا روی پوست تخم شترمرغ طراحی ش
برگی از داستان استعمار
قسمت سی و یکم
چوپان مهربان لاماها
کشیشهایی که همراه فاتحان به سرزمین جدید میرفتند، به جز دعوت مردم به مسیحیت مأموریت دیگری هم داشتند.
توجیه رفتارهای خشن سربازان مهاجم و آرام کردن بومیها تا رنجهای جدیدشان را بدون اعتراض بپذیرند.
کشیش اسپانیایی، فرانسیسکوداویلا، افتخار میکرد که زبان «فرایچو» یا زبان بومی سرخپوستهای پرویی را آموخته است و به کمک این زبان آنها را راهنمایی میکند.
او سرخپوستها را به «لاماها» و خودش را به چوپان لاماها تشبیه میکند.
لامـا نـام گوسفندهایی است که در کوهستانهای آمریکای جنوبی زندگی میکنند: «من شبان مهربان لاماهای کوچکم. شبانی با قلبی بزرگ، او به خاطر لاما هیچ ترسی از مرگ ندارد.مـن شبان خوبی هستم که حیواناتش را میشناسد.»
داویلا سپس علت تمام شکنجهها و کشتارهایی را که پس از ورود اروپاییها بر سر اینکاها آمده است توضیح میدهد.
به عقیده او تمام این حوادث به علت گناهانی سرخپوستها پیش از این انجام داده اند اسپانیاییها فقط آنها را به خاطر گناهان شان تنبیه کرده اند : «خـدا اینکاها را به سبب خطاهای گذشته شان آزار میدهد و میکشـد.
خـدا این کار را بی حساب انجام نداده.
سفیدپوستان مأمور خدا بوده اند.
آنان برای همین هدف به اینجا آمدهاند؛ وگرنه سرخپوستها به دلیل دوری از عبادت خـدا وگناهان دیگر به جهنم میرفتند.
مسیحی کردن سرخپوستهای آمریکای شمالی هم به زور و به شکل گروهی انجام میشد؛ به طوری که حدود دوازده سال پس از ورود سربازان اسپانیایی به آمریکا، یعنی تا سال ۱۵۰۴ میلادی،حدود یک میلیون نفر از سرخپوستها غسل تعمید داده شده بودند.
ایـن تعـداد تا سال ۱۵۳۶ میلادی بـه نـه ميليـون نـفـر رسید.
یکی از کشیشان اسپانیایی در خاطراتش مینویسد با کمک یکی از همکارانش هر روز نزدیک چهارده هزار نفر را غسل تعمید داده و مسیحی کرده است. اما بالاترین آمار در اختیار اسقف شهر لیما، تريبوروبلس، بود که به تنهایی بیش از هشتصد هزار نفر را مسیحی کرد.
علاقه کشیشان به همراهی با کاشفان و فتح سرزمینهای تازه به جایی رسید که گاه، خود آنها نقش کاشفان را پیدا میکردند و به اکتشاف در مناطق ناشناخته مشغول میشدند.
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
نگاه قدس
قسمت یازدهم عاصف گفت: «چشم حاج آقا.» حاجی نگاهی به ما دوتا کرد گفت: «براتون آرزوی موفقیت دارم.»
💐۴۲روز تا #جشن_انتخابات💐
قسمت دوازدهم
چون با اجرای این پروژه ای که دارم روش متمرکز میشم و میخوام مثلا قطعه وارد کنم انقدری برای این آدم سود داره که اگر آرین و هفت نسلش شبانه روزی بشینن تراولی که نصیبشون میشه رو بشمرن وقت کم بیارن.
بلند شدم رفتم سمت مبل و وِلو شدم روش. عاصف هم اومد نشست روبروم. ده دقیقه فقط به زوایای مختلف این پرونده که چندین بار مطالعه ش کرده بودم فکر کردم. دستم پر بود. عاصف هم بهم اطلاعات خوبی داده بود. بعد از ده دقیقه سکوت که عاصف هم ساکت بود و اینطور موقع ها حرف نمیزد، بهش گفتم:
+با سجاد عباس زاده که الآن در واحد مفاسد اقتصادی هست ارتباط بگیر. بهش بگو فردا صبح ساعت 9 باشه دفتر من. خودت مستقیما باهاش کانکت شو. نمیخوام از کانال بهزاد وارد بشی.
با این حرفم درمورد بهزاد، عاصف تعجب کرد ولی چیزی جز یک کلمه نگفت:
_چشم.
گفتم:
+سجاد میتونه بهمون کمک کنه. میخوام یه پیشنهادی بهش بدم تا بر اساس اون پیشنهاد من، یک طرحی رو ارائه بده به ما تا قشنگ اون آدمی رو که در ابوظبی هست و بهش نرسیدید، خودش کم کم رخ نشون بده.
_به به. عجب بازی بشه.
+برو ببینم چیکار میکنی.
عاصف بلند شد و منم اومدم اثر انگشت زدم در باز شد. همین که عاصف خواست بره یه چیزی به ذهنم رسید. در و بستم بهش گفتم:
+چند لحظه بمون کارت دارم.
_جانم حاجی. چیزی شده؟
+این پسره بهزاد چشه؟
_یعنی چی؟ مگه اتفاقی افتاده؟
+سوال من و با سوال جواب نده... من دارم ازت میپرسم. احساس میکنم چیزی شده که رفتارهای غیر طبیعی داره از خودش نشون میده.
_نمیدونم والله. شما میگی غیر طبیعیه، حتما هست دیگه. میشه بدونم منظورتون چیه؟
+منظورم اینه که رفتارش یه جوری شده. امروز موقع احوالپرسی ازش درمورد دختر حاج کاظم مریم خانم ازش پرسیدم، اما یه هویی رنگش زرد شد. احساس کردم داره طفره میره. این چندوقت من نبودم اتفاقی افتاده؟
_نه به خدا. اگر هم اتفاقی افتاده باشه، من نمیدونم.
+تو میدونی، من آدم تیزی هستم و میفهمم. خودت میدونی الکی حساس نمیشم. بازم دارم ازت میپرسم که این چندوقت چیزی شده؟
_نه والله. من خبری ندارم.
+حاج کاظم چیزی نگفته؟ رفتار حاجی عوض نشده؟
_نه.
عاصف چندثانیه ای مکث کرد، گفت:
_راستش و بخوای منم این حس و دارم. به نظرم چندوقتیه که بهزاد یه جوری شده. توی خودشه.
+یه مدت زیر نظر بگیرش. به علیرضا بگو حواسش به این پسره باشه!
_حاجی، بهزاد مسئول دفترته. برات بد نشه.
+برای من چرا؟
_منظورم اینه تو زرد از آب در نیاد؟
+منم برای همین که زودتر بفهمیم چی به چیه، نظرم این هست که مسئول دفتر من و زیر نظر بگیرید! چون با حاج کاظم هم درمورد بهزاد خواستم حرف بزنم احساس کردم داره طفره میره.
_چشم.
+برو سراغ سجاد ببینم چه میکنی.
عاصف رفت. منم نشستم بولتن های محرمانه ای که برام اومده بود و مطالعه کردم و بعدش رفتم خونه.
روز بعد/ ساعت 9 صبح
بهزاد تماس گرفت و خبر از اومدن سجاد، یکی از نخبه های مبارزه با مفاسد اقتصادی ستاد رو بهم داد.
اثر انگشت زدم درب اتاقم باز شد و سجاد وارد شد. بعد از مختصر خوش و بشی که کردیم، نشستیم دور یک میز. لحظاتی بعد عاصف هم به جمع ما اضافه شد.
خلاصه ای از ماحصل اون جلسه کارشناسی و فنی رو براتون مینویسم:
به سجاد گفتم میخوام طرحی رو ارائه بدی که اقتصاد ایران رو از درون با شکست مواجه میکنه، اما جوری این مورد رو طراحی کن که یک طرح مخفی آنتی شکست هم داشته باشی تا اگر یک وقتی طرح شکست اقتصادی ایران از درون به گوش دشمن رسید، که قطعا توسط عوامل نفوذی میرسه، آنتی اون هم موجود باشه تا بتونیم به وقتش استفاده کنیم و بتونیم نظام و واکسینه کنیم.
سجاد راهکارهای زیادی رو ارئه داد که از لحاظ امنیتی کشور رو با خطر روبرو میکرد. طرح ها گرچه اقتصادی بود، اما از لحاظ امنیتی بیشتر درگیر میشدیم.
قرار شد سجاد سه نفر از زبده ترین های واحد مفاسد اقتصادی ستاد رو که مورد تایید خودش بودن به ما معرفی کنه و در یک نشست چندساعته ی تخصصی و فنی_اطلاعاتی_اقتصادی، موضوع رو در دستور کار قرار بدیم و شروع به کار کنیم.
ماحصل اون دیدار 8 ساعته پس از اولین دیدار من و عاصف با سجاد این شد که طرح رو با نظرات کارشناسی بررسی کنیم، سپس من و عاصف توجیه و عالِم به این طرح بشیم، سپس آرین این طرح رو به جایی که احساس میکردیم دست دشمن در اون متمرکز هست ببره، تا ما ببینیم به کجا و چه شبکه ای میرسیم.
ما میخواستیم با ارائه این طرح به آرین، گزینه های ناشناس در پرونده آرین محمدزاده که احتمال میدادیم شیوخ عرب در حاشیه حوزه خلیج فارس باشند و پشتشون دستهای پنهان اطلاعاتی و امنیتی آمریکا یا انگلیس یا موساد هست و خر کیف کنیم و بکشونیم بیرون تا رخ نشون بدن ببینیم با چه گزینه هایی طرفیم.
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
🛑درخواست وزارت اطلاعات : تروریست داعشی ساکن در غرب تهران را شناسایی کنید
🔹«محمد عادل عارف» معروف به «عادل پنجشیری» طبق آخرین ردهای بهدست آمده، وارد منطقهای در غرب تهران شده است.
🔹این تروریست نیز از جمله مرتبطین مستقیم عبدالحکیم توحیدی (فرماندهی عملیات تروریستی داعش) بوده که در گذشته به اتهام طراحی عملیات انتحاری در دانشگاه کابل، بازداشت و پس از یکسال حضور در زندان بگرام، از زندان آزاد شده و مجدداً به اعمال تبهکارانه روی آورده بود. تاکنون تعدادی از اطرافیان وی (تماماً عضو داعش) شناسایی و بازداشت شدهاند اما شخص محمد عادل عارف (عادل پنجشیری) متواری و تحت تعقیب قرار دارد.
🔹لذا ضمن انتشار تصویر این تروریست سابقهدار، از شهروندان گرامی تقاضا دارد هر گونه اطلاعاتی از نامبرده را به ستاد خبری وزارت اطلاعات (شماره 113) گزارش فرمایند.
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
مستند داستانی امنیتی عاکف سلیمانی
قسمت اول
کوتاه
اغتشاشات به اوج خودش رسید و بهم گفتند باید حضور میدانیم و بیشتر کنم.
موهام و اصلاح کردم و دور موهام و آلمانی زدم؛ ریشام و به دلیل مسائل امنیتی ماشین صفر کردم.
یه سیبیل داش مشتی گذاشتم و کلاه پشمی گذاشتم سرم. شلوار لی تنگ با زانوانی پاره و کتونی مشکی پوشیدم با یه کاپشن نارنجی.
اسلحهام را گذاشتم پشت کمرم، شوکر و اسپری را از داخل کیفم برداشتم و در دو طرف جیب کاپشنم گذاشتم.
با سید عاصف عبدالزهراء و مرتضی سه نفر دیگر از همکارانم به خیابانی که باید میرفتیم، رفتیم. بخاطر اینکه کسی شک نکند، به صورت جداگانه و با فاصله، سوار بر موتور هوندایی شدیم و رفتیم به سمت خیابان وحدت اسلامی.از 200 متری دیدم تجمع است و یک بیلبورد تبلیغاتی را به پایین کشیدند و آتش زدند.
به سیدعاصف گفتم:«من و همینجا پیاده کن. برو زیر پل یه گوشه بایست و سیگارت و بکش و موتورت و توی پوشش بشین تعمیر کن که کسی شک نکنه. منتظر خبر من باش تا بگم باید چه کنی.»
هوا تاریک شده بود. با قدمهایی که آهسته بود، ناگهان با پیامکی دوکلمهای که برایم از ستاد send شد، قدمهایم تند شد و به سمت جمعیت رفتم.
خبر رسیده بود اعضای یکی از گروهکهای تروریستی وسط جمعیت، بدنبال پروژه کشته سازی است.
ناچار بودم به میان جمعیت بروم تا به سوژه اصلی نزدیک شوم و او را زیر چتر اطلاعاتی خودم بگیرم.
یک نفر داشت تعدادی لاستیک را که در آن لحظه معلون نبود از کجا رسیده، آتش میزد. رفتم سراغش تا فندکی که دنبالش بود را بدهم تا هم با دوربینی که روی گردنبندم نصب بود، چهرهاش را بچههای پشت دوربین ستاد ببینند. بعد از دادن فندک به آن جوان برای آتش زدن لاستیک ها، برگشتم نزدیک نادر که از اعضای عملیاتی و قدیمی گروهک تروریستی منافقین بود. هدفم این بود که روی او مسلط باشم و به او اشراف داشته باشم!
نادر یک نفر را که در کنارش ایستاده بود، با کف دست هول داد و با عصبانیت گفت: «برو علیه بالا تا پایین این نظام قاتل شعار بده ببینم».
مرد میانسال گفت: «باشه آقا.»
کمی اطراف نادر بازتر شد و نزدیکتر شدم. دیدم به یک زن هم اشاره کرد تا برود تصویر حاج قاسم و رهبری و شهید همت را آتش بزند.
آن زن رفت و آن کار را انجام داد و دقایقی بعد برگشت در کنار نادر که هیکلی درشت و تنومند داشت ایستاد. اما لحظاتی بعد یک موتور سوار آمد در گوشه خیابان ایستاد و آن زن سمت چپش را نگاهی کرد و رفت به سمت موتور سوار. به صادق پیام دادم: «نمیخواد از دور مراقب من باشی. برو دنبال اون زن و مرد موتور سوار.»
یکساعتی را ایستادیم و آنها آتش زدند و من هم به همراه برخی از آن جمعیت، برعلیه نظام مجبور شدم شعار دهم تا کسی شک نکند. نمیتوانستم بی صدا بمانم و بی حرکت. چون قطعا مشکوک میشدند. ترافیک زیاد شد و بوقهای ممتد هم اعصاب همه را به هم ریخته بود. از جمعیت فاصله گرفتم و رفتم گوشهای ایستادم و با خط امن وصل شدم به سیدرضی که پشت دوربین بود.
سیدرضی جواب داد:جانم حاج عاکف
اونجا نشستید چه غلطی دارید میکنید؟
سیدرضی هنگ کرد... گفت:
_ما با پهپاد بالای سر شما و جمعیتیم.
همزمان که چشمانم از دور به نادر بود تا گمش نکنم، به سیدرضی گفتم:پس چرا هیچ کاری نمیکنید و جلوی اومدن خودروها به سمت وحدت اسلامی رو نمیگیرید؟ کوری؟ نمیبینی چه خطری داره مردم و تهدید میکنه؟ چرا با راهنمایی و رانندگی هماهنگ نمیکنید خیابون منتهی به این سمت و ببندند. یالا ببینم.
تماس را قطع کردم و رفتم در چندقدمی نادر ایستادم و مشغول خوردن تخمه شدم؛ علیرغم میل باطنیام سیگار ماموریتی میکشیدم. ناگهان دیدم ماموران ناجا دارند از بالای پل ماشین رو به سمت ما میآیند. همزمان نادر چیزی به اندازه یک خودکار شییی را از جیبش بیرون آورد و رفت روبروی جمعیت و پشت به مامورانی که داشتند می آمدند قرار گرفت.
چشمانم را بستم و در دلم گفتم: «یا ابالفضل العباس. تورو جان مادرت امالبنین به من و اون کسی که اومد اینجا و جزء پروژه کشته سازی قراره باشه کمک کن که کسی بهش شلیک نکنه!»
چشمانم را باز کردم، دیدم ماموران ناجا دارند نزدیک میشوند، مجددا چشمانم را بستم و توسلی به خانم امالبنین کردم. با صدای شلیک گاز اشک آور نیروی انتظامی چشمانم که باز شد، دیدم نادر نگاهی به پشت سرش انداخت و سپس به جمعیت نگاهی کرد، ناگهان فریاد زد: «همه فرار کنند. مزدورای نظام اومدن.» جمعیت که یکی یکی داشتند متفرق میشدند و فرار میکردند، همین که پشتشان به سمت نادر شد، نادر به طرفة العینی دستش را بالا آورد و ناگهان صدایی پیچید. دیدم یک دختر مانتویی بدحجاب تیر به کمرش خورد، صدای شلیک بعدی هم آمد و یک زن فوق العاده بدحجاب دیگر هم نقش زمین شد.
هدفون بلوتوثی کاملا کوچکی که درون گوشم بود و روی سرم کلاه بود و دیده نمیشد، به صدا آمد:کاظمم عاکف جان.
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهید✨
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیائِکَ
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
سلام اما زمانم✋❤️
🍂ای آن که عزیزی و مرا جانی و جانان
صد یوسف مصری ز غمت،سر به بیابان...
🍂ای کاش بیایی و بگویند که آمد
بر مصرِ وجودِ منِ قحطی زده، باران...
#السلام_علیک_یا_بقیه_الله_
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐۲۳روز تا #جشن_انقلاب💐
ایران رتبه چهارم پیوند مغز استخوان دنیا
هزینه پیوند مغز استخوان در خارج از کشور ۳۰۰ هزار دلار و در ایران ۴۰۰ دلار
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
💐۳۶روز تا #جشن_میلادمنجی💐
💠بشارت به امام زمان علیه السلام در روایات
🌸امام رضا علیه السلام از امیرالمومنین صلوات الله علیه نقل می کنند که به اباعبدالله علیه السلام فرمودند:
«التَّاسِعُ مِنْ وُلْدِكَ يَا حُسَيْنُ هُوَ الْقَائِمُ بِالْحَقِّ الْمُظْهِرُ لِلدِّينِ الْبَاسِطُ لِلْعَدْل...»
«فرزندم! نهمین نواده تو، قیام کننده به حق است، دین را آشکار می کند و عدل و داد را گسترش می دهد....»
📚بحارالانوار، ج51، ص110، ح 2
💐۴۱روز تا #جشن_انتخابات💐
شاخص های نماینده تراز انقلاب اسلامی
در کلام مقام معظم رهبری
۲۱- برنامه داشتن خوشنامی و جوانگرایی
نماینده باید خدوم امتحان داده با کفایت برنامه دار خوشنام و جوانگرا باشد و به جوانان اعتقاد داشته باشد
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
نگاه قدس
1/7- تضعیف دین و اعتقادات *مجموعه احادیث در حوزههای علمیه ایران همان مبانی فکری طالبان است. *نظام
💐۴۱روز تا #جشن_انتخابات💐
۸- نقدهای رهبری به عملکرد مطبوعات
۱/۸- «بعضی از ابن مطبوعات و روزنامه ها و آدمهای نو به میدان رسیده و بیخبر... خیال میکنند این هنر است که ما کشور را به حالت ابتذال قبل انقلاب بکشانیم»(خوب قبلاً بود چرا مردم انقلاب کردند؟!)
۲/۸- «متأسفانه من میبینم که در برخی از مطبوعات ما، همان خطی حرکت و تعقیب میشود که تبلیغات رسانههای غربی و بخصوص آمریکاییها دنبال آن هستند. این خیلی مایه تأسف و تعجب است!»
۳/۸- «بنده درباره مطبوعات و نوشتهها (که به قضایای تأسف آور تیرماه 78 منجر شد)... به بعضی از مسئولان عالی رتبه کشور این روزنامهها را نشان دادم و گفتم اینها چیست؟ گفتند کار آنها زیر سؤال بردن اقتدار نظام است. همین طور هم بود.تیترهایی انتخاب و درج میشد که معنایش تشویق به ناامنی... ناتوانی دستگاه در استقرار امنیت بود... چه ضربهای از این بدتر و ناجوانمردانهتر؟!»
۴/۸- «عدهای هم متأسفانه در مطبوعات کشور و غیره، همان حرفها را تکرار میکنند که گویا ارتباط با آمریکا خواهد توانست همه مشکلات اقتصاد کشور را حل کند. این دروغ و خلاف است.»
۵/۸- «الان چند ماه است که بعضی از مطبوعات ما دائم دنبال میشود که خشونت خوب است یا بد است. یا فلان کس طرفدار خشونت است، فلان کس مخالف خشونت است، یا اسلام خشونت را قبول دارد، یا ندارد و... پشت سر این قضیه نیّتهای دیگری است»
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
نگاه قدس
برگی از داستان استعمار قسمت سی و یکم چوپان مهربان لاماها کشیشهایی که همراه فاتحان به سرزمین جدید
برگی از داستان استعمار
قسمت سی و دوم
نفرین ابدی
انگلیسیها مثل اسپانیاییها از خشونت و زور برای تغییر مذهب سرخپوستها استفاده میکردند.
کشیشهای انگلیسی برای تسخیر سرزمین سرخها بخشهایی از انجیل را نقل میکردند: «از مـن بخـواه. مـن بی دینان را به تومیبخشم و جهان را مِلک تو خواهم کرد.»
به نظر آنهـا ایـن «بی دینان» سرخپوستها بودند.
پس خدا املاک آنها را به مسیحیان بخشیده است.
کشیشهای انگلیسی از جملات دیگری از انجیل برای سرکوب سرخپوستها استفاده میکردند: «هرکس که گردن به حکم فرمانروا نـهـد، خلاف نظـم الهی عمل میکند و آنها که چنین خلافی میکنند لعن و نفرین را از آن خود خواهند کرد.»
انگلیسیها خود را حـاكـم ســــــرزمینهای نو یافته میدانستند، پس سرخپوستهایی که با آنها مخالفت میکردند مطابق انجیل به نفرین خداوند دچار میشدند.
هنگامیکه سرخپوستها به بردگی وادار میشدند یا از چراگاههای خود رانده شده و دسته جمعی کشته میشدند کشیشان انگلیسی همه این حوادث را نشانه ای از آن «نفرین ابدی» میدانستند.
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
نگاه قدس
💐۴۲روز تا #جشن_انتخابات💐 قسمت دوازدهم چون با اجرای این پروژه ای که دارم روش متمرکز میشم و میخوام م
قسمت سیزدهم
جلسه ی 8 ساعته ما به پایان رسید و خیلی خسته بودیم. هم جسمی وَ هم فکری. هم من، هم عاصف، هم سجاد عباس زاده از نخبه های مبارزه با مفاسد اقتصادی و اطلاعاتی ایران و ستاد ما.
به عاصف که طبق معمول همیشگی آخر از همه داشت از اتاقم خارج میشد، گفتم:
+صبر کن کارت دارم.
برگشت سمتم. سرم و گذاشتم روی میز. یادمه اونشب خیلی سر درد و کمر درد داشتم. سرم و کمی ماساژ دادم با دستام. همونطور که مشغول ماساژ سرم بودم به عاصف گفتم:
+میخوام یک دیدار خوشگل و مَلَس با آرین محمدزاده ترتیب بدی!! یه مهمونی باحال! یه گعده شبانه! اصلا نمیدونم سید عاصف چیکار میخوای کنی. من فقط میخوام زودتر بساط دیدار من و این آدم و فراهم کنی و این طرح و بهش پیشنهاد بدیم تا ببینیم مزه دهنش چیه و دنبال چی هست. البته نه به این زودی، بلکه بعد از دو سه دیدار!
_چشم. بررسی میکنم بهت میگم.
+زودتر خبرش و بهم بده. میتونی بری.
اونشب خیلی خسته بودم. به راننده گفتم فورا آماده بشه و من و برسونه خونه! رفتم پارکینگ اداره سوار ماشین شدم و از ستاد خارج شدیم.
ترجیح دادم برم خونه خودم. یه رفیق دارم که فروشگاه بزرگ مواد غذایی داره. خیلی وقت هم بود ندیدمش. یه کاسب جوان انقلابی متدین و حلال خور که هرچی درموردش بگم، کم گفتم.
وارد فروشگاه شدم. دیدم سرش خیلی شلوغه، برای همین نرفتم سمتش. چرخ خرید و گرفتم، رفتم بین قفسه ها و مشغول خرید مایحتاج منزل شخصیم شدم. داشتم تن ماهی و مواد خوراکی و یه سری خرت و پرت برمیداشتم که یه هویی چشمم افتاد به کسی که انتظار دیدنش و نداشتم.
مخاطبان محترم فکر میکنید چه کسی و دیدم؟
اگر بهتون بگم باورتون نمیشه! اون کسی رو که دیدم یک زن بود و اون زن کسی نبود جز مستاجر خونه بی بی کلثوم. بگذارید معرفیش کنم. اسمش پرستو بود. البته از حرفهای بی بی کلثوم بعدا فهمیدم که اسمش اینه. بی بی خیلی بهش اطمینان داشت، ولی من بهش اطمینان نداشتم. نمیدونم چطور موفق شده بود نظر بی بی رو جلب کنه که حتی کارت عابر بانک بی بی هم دستش بود و برای بی بی خرج میکرد.
من به چشمای خودمم اطمینان نداشتم، این خانوم پرستو که دیگه جای خود دارد! بگذریم!
یادتونه در شمال چه اتفاقی افتاد؟
بعد از اون اتفاقات مشکوک و حضور دائمش تا یک بازه زمانی برای آوردن غذا از طرف بی بی کلثوم، وقتی دوباره اون خانوم و در هایپرمارکت دیدم، تعجب کردم. اما بهش توجه نکردم و خیلی ساده از کنارش رد شدم. چندقدمی که ازش فاصله گرفتم، برگشتم به پشت نگاه کردم، اما اون همچنان مشغول خرید بود.
وسیله ها رو گذاشتم توی فروشگاه و بدون اینکه به سمت رفیقم برم، فورا از فروشگاه خارج شدم.
بلافاصله رفتم سوار ماشین شدم و به راننده گفتم یه کم توی کوچه پس کوچه ها بگرده و بعدش من و برسونه خونه. دلیل اینکه گفتم توی کوچه پس کوچه ها من و بگردونه این بود که به اون خانوم پرستو مشکوک شده بودم و احتمال دادم اگر کسی دنبالم باشه، باید «ض.ت[ضدتعقیب]» بزنم.
نمیدونم چرا بهش شک داشتم. احساس میکردم هرکجا میرم میبینمش و این اتفاق یک امر غیرعادی به نظر میرسه.
میخواستم به اداره گزارش بدم، اما دست نگه داشتم. میخواستم بگم که حدود دوماه و خرده ای میشه که من درگیر این مسئله هستم و احساس میکنم یه زنی که چندبار دیدمش، یا توی فروشگاه هم موقع خرید میبینمش، این موضوع عادی و طبیعی نیست.
مخاطبان محترم از نکاتی که باید در اصول امنیتی و اطلاعاتی رعایت بشه اینه که همیشه به همه چیز شک داشته باشیم. به ما یاد دادند که احتیاط شرط عقل هست و اصول کاری ما ایجاب میکنه که به چشم های خودمونم اعتماد نکنیم و شک داشته باشیم، چه برسه به اتفاقات اطرافمون.
اصول کاری ما به این شکل هست که وقتی شکِت به یقین تبدیل میشه، باز هم باید شک کنی! حتی اگر خلافش ثبت بشه. به این موضوع شک پرداختم. اینم بگم، الکی نباید شک کرد و باید ادله ای وجود داشته باشه.
بگذریم...
وقتی راننده من و رسوند، باهاش قرار فردا صبح و گذاشتم تا چه ساعتی باشه جلوی خونه.
اون شب اصلا خواب به چشمام نمی اومد. دائم فکر میکردم این زن کیه و چرا خیلی از جاها میبینمش.
از طرفی فکر پرونده جدید داشت کلافه م میکرد... از طرفی رفتارهای عجیب بهزاد... از طرفی اصرار حاج کاظم و خانواده م برای ازدواج مجدد و...
حدود ساعت 4 صبح بود که همچنان بیدار بودم و روی تراس خونه نشسته بودم. سعی کردم ذهنم و آزاد کنم تا کمی مطالعه کنم. یه هویی یادم اومد که وقتی از شمال برگشتم یکی از کتاب های مورد علاقم و توی ماشین جا گذاشتم و یادم رفت بیارم بزارم توی قفسه کتابام.
ریموت و گرفتم رفتم پارکینگ. چراغ قوه گوشیم و روشن کردم تا کتابم و از صندلی عقب بگیرم اما یه هویی چشمم افتاد به یه گوشی نوکیا ساده. خودمم از این نوع گوشی ها داشتم. اما این گوشی من نبود.
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
نگاه قدس
مستند داستانی امنیتی عاکف سلیمانی قسمت اول کوتاه اغتشاشات به اوج خودش رسید و بهم گفتند باید حضور می
خیلی آرام گفتم:جانم حاجی.داریم با شیخ و بچه ها میبینیم تورو.این ماموریت خیلی مهمه. زنده میخوایم این نادر و.دعا کنید این بیشرف و زنده بگیرمش.میخوای خودت بری جلو،بله حاجی.لطفا با احتیاط کامل و در نظر گرفتن تمام جوانب.ارتباط قطع شد و قدمهایم در تعقیب نادر تندتر و استوارتر شد.پیام دادم به عاصف گفتم:بیا سمت من.زیر چراغ راهنما ایستادم.عاصف با موتور به سمتم آمدتا عاصف برسد،فورا رفتم روی خط ستاد، به حاج آقای سیف مدیر کل ضدتروریسم که مستقیما این عملیات را نظاره میکرد گفتم:حاجی،بگو عاکف گفتم:ممکنه گمش کنم.لطفا به بچههای سایت بگید ردش و لحظهای بزنن و گمش نکنن. نیاز نیست نیروی سایه برای من وسیدعاصف بفرستید.هوایی با پهپاد مارو کاور کنید.باشه عاکف.حاج کاظم معاون سازمان که مشخص بود با سیف باهم دراتاق رصد و پایش میدانی هستند آن لحظه،آمدروی خط و گفت:برو پسرم.فالله خیرحافظاوهوارحم الراحمین.برات وجعلنا میخونم.صدای حاج کاظم، همرزم پدرم،کسی که تربیت شده دستانش در نبودم پدرم بودم، دلم را قرص میکرد. بگذریم.تاعاصف به من برسد،نادر ترک موتور یک نفر نشست وباسرعت زیاد از منطقه دور شدند.معلوم بود که از قبل هماهنگ هستند.حدودسی ثانیه بعد از رفتنشان عاصف رسید و فورا نشستم ترک موتورش.رفتم روی خط سیدرضی و گفتم: سید موقعیت سوژه رو میخوام.فورا گفت:به سمت میدان هفت تیر سوژه در حرکته.شما همین مسیر و ادامه بدید.مسیر و ادامه دادیم و یک دقیقه بعد، سیدرضی آمد روی خطم گفت: قبل میدان یه بانکی داره، کنارش کوچه داره.پیچیدند داخل.زدم روی شانه عاصف و اشاره زدم:تندتر برو. سیدرضی آمد روی خطم و گفت:نزدیک سوژه شدی.برو داخل کوچه.زدم روی دوش عاصف و با صدای بلندگفتم،«برو داخل کوچه.»وارد که شدیم زدم روی شانهاش و دست راستم را بردم جلوتر از بدنش، به طوری که ببیند،کف دستانم را به آرامی بالا و پایین کردم و به عاصف که کلاه کاسکت روی سرش بود فهماندم آرام تربرودوسرعتش را کم کند.صدمتریشان بودیم.حالا نزدیک سوژه شده بودیم.دیدم ریموت را زدندو با موتور به داخل پارکینگ خانهای دو طبقه شدند.رفتم روی خط سیدرضی گفتم: سیدرضی،یه خودرو میخوام.فورا هماهنگ کن.ده دیقه دیگه مصطفی که نزدیک ترین نیرو به شما هست بایه پژو پارس مشکی کنارتونه موقعیت خونه رو برام دربیار.چندتادرب ورودی، وضعیت ساکنین، مالکین و...؛همه چیز و آماده کن برام. ضمنا خیلی فوری یکی از بچهها رو بفرست تابایه پرنده ریز از داخل فضای پارکینگو برامون آنلاین فیلم بفرسته.با عاصف رفتیم گوشه ای در تاریکی ایستادیم و خودرو که آمد، راننده پیاده شد و آمد موتور را از عاصف گرفت و رفت.من و عاصف سوار خودرو شدیم.عاصف نشست پشت فرمان و رفتیم گوشهای نزدیک خانه پارک کردیم. به عاصف گفتم:بخاری ماشین و بیشترش کن.خیلی سردم شده عقب ماشین چای هست بریز.بعدشم برو روی خط سیدرضی و ببین چیشد آمار خونه.عاصف فلاکس چای را گرفت و برایم یک لیوان چای زنجبیلی ریخت و بعد از آن بیسیم زد به سیدرضی:سیدرضی جان سلام. صدای منو داری؟جانم عاصف جان.وضعیت و قرار بود اعلام کنید!همین الان آماده شده اطلاعات تکمیلی.صداتون و حاج عاکف داره میشنوه.بگو.طبقه اول خالی بوده تا یک ماهه قبل.یک هفته هست که دادنش به یه آقا که به نام مبین کرمی هست.طبقه دوم هم که کلا خالیه. مالک این ساختمون هم که فوت شده و خونه دست ورثه هست.بیسیم و از عاصف گرفتم و به سیدرضی گفتم:قطعا مبین کرمی جعلیه. منتظر دستور باش.با یک خط امن تماس گرفتم با آقای سیف مدیر کل ضدجاسوسی و ضدتروریسم سازمان. جواب داد:سلام آقا.عاکفم
سلام خسته نباشید.بگو،اقا سوژهها وارد خونه شدند.اگر دستگیر نکنیم ممکنه دوتا بدحجاب دیگهرو با جندتا پسر خوشگل و بزنن،بیفته گردن نظام.موج داره درست میشه توی کشور. دستور چیه؟
عملیات دستگیری رو برنامه ریزی کن خودت. من باید با حاج کاظم بریم خدمت رییس و بعدشم شورای عالی امنیت ملی.این پرونده رو همین امروز جمعش کن.
بسیار عالی.یاعلی.تمام ذهنم رفت سمت این_که این اغتشاشات کاملا برنامه ریزی شده است و عوامل دشمن با برنامه وارد کشور شدند و مدتی قبل از استارت اغتشاشات در کشور،در کشور حضور داشتند و منتظر ساعت صفر عملیات آن بودند و ..تماس گرفتم بامیثم. گفتم:میثم دوتا تیم عملیاتی 5 نفره میخوام آماده کنی.تادوساعت دیگه صبر کن.ولی تیم آماده باشه.حاجی برای دوساعت دیگه.بله.چون ممکنه سوژه بخوادتغییر مکان بده. باید به اوناهم برسم.نیروها همه کف خیابون درگیرن و معطل کردن 10 تا نیروی عملیاتی برای دستگیری کمی ریسکش بالاست و ممکنه جایی دیگه به این نیروها نیاز بشه.چون دستور حاج کاظم این هست که نیروهارو نباید این روزها زیاد در حالت استندبای نگه داریم.میثم جان چرا داری با من بحث میکنی؟
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهید✨
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیائِکَ
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
#سلام_امام_زمانم❤️
هرصبح سلامٺ می ڪنم
و این قلب پاره پاره
با شمیم حیاٺ بخش پاسُخَٺ
آرام می شود و جان می گیرد.
دردهاے بی شمارم
جز دم مسیحایی تو درمانی ندارد.
تو بازخواهی آمد
و از رنج و بیمارے
افسانہ اے بیش نخواهد ماند...
🌸🍃#اللهم_عجل_لوليڪ_الفرج🌸🍃
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐۲۲روز تا #جشن_انقلاب💐
گوشه ای از افتخارات جمهوری اسلامی ایران
جمهوری اسلامی ایران پنجمین کشور جهان در فناوری لیزر
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
💐۳۵روز تا #جشن_میلادمنجی💐
💠بشارت به امام زمان علیه السلام در روایات
🌸امیرالمومنین علیه السلام:
«... بِمَهْدِيِّنَا تَنْقَطِعُ الْحُجَجُ فَهُوَ خَاتَمُ الْأَئِمَّةِ وَ مُنْقِذُ الْأُمَّةِ وَ مُنْتَهَى النُّورِ وَ غَامِضُ السِّرِّ فَلْيَهْنَأْ مَنِ اسْتَمْسَكَ بِعُرْوَتِنَا وَ حُشِرَ عَلَى مَحَبَّتِنَا»
«...به دست مهدى ما حجت هاى خاتمه مى یابد. او آخرين و ختم كننده ى امامان، نجات دهنده ى امت، پايان نور است و راز مشكل است پس گوارا باد كسى را كه به ما چنگ زند و با دوستى ما محشور گردد»
📚بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج74، ص: 299
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
💐۴۰روز تا #جشن_انتخابات💐
شاخص های نماینده تراز انقلاب اسلامی
در کلام مقام معظم رهبری
۲۲- اهتمام در قانونگذاری و نظارت
چیزی که رکن اداره ی کشور است عبارت است از وضع قوانین اینکه نمایندگان از همه ی گوشه و کنار کشور انتخاب می شوند، به آن خاطر است که مصالح همه کشور در قانون" متجلی شود.
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
نگاه قدس
💐۴۱روز تا #جشن_انتخابات💐 ۸- نقدهای رهبری به عملکرد مطبوعات ۱/۸- «بعضی از ابن مطبوعات و روزنامه ها
۹- مجلس ششم و پافشاری اصلاحطلبان در اصلاح دوباره قانون مطبوعات و نامه رهبری به مجلس :
اصلاحطلبان که با تقلب و دروغ پراکنی اکثریت کرسی مجلس ششم را بدست آورده بودند، برای اصلاح دوباره قانون مطبوعات که از حرکتهای سکولار آنها جلوگیری میکرد جنجالی در مجلس بپا کردند که رهبری طی نامهای به رئیس مجلس خواستار خروج این طرح از دستور کار مجلس شدند (متن نامه را در ص107 کتاب مطالعه کنید). بموجب این دستور، آقای کروبی رئیس جلسهای غیرعلنی نامه رهبری را برای نمایندگان قرائت کرد و طرح مذکور را از دستور کار مجلس خارج کرد.
۱۰- جنجال اصلاحطلبان مجلس در مورد نامه رهبری:
اکثر نمایندگان اصلاحطلب مجلس که از اعضای حزب مشارکت بودند، موضع ضد ولایت فقیه خود را رو کردند و بعد از مطلع شدن از نامه رهبری سعی داشتند با خروج از صحن مجلس اکثریت نمایندگان را به انفعال وادارند تا بدین وسیله هیأت رئیسه مجلس تحت فشار قرار گیرد و نامة رهبری را نپذیرند بنابراین معلوم شد اصلاحطلبان با حمایت از مطبوعات فاسد و سکولار میخواهند ساختار شکنی کنند. بهر تقدیر نمایندگان مؤمن و ولایت مدار با هر سختی بود طرح اصلاح طلبان را از دستور کار مجلس خارج کردند و رهبر معظم انقلاب طی نامة دیگری از آنان تقدیر کرد.
۱۱- نامه موسوم به جام زهر
طرح اصلاح قانون مطبوعات در مجلس ششم نشان داد که نمایندگان اصلاح طلب رویکرد جدیدی را در مصوبات و عملکرد خود دنبال میکنند که هم خلاف قانون اساسی و هم خلاف اسلام و انقلاب است. آنان اکثر فعالیتشان به صلاح کشور و نظام نبود و در طول فعالیت 4 ساله خود در مجلس 134 نامه و بیانیه صادر کردند که یکی از نامههای بسیار مهم خطاب به رهبر معظم انقلاب بود که معروف به جام زهر گردید. این نامه با 127 امضاء نماینده بطرز جدیدی ابتدا در سایت جبهه مشارکت و سپس در رادیو بی.بی.سی، رادیو فردا( ضد انقلاب) و .... طوری منتشر شد که شورای امنیت ملی کشور از انتشار آن در داخل جلوگیری کرد. امضاء کنندگان باصطلاح دنبال حقوق و منافع مردم و مسئله هستهای بودند خواستار تسلیم شدن بی چون وچرا در مقابل غرب را دنبال میکردند و رهبری را تحت فشار قرار داده بودند. خلاصه همانطور که امام را مجبور به نوشیدن کاسه زهر کردند، اینبار هم دشمنان خدا و خلق این راه را رفته بودند.در فراز دیگر از نامه، نظام و رهبری را به دیکتاتوری و استبداد محکوم و دوم خرداد را اصلاح کننده جامعه مدنی دانسته و هر کسی با آنان یعنی جبهه دوم خرداد بود را درست و الّا هیچ و غلط معرفی میکردند و بهمین منظور شورای نگهبان را متهم به جلوگیری آزادی در انتخابات کردند
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
نگاه قدس
برگی از داستان استعمار قسمت سی و دوم نفرین ابدی انگلیسیها مثل اسپانیاییها از خشونت و زور برای ت
برگی از داستان استعمار
قسمت سی و سه
دختر لوسی به نام پرنده سفید(1)
خشونت انگلیسیها همیشه چارهساز نبود.
آنها گاهی با سلحشوری برخی قبایل سرخپوست رو در رو می شدند و برای مدتی از آرزوهایشان دست می کشیدند.
رو در رو شدن با قبیله «پوهاتان» در ویرجینیا یکی از این تجربه های تلخ بود.
رئیس قبیله پوهاتان تصمیم گرفته بود به هر شکلی در برابر انگلیسیها پایداری کند.
او به مردان قبیله دستور داد در یکی از پیشروی های انگلیسی ها به داخل منطقه در جنگل به کمین آن ها بنشینند و آن ها را محاصره کنند.
انگلیسیها که با خیال راحت تا قلب جنگل نفوذ کرده بودند در دام سرخپوستها گرفتار شدند.
مردان قبیله، انگلیسیها را به بند کشیدند و نزد رئیس پوهاتان بودند.
رئیس قبیله با مردانش به مشورت پرداخت تا سرنوشت انگلیسیها را تعیین کنند ، بسیاری از افراد قبيلـه معتقد بودند انگلیسیها باید کشته شوند.
رئیس پوهانان دختر دلبندی داشت به نام «موتاکا» یا پرنده سفید.
این دختر نوجوان آن قدر مورد علاقه پدرش بود که به او لقب «پوکوهانتس» یا دخترلوس داده بودند؛ طوری که دیگر کسی او را موتاکا صـدا نمیزد؛ همه به او می گفتند : «پوکوهانتس».
پوکوهانتس دلش برای انگلیسیها سوخت بـرای همین درحالی که پدرش مشغول بحث و گفتوگو با مردان قبیله بود وارد صحبت آنها شد و با اصرار از پدرش خواهش کرد که انگلیسی ها را آزاد کند.
رئیس پوهاتان نمی توانست روی حرف دخترش حرفی بزند: برای همین تصمیم گرفت انگلیسی ها را آزاد کند؛ به شرط آنکه دیگر کسی به ویرجینیا مهاجرت نکند.
پوکوهانتس از پدرش خواهش کرد انگلیسیها قبل از حرکت غذای خوبی بخورند و نوشیدنی های سرخپوستها را هم امتحان کنند؛ این خواهش او هم برآورده شد.
انگلیسی ها آزاد شدند؛ درحالی که هنوز چشمشان به تفنگ هایی بود که سرخپوست ها از آن ها غنیمت گرفته بودند.
انگلیسی ها به شرط رئیس پوهانان برای آزادی آنها توجهی نکردند.
مهاجرت به ویرجینیا ادامه پیدا کرد.
آنها همچنین به دنبال پس گرفتن تفنگ هایشان بودند ؛ تا اینکه یکی از آنها به نام « ناخدا ساموئل ارکال » نقشه ای را پیشنهاد کرد: آنهـا علاقه رئیس پوهاتان را به دخترش دیده بودند پس اگر پوکوهانتس را گروگان می گرفتند می توانستند او را با تفنگ ها معاوضه کنند.
کمین انگلیسیها در اطراف چادرهای قبیله پس از چند روز نتیجه داد و توانستند پوکوهانتس را به دام بیندازند.
اکنون آنها را برای رئیس قبیله پیغامی فرستادند تا دختر عزیز او را با تفنگ ها مبادله کنند.
اما رئیس پوهاتان حاضر نبود چنین کاری بکند؛ از طرفی فکر میکرد انگلیسیها به خاطر محبتی که پوکوهانتس در حقشان کرده بود و آنها را از مرگ نجات داده بود بالاخره او را آزاد خواهند کرد.
اما انگلیسیها چنین قصدی نداشتند.
آنها هنگامی که سرسختی پدر پوکوهانتس را دیدند نقشـه تـازه ای کشیدند و تصمیم گرفتنـد بـه شـیوه دیگری از این دختـر باهوش سرخپوست استفاده کنند.
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
نگاه قدس
قسمت سیزدهم جلسه ی 8 ساعته ما به پایان رسید و خیلی خسته بودیم. هم جسمی وَ هم فکری. هم من، هم عاصف،
قسمت چهاردهم
کمی فکر کردم که برای چه کسی میتونه باشه. آخه غیر از خودم کسی سوار ماشینم نمیشه. این چندوقت هم که از شمال برگشتم فقط یک بار سوار ماشینم شدم و اداره همش راننده برام گذاشته و با ماشین ستاد رفت و آمد دارم. از طرفی همیشه ماشینم توی پارکینگ خونه هم که هست، زیر دوربین قرار داره. شاید 30 ثانیه ای فکر کردم. یه هویی یادم اومد چی شده...
بگم گوشیِ کی بود؟
بازهم خانوم پرستو!!!
خدای من! چرا هربار به نوعی این زن باید می اومد توی ذهنم!!! چرا هربار باید با این زن روبرو میشدم. چرا هربار باید یک اتفاقی پیش می اومد تا من بهش فکر کنم. چه حکمتی بود نمیدونم! چه سِرّی بود نمیدونم!
دست به گوشی نزدم.
یک جفت دستکش لاتکس که صندوق عقب ماشینم بود برداشتم و دستم کردم، بعدش گوشی رو گرفتم. نمیخواستم آثاری از اثر انگشتم روی گوشی ناشناس یک زنی که بهش مشکوک بودم باقی بمونه!
قفل گوشی رو باز کردم و یه لحظه به شارژ باطریش دقت کردم دیدم آخرشه و روی سایلنت هم هست! یادمه 23 تا تماس از دست رفته هم داشته!
دیگه با گوشی کار نکردم. فورا با آسانسور برگشتم بالا تا گوشی رو بزنم به شارژ و ببینم میتونم شماره تماس یا یک چیزی که بهم اطلاعات بده پیدا کنم یا نه، اما دیدم از شانس بدم گوشی خاموش شد. دقیقا از همون چیزی که هراس داشتم اتفاق افتاد. تا نماز صبح بیدار موندم، نمازم و خوندم و کمی چرت زدم.
ساعت 6:45 دقیقه...
موبایل کاریم زنگ خورد، جواب دادم:
+سلام... جانم احد! بگو!
_سلام حاج عاکف. جلوی درب منزل شما هستم.
+10 دقیقه دیگه میام. یاعلی.
بلند شدم رفتم مسواک زدم و دست و روم وشستم، تجدید وضو کردم لباس پوشیدم رفتم پایین. به محض اینکه سوار ماشین شدم به رانندم آقا احد گفتم:
«بریم سمت خیابون[...]. اونجا کاری دارم.»
مقصد منزل مادرم بود...
کلید و انداختم در باز شد. به محض ورود چشمم افتاد به مادرم. دیدم داره به گل های باغچه آب میده. رفتم سمتش و بعد سلام علیک دستش و بوسیدم. فورا رفتم سر اصل مطلب، بهش گفتم:
+حاج خانوم، شما شماره بی بی کلثوم همسایه روبرویی ویلای سوادکوه و که مادر شهید هست و داری دیگه درسته؟
_آره مادر! چطور؟
+ممکنه شماره رو برام بفرستید؟ یا اگر میشه همین الآن بهم بدید؟
_چیزی شده؟
+نه دورت بگردم.
_پس چرا یه هویی این وقت صبح اومدی همچین چیزی رو میخوای؟
+راستش یکی از کسانی که با حاج خانوم مرتبط هست، یه بار سوارش کردم و الان فهمیدم یه وسیله ای ازش داخل ماشینم جا مونده!
_حالا چی هست؟
+یه موبایل!
_اگر عجله داری، خودت برو بالا از روی اوپن آشپزخونه گوشیم و بگیر و شماره ش و بردار! اگر عجله نداری تا نیم ساعت دیگه کارم تموم میشه میرم بالا برات میفرستم.
+الهی فدات شم. ممنون میشم اگر برام بفرستی.
_حتما پسرم.
+خب من برم. کاری نداری؟
_محسن جان...
+جان دلم.
_مادر، دو دقیقه به حرفم گوش کن!
+امر کنید.
شیلنگ آب و انداخت و رفت شیر آب و بست اومد سمتم... لبخندی زد و گفت:
_پسرم، خواهرت از لبنان زنگ زده! همچنان پیگیرت هست! نمیخوای بهش یه زنگ بزنی؟ حداقل جواب تلفناش و بده.
+مادرِ من، الهی دور اون چشمات بگردم، الهی پیش مرگت بشم، تصدقت، تو رو روح شهیدت بیخیال شو! من ازدواج بکن نیستم. ممنونم از شما و حاج کاظم و خواهرم میترا و تموم کسانی که به فکر من هستید... اما من بعد از فاطمه زهرا، دیگه با خودم عهد بستم با کسی ازدواج نکنم. والسلام نامه تمام.
_سنت رسول الله هست.
+سنت رسول الله رو یکبار انجام دادم!
_پسرجان، خل و چل بازی در نیار. تو باید پدر بشی!
+من مشکل دارم. نمیتونم. چرا نمیخواید درد من و بفهمید! چرا یه جوری حرف میزنید که انگار من هیچ مشکلی ندارم. من نمیتونم حق مادر شدن و از یک دختر بگیرم. بعدشم من هنوز که هنوزه از فکر فاطمه زهرا بیرون نیومدم!
_بخدا ماهم از فکرش بیرون نیومدیم. چرا فکر میکنی ما آدم زمختی هستیم و احساس نداریم. فاطمه عروسمون بود! پاره ی تنمون بود! اما مادرجان، تو نیاز به یه همدم داری، نیاز به کسی داری که تر و خشکت کنه!
+مگه بچه ام؟ بعدشم، یکی رو بدبخت کردم، یکی دیگه رو هم بیارم بدبختش کنم؟ مسبب اتفاقاتی که برای فاطمه افتاد منم!!
یه هویی مادرم چشماش گرد شد!!
نگاهمون به هم گره خورد! آب دهنم و قورت دادم!!! آخه مادرم نمیدونست چی شده. نمیدونست که فاطمه زهرا در گروگان گیری دچار آسیب و شکستگی جمجمه سر شده بود. همه خیال میکردند که فاطمه زهرا با تومور مغزی از دنیا رفت، که همین هم بود، اما قبلش توسط گروگان گیرها به جمجمه ش ضربه وارد شده بود.
مادرم گفت:
_منظورت چیه که میگی مقصر مرگ فاطمه بودی؟ چی و داری از ما پنهان میکنی؟
+هیچچی مادر من! منظورم اینه اگر کنارش بودم، اگر به همسرم رسیدگی میکردم و بیشتر براش وقت میگذاشتم، این اتفاقات نمی افتاد و به خاک سیاه نمینشستم.
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
نگاه قدس
خیلی آرام گفتم:جانم حاجی.داریم با شیخ و بچه ها میبینیم تورو.این ماموریت خیلی مهمه. زنده میخوایم این
_نه حاجی من جسارت نکردم. فقط خواستم دستور معاون کل تشکیلات و بگم.
دستور معاون کل تشکیلات که حاج کاظم هست با من. خودم باهاش هماهنگ میشم. این مابین حکم قضایی برای ورود به خونه سوژه آماده بشه. تمام.
ساعت 8 شب
سوژه از خانه خارج نشده بود. کوچه خلوت شده بود و عبور و مرور خیابان هم کمتر شده بود و در خیابانهای تهران جوی کاملا امنیتی حاکم بود. نیروهای عملیاتی به ما ملحق شدند. باقر و محمدعلی هم که دوتا سرتیمِ آن دوتیم 5 نفره بودند، آمدند داخل ماشین روی صندلی عقب نشستند و باهم طراحی کردیم چه باید کنیم. قرار شد یکی از نیروهای محمدعلی برود درب را باز کند و یک نفر هم داخل خیابان جهت پایش بماند و عاصف هم داخل خودرو منتظر ما باشد؛ و بقیه نیروها به اتفاق من برویم بالا.
درب را بازکردند و فوری دوتا دوتا رفتیم داخل پارکینگ ساختمان. باقر با تیمش علیرغم اینکه گفته شده بود طبقه دوم خالی است، به آرامی رفتند بالا جهت اطمینان و پاکسازی. من و محمدعلی و تیمش هم در طبقه اول مستقر شدیم. شک ما روی طبقه اول بیشتر بود که نادر آنجا است. اسلحهام را که در دستانم آماده بود، مسلح کردم. حسین درب طبقه اول را باز کرد. به محمدعلی اشاره زدم اول خودم میروم داخل و بقیه پشت سرم وارد شوند. اصرار کرد که خودش بعنوان اولین نفر برود.
✍ادامه دارد...
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods