eitaa logo
دعاهای ناب
2.3هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
11.2هزار ویدیو
293 فایل
negin486970
مشاهده در ایتا
دانلود
(قسمت اول) یکی از طلاب علوم دینی قم که جهت تبلیع به شهرستان بم رفته بود، تشرف زیر را از یکی از شهروندان باتقوا و راستگوی بم نقل کرده است: همراه خانواده با کاروانی از شهرستان بم جهت زیارت عتبات عالیات مشرف شدیم، در کاروان ما دو نفر از اهل معنویت و توجه به امام زمان ارواحنافداه نیز حضور داشتند، هنگامی که در شهر کوفه وارد مسجد سهله شدیم من رفتم جهت انجام اعمال مسجد وضو بگیرم. هنگامی که برمی گشتم سیّدی با هیئت عرب ها به طرف من آمد و سلام کرد. هیبت و عظمت او مرا به شدت مجذوب کرده بود. چفیه سبز عربی بر سر داشت با لباسی سفید و عبایی قهوه ای و نعلین زرد. چهره اش بسیار نورانی بود. چشم و ابرویی زیبا، بینی کشیده و دندانهای سفیدی داشت. من شبیه آن چهره هرگز ندیده بودم. ✨💫✨ بی اختیار دست و صورت و سینه اش را بوسیدم. آن سید تبسم شیرینی بر لب داشت و بی ادبی های من را نادیده می گرفت و مرا عقب نمی زد. گویا سالهاست مرا می شناسد و من هم او را، اصلا از من نپرسید از کجا آمده ام و نامم چیست؟ اما مثل اینکه همه چیز را درباره من و اهل کاروان می دانست و ما را می شناخت. به زبان فارسی به من فرمود: زیارتت قبول درگاه حق؛ و مقام های مسجد سهله را به ترتیب به من معرفی کرد. من هم پشت سرش می دویدم. هنگامی که راه می رفت جمعیت خود بخود کنار می رفتند و راه باز می شد. جمعیت کاروان مشغول گریه و ذکر "یا صاحب الزمان" بودند. فضای معنوی عجیبی مسجد را پر کرده بود. آن سید بزرگوار جلوی جمعیت آمدند و با تبسم، نگاهی مهربان و پدرانه به همه کردند. ✨💫✨ سپس مشغول نماز شدند، من هم نماز خواندم. بعد ایشان به حالت دو زانو نشستند. من نیز مؤدب کنار ایشان دو زانو نشستم. دست مبارکشان را به طرف من دراز کردند و یک مهر و تسبیح کربلا به من دادند، که من آن ها را روی چشم هایم گذاشتم و شروع به گریه کردم. بعد نگاه کردم دیدم چهره آن عرب ناشناس که حدود سی و چند سال داشت از اشک چشمانش خیس شده بود. جمعیتی هم که کنار ما نشسته بودند یک صدا امام زمان را صدا زده و گریه می کردند. در ضمن یکی از دوستانم که سیّد هم بود، جلوتر نشسته بود و اشک می ریخت. آن بزرگوار دو عدد مهر و تسبیح به من دادند و فرمودند... ادامه دارد. ... 🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة @negin486970
11.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🦋حضور اقا امام زمان عج در قبرستان هندوستان... 🌺داستان بسیار زیبا تشریف فرمایی اقا امام زمان عج نزد یک بودایی
💥آقای ولید بن عباس از اهل عربستان سعودی نقل می کند: ما اهل تسنن بودیم و اهل تسنن اسم "فاطمه" و "زینب" را برای بچه ها خوب نمی دانند و عقیده دارند هر بچه ای به این نام باشد بزودی می میرد. اما من همسری داشتم که فاطمه نام داشت و در اولین زایمان دختری به دنیا آورد که فامیل من نام "حفصه" را برای دخترم انتخاب کردند. ولی من زیر بار نرفتم و اسم فرزندم را نیز "فاطمه" گذاشتم. ✨💫✨ بعد از سه سال فاطمه مریض شد، دخترم را خدمت قبر رسول اکرم صلی الله علیه و آله بردم و از ایشان شفا خواستم الحمدلله شفا دادند. بعد از برگشتن از حرم دخترم خوابید، خوابش طولانی شد. هرچه صدایش کردیم بیدار نشد. او را دکتر بردیم، دکتر گفت: بچه مرده است. دخترم را با اشک و آه همراه همسرم و سایر فامیل به غسلخانه جهت شستشو بردیم. بعد از چند دقیقه دیدم دخترم حرکت می کند و از من آب خواست. ✨💫✨ دخترم را بغل کردم. گفت: بابا خواب بودم در عالم خواب دیدم مردی پیش من ایستاده و دو رکعت نماز خواند، بعد از نماز دست مبارک را بر سر من مالید و گفت: بلند شو شما زنده می مانید و فعلا نمی میرید، به بابایت بگو: شیعه شود و مذهب سنی را ترک کند و این مساله باعث شیعه شدن من شد و سپس برای تشکر و قدر دانی عازم ایران و مسجد جمکران شدم. 📗جمکران تجلیگاه صاحب الزمان و ملاقات با امام عصر ص۲۸۵ @negin486970
💠تو دلداده ی او باش،  او به مشکلاتت رسیدگی میکند .... ♦️امام زمان ارواحنافداه فرمودند:  وظیفه ی ماست که به محبین مان رسیدگی کنیم ....‌ 💠حکایتِ دلدادگی یک جوان شیعه ی ایرانی به دختر دانشجوی مسیحی است، خانمی که ماجرای شنیدنی خودش را اینچنین بیان می‌کند : ♦️من مسیحی بودم تا روزی که یکی از دانشجوهای ایرانی به خواستگاریم آمد. او گفت من شیعه هستم و شرط ازدواجم با شما این است که شما هم شیعه شوید. فرصتی خواستم تا پیرامون اسلام و تشیع تحقیق کنم. بعد از تمام تحقیقاتم همسرم هم پزشک شده بود. خیلی کمکم کرد و همه­ ی مسائل برایم حل شد جز یک مسأله و آن موضوع طول عمر امام زمان (علیه ­السلام) بود. ▫️ما با هم ازدواج کردیم و بعد از چند سال به حج مشرف شدیم. در منی که برای رمی جمرات می­ رفتیم، همسرم را گم کردم. از هر کس با زبان انگلیسی نشانی می ­پرسیدم، نمی ­دانست. خسته شدم و گوشه ­ای با حال غربت نشستم. ناگهان آقائی در مقابلم آمد که با لهجه ی فصیح انگلیسی صحبت می ­کرد. به من گفت: بلند شو برویم رمی جمرات را انجام بده. الآن وقت می­ گذرد. بی­ اختیار دنبالش راه افتادم و رمی جمرات را انجام دادم. بعد از رمی جمرات، آن آقا مرا به خیمه رساند. خیلی از لطفش تشکر کردم. او به هنگام خداحافظی فرمود: 👈«وظیفه ­ی ماست که به محبان خود رسیدگی کنیم». 👈«در طول عمر ما شک نکن». 👈 «سلام مرا هم به دکتر برسان». ▫️برگ زردی با سماجت شاخه را چسبیده بود ▫️دست‌های خویش و دامان توام آمد به یاد 📚نقل از کتاب میرِ مهر ص۳۵۵ 🤍الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🤍 💚
4_5978760820115377245.mp3
483K
🔊 در هر روز ماه ، با ما همراه باشید با مستند داستان‌های محضر امام‌زمان ✨🌙 📝 تشرف... 👌موقع افطار، برای ظهور حضرت دعا کن، اون‌وقت امام‌زمان هم موقع افطارشون برای تو دعا می‌کنند، دعای ما کجا و دعای او کجا؟!🥲💔 ❤️عاشقانه های افطار: مهرت را لاجرعه مینوشم...تا افطار کنم! عشق... در دلم جوانه می زند! اکنون چقدر پرم از تو و چه خالی ام از خود...! این سبکی... به تمام دنیا می ارزد❤️ ⚠️قرائت سوره ی قدر را در زمان افطار فراموش نکنیم... 💟طاعاتتون قبول،التماس دعا برای ظهور و حاجت روائی همه ی منتظران عزیزمون ۱۴ @negin486970
(قسمت سوم): به او گفتم: ای برادر! خدا امشب تو را برای من رسانده که مونس من باشی، آیا می آیی با هم برویم، کنار قبر حضرت مسلم بنشینیم؟ گفت: بله می آیم، ولی تو باید شرح حال خودت را برایم نقل کنی. گفتم: من مرد فقیر و ناداری هستم. از آن روزی که خود را شناخته ام فقیر و بی چیز بوده ام تا به حال. ✨💫✨ ضمنا چند سال است که از سینه ام خون می آید و علاجش را نمی دانم و از طرف دیگر زن ندارم و به دختری از اهل محله خودمان علاقمند شده ام که او را به من نمی دهند. در این حال ملّاها به من گفتند: اگر بخواهی به حوائجت برسی متوجه به حضرت صاحب الزمان بشو و چهل شب چهارشنبه در مسجد کوفه بیتوته کن که آن حضرت را خواهی دید و حاجتت را خواهی گرفت و امشب شب چهارشنبه آخر است، چیزی ندیده ام و اینهمه زحمت کشیده، چیزی ملتفت نشده ام این است حوائج من. ✨💫✨ او گفت: اما سینه تو خوب می شود و آن زن را بهمین زودی به تو می دهند و اما فقرت همینطور هست تا از دنیا بروی. من متوجه اینکه او اینگونه حرف می زند نشدم. به او گفتم: آیا کنار قبر حضرت مسلم نمی رویم؟ گفت برخیز برویم و ایشان جلوی من راه می رفتند وقتی وارد مسجد شدیم به من گفت: آیا دو رکعت نماز تحیت مسجد نمی خوانیم؟ گفتم: چرا او جلو ایستاد و ... ادامه دارد. 🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة
(قسمت اول) حاجى نورى رحمه‌‏اللّه مى‌‏گويد: شيخ محمّد طاهر نجفى كه مرد صالح و متّقى است و خادم مسجد كوفه بوده و با عيالش سالها همانجا زندگى مى‏‌كرده و من خودم مدتهاست كه او را به تقوى و ديانت مى‏‌شناسم مى‏‌گفت: يكى از علماء باتقوا كه مدتها در مسجد كوفه معتكف بود و تقوى و ديانت شيخ محمّد طاهر را مى‏‌ستود مى‏‌فرمود: در سال گذشته به مسجد كوفه رفتم و احوال او را پرسيدم، قضيّه‌‏اى براى من نقل كرد و آن اين بود كه ✨💫✨ در چند سال قبل به واسطه نزاعى كه بين دو قبيله در نجف اشرف اتفاق افتاده بود، زوّار و اهل علم به مسجد كوفه مشرّف نمى‌‏شدند لذا امر معاش بر من سخت شده بود زيرا درآمد من تنها از اين طريق بود و عيالاتم زياد بودند و حتّى بعضى از ايتام كوفه را من تكفّل مى‏‌كردم. بالاخره شب جمعه‏‌اى بود، كه هيچ قوت و پول و غذا نداشتم و اطفالم از گرسنگى ناله مى‏‌كردند، خيلى دلتنگ شدم رو به قلبه در محلّى كه بين محلّ سفينه كه معروف به تنور است و بين دكّة‏القضاء نشستم و شكايت حال خودم را به خدايتعالى نمودم. ✨💫✨ و ضمنا عرض كردم، كه خدايا، به اين حالت راضى هستم ولى چه كنم كه در عين حال جمال مقدس مولايم حضرت «صاحب الامر» عليه السّلام را نمى‌‏بينم. اگر اين عنايت را به من بكنى و مرا موفّق به زيارت آن حضرت بنمائى! از تو چيز ديگرى نمى‏‌خواهم و به اين فقر و تنگدستى صبر مى‏‌كنم. ناگاه بى‏‌اختيار سر پا ايستادم و ديدم، به دستم سجاده سفيدى است و دست ديگرم در دست جوان جليل‏‌القدرى است كه آثار عظمت و جلال و هيبت از او ظاهر بود. لباس نفيسى مايل به سياه دربرداشت، كه من گمان كردم، او يكى از سلاطين است. ولى بعد ديدم، عمّامه‌‏اى سبز دارد و پهلوى او شخصى ايستاده كه لباس سفيد دربرداشت. ادامه دارد ...
(قسمت اول) ﷻ ابو محمّد عيسي بن مهدي جوهري مي‌گويد: سال ۲۶۸ هجري قمري به حج مشرّف شدم. اعمال حج را به جا آوردم، پس از پايان اعمال بيمار شدم. قبلاً شنيده بودم كه مي‌توان امام زمان عليه السلام را ملاقات نمود و اين موضوع براي من ثابت شده بود به همين منظور، با اين كه بيمار بودم از «قلعه فيد» كه نزديك مكه و اقامت گاهم بود به قصد مدينه به راه افتادم. در راه هوس ماهي و خرما كردم، ولي به جهت بيماري نمي توانستم ماهي و خرما بخورم. به هر نحوي بود خودم را به مدينه رساندم، در آنجا برادران ايماني‌ام به من بشارت دادند كه در محلي به نام «صابر» حضرت عليه السلام ديده شده است. من به عشق ديدار مولا به طرف منطقه صابر حركت كردم. ✨💫✨ وقتي به آن حوالي رسيدم، چند رأس بزغاله لاغري ديدم كه وارد قصري شدند. ايستادم و مراقب قضيه بودم تا اين كه شب فرا رسيد، نماز مغرب و عشا را به جا آوردم، و پس از نماز رو به درگاه الهي آورده و بسيار دعا و تضرّع نمودم، و از خدا خواستم كه توفيق زيارت حضرت عليه السلام را نصيبم نمايد. ناگاه در برابر خود خادمي را ديدم كه فرياد مي‌زد: اي عيسي بن مهدي جوهري! وارد شو! من از شوق تكبير و تهليل گفتم، خدا را بسيار حمد و ثنا نمودم. ✨💫✨ وارد حياط شدم، ديدم سفره غذايي گسترده شده است. خادم به طرف آن رفت و مرا كنار آن نشاند و گفت: مولايت مي‌خواهد كه از آنچه كه در زمان بيماري هنگام خروج از «فيد» هوس كرده بودي، ميل كني. من پيش خود گفتم: تا همين مقدار حجّت بر من تمام شد كه مورد عنايت امام زمان عليه السلام قرار گرفته ام. اما چگونه غذا بخورم در حالي كه مولايم را نديده ام؟ ناگاه صداي حضرت عليه السلام را شنيدم كه مي‌فرمود: اي عيسي! از طعامت بخور! مرا خواهي ديد. ادامه دارد... 🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة
ﷻ 💥آية اللّه آقاى حاج شيخ «محمّد على اراكى» از علماء بزرگ حوزه علميّه قم نقل فرمودند: دخترم كه همسر حجةالاسلام آقاى حاج سيّد آقاى اراكى است می‌خواست به مكّه مكرّمه مشرّف شود و مى ‏ترسيد نتواند، در اثر ازدحام حجّاج طوافش را كامل و راحت انجام دهد. من به او گفتم: اگر به ذكر «يا حَفيظُ يا عَليمُ» مداومت كنى خدا به تو كمك خواهد كرد. او مشرّف به مكّه شد و برگشت، در مراجعت يك روز براى من تعريف مى‏كرد كه من به آن ذكر مداومت مى‏‌كردم و بحمداللّه اعمالم را راحت انجام مى‌‏دادم، تا آنكه يك روز در موقع طواف، بوسيله‏ جمعى از سودانيها ازدحام عجيبى را در مطاف مشاهده كردم. ✨💫✨ قبل از طواف با خود فكر می‌كردم كه من امروز چگونه در ميان اين همه جمعيت طواف كنم، حيف كه من در اينجا محرمى ندارم، تا مواظب من باشد مردها به من تنه نزنند ناگهان صدائى شنيدم! كسى به من مى‏‌گويد: متوسّل به امام زمان عليه ‏السّلام بشو تا بتوانى راحت طواف كنى. گفتم: امام زمان كجا است؟ گفت: همين آقا است كه جلو تو مى‏‌روند. نگاه كردم ديدم، آقاى بزرگوارى پيش روى من راه مى‌‏رود و اطراف او به قدر يك متر خالى است و كسى در آن حريم وارد نمى‏شود. همان صدا به من گفت: وارد اين حريم بشو و پشت سر آقا طواف كن. ✨💫✨ من فورا پا در حريم گذاشتم و پشت سر حضرت ولىّ عصر عليه السّلام مى‌‏رفتم و به قدرى نزديك بودم كه دستم به پشت آقا مى‏‌رسيد! آهسته دست به پشت عباى آن حضرت گذاشتم و به صورتم ماليدم، و مى‌‏گفتم آقا قربانت بروم، اى امام زمان فدايت بشوم، و به قدرى مسرور بودم، كه فراموش كردم، به آقا سلام كنم. خلاصه همين طور هفت شوط طواف را بدون آنكه بدنى به بدنم بخورد و آن جمعيت انبوه براى من مزاحمتى داشته باشد انجام دادم. و تعجب مى‏‌كردم كه چگونه از اين جمعيت انبوه كسى وارد اين حريم نمى‌‏شود. 📗ملاقات با امام زمان ص٩۵
🌼منتظران ظهور 🌹یکی از علما، آرزوی زیارت امام زمان را داشت و از عدم موفقیت خود، رنج می برد. 🌼 شبهای چهارشنبه به «مسجد سهله» می رفت و به عبادت می پرداخت، تا شاید توفیق دیدار آن محبوب عاشقان نصیبش گردد. 🌸مدتها کوشید ولی به نتیجه نرسید. سپس به علوم غریبه و اسرار حروف و اعداد متوسل شد، چله ها نشست و ریاضتها کشید، اما باز هم نتیجه ای نگرفت. ولی شب بیداریهای فراوان و مناجاتهای سحرگاهان، صفای باطنی در او ایجاد کرده بود. 🌼روزی در یکی از این حالات معنوی به او گفته شد: «دیدن امام زمان (عجل الله فرجه) برای تو ممکن نیست، مگر آنکه به فلان شهر سفر کنی». 🌹 به عشق دیدار، رنج این مسافرت توانفرسا را بر خود هموار کرد و پس از چند روز به آن شهر رسید. در آنجا نیز چله گرفت و به ریاضت مشغول شد. روز سی و هفتم و یا سی و هشتم به او گفتند: «الان حضرت بقیة اللّه (عجل الله فرجه)، در بازار آهنگران، در مغازه پیرمرد قفل سازی نشسته اند، هم اکنون برخیز و به خدمت حضرت شرفیاب شو!» 🌸 با اشتیاق ازجا برخاست. به دکان پیرمرد رفت. وقتی رسید دید حضرت ولی عصر(عجل الله فرجه) آنجا نشسته اند و با پیرمرد گرم گرفته اند و سخنان محبت آمیز می گویند. همین که سلام کرد، حضرت پاسخ فرمودند و اشاره به سکوت کردند. در این حال، دید پیرزنی ناتوان و قد خمیده، عصا زنان آمد و با دست لرزان قفلی را نشان داد و گفت: اگر ممکن است برای رضای خدا این قفل را به مبلغ سه شاهی بخرید که من به سه شاهی پول نیاز دارم. پیرمرد قفل را گرفت و نگاه کرد و دید بی عیب و سالم است، ... 🌼پیرمرد با کمال سادگی گفت: خواهرم! تو مسلمانی، من هم که مسلمانم، چرا مال مسلمان را ارزان بخرم و حق کسی را ضایع کنم؟ این قفل اکنون هشت شاهی ارزش دارد، من اگر بخواهم منفعت ببرم، به هفت شاهی می خرم ... 🌹شاید پیرزن باور نمی کرد که این مرد درست می گوید، ناراحت شده بود و با خود می گفت: من خودم می گویم هیچ کس به این مبلغ راضی نشده است، التماس کردم که سه شاهی خریداری کنند، قبول نکردند؛ زیرا مقصود من با ده دینار (دو شاهی) انجام نمی گیرد و سه شاهی پول مورد احتیاج من است. 🌸پیرمرد هفت شاهی به آن زن داد و قفل را خرید؛ همین که پیرزن رفت امام (عجل الله فرجه) به من فرمودند: «آقای عزیز! دیدی و این منظره را تماشا کردی؟! اینطور شوید تا ما به سراغ شما بیاییم. چله نشینی لازم نیست، به جفر متوسل شدن سودی ندارد. عمل سالم داشته باشید و مسلمان باشید تا من بتوانم با شما همکاری کنم! از همه این شهر، من این پیرمرد را انتخاب کرده ام، زیرا این مرد، دیندار است و خدا را می شناسد، این هم امتحانی که داد. از اول بازار، این پیرزن عرض حاجت کرد و چون او را محتاج و نیازمند دیدند، همه در مقام آن بودند که ارزان بخرند و هیچ کس حتی سه شاهی نیز خریداری نکرد و این پیرمرد به هفت شاهی خرید. هفته ای بر او نمی گذرد، مگر آنکه من به سراغ او می آیم و از او دلجوئی و احوالپرسی می کنم.» 🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃
4_5938089378197802582.mp3
6.16M
تشرف شیخ حسین آل رحیم محضر مقدس حضرت ولی عصر ارواحنافداه 🎤: حجة الاسلام عالی زمان: هفت دقیقه
جعفرنعلبنداصفهانی عنایت_امام زمان_به_زوار_سیدالشهدا علیه السلام بخش_اول 📜مرحوم نهاوندی در کتاب عبقری الحسان(جلد۴ صفحه ۳۲۷ الی ۳۳۰) نقل می فرماید : در خراسان، روز يك شنبه، هفتم ماه شعبان از سال هزار و سى صد و شصت هجرى، آقاى حاج ميرزا محمد على گلستانه اصفهانى خراسانی ، فرمودند: عموى من آقا سيّد محمد على براى من نقل فرمودند: 🖋زمان ما در اصفهان شخصى جعفر نام، نعل بند بود، او صحبت هايى مى كرد كه موجب طعنه مردم به او شده بود، مثل آن كه به طىّ الأرض به كربلا رسيد يا مردم را به صورت هاى مختلف ديد(خوک و سگ و...) و يا درك شرف خدمت حضرت صاحب الامر- صلوات اللّه عليه- را نمودن و برحسب بدحرفى مردم، او هم آن صحبت‌ها را ترك نمود، تا آن كه روزى براى زيارت مقبره متبرّك تخت فولاد مى رفتم؛ بين راه ديدم جعفر نعل بند هم مى رود. نزديك او رفتم، گفتم: ميل دارى در راه با هم باشيم. گفت: چه ضرری دارد، با هم صحبت مى كنيم، زحمت راه را هم نمى فهميم. قدرى با هم صحبت كرديم، سپس پرسيدم: اين صحبت‌ها كه از تو نقل مى كنند چيست؟ صحّت دارد يا نه؟ گفت: آقا از اين مطلب بگذريد. اصرار كردم و گفتم: من كه بى غرضم، مانعى ندارد بگويى. گفت: آقا شرح حال من آن است كه از پول نعل بندى خودم، بيست و پنج سفر كربلا مشرّف شدم و همه را براى روز عرفه مى رفتم، در سفر بيست و پنجم در بين راه ، یک شخص يزدى با من رفيق شد. چند منزل كه رفتيم، مريض شد و كم كم مرض او شدّت كرد، سپس به يك منزلى رسيديم كه خوفناك بود و به اين سبب دو روز قافله را در كاروانسرا نگاه داشتند تا قافله هاى ديگر برسند و جمعيّت زيادتر شود، آن گاه حال او خیلی وخیم شد و به موت مشرّف گرديد. روز سوّم كه قافله خواست حركت كند، متحيّر ماندم كه رفیق مریضم را چه کنم! چگونه او را به اين حال، تنها بگذارم در حالی که من نزد خدا مسئولم و چگونه بمانم و زيارت عرفه كه بيست و چهار سال براى درك آن جدّيت داشتم را از دست بدهم؟!! . آخر الامر بعد از تفكر زیاد، تصمیم به رفتن گرفتم ، مقارن حركت قافله پيش او رفتم و گفتم: من مى روم و دعا مى كنم، خداوند تو را هم شفا مرحمت مى فرمايد. چون اين را شنيد، اشكش جاری شد و گفت: من يك ساعت ديگر مى ميرم، صبر كن و چون مردم، خُرجين و اسباب و الاغ من همه مال تو باشد. من را با همين الاغ به كرمانشاه برسان و از آن جا هم به هر نحو كه راحت باشد مرا به كربلا برسان! وقتى اين حرف را زد و گريه او را ديدم، دلم به حال او سوخت ، ماندم و قافله رفت. قدرى كه گذشت، از این دنیا رحلت گرد. او را بر الاغ بستم و حركت كردم. چون از كاروانسرا بيرون رفتم، ديدم قافله پيدا نيست، ولى گرد و غبار آن‌ها را از دور مى ديدم. تا يك فرسخ راه رفتم، به هر نحوى ميّت را بر الاغ مى بستم، قدرى كه مى رفتم مى افتاد و هيچ قرار نمى گرفت، بعلاوه بر آن ، خوف تنهايى بر من غلبه كرد، چون که ديدم نمى توانم او را ببرم ، ناراحت شدم. ايستادم، به جانب حضرت سيّد الشهدا- صلوات اللّه عليه- توجّه كردم و با چشم گريان عرض كردم: آقا! آخر من با اين زائر شما چه كنم. اگر او را در اين بيابان بگذارم كه مسئول خدا و شما هستم و اگر بخواهم او را بياورم كه نمى توانم و درمانده شده ام. در اين حال ديدم چهار نفر سوار پيدا شدند، سوار بزرگ ترى كه ميان آن‌ها بود؛ فرمود: جعفر با زائر ما چه مى كنى. عرض كردم: آقا چه كنم در كار او درمانده ام. سه نفر ديگر پياده شدند، يك نفر آن‌ها نيزه اى در دست داشت، نيزه را در گودال آبى كه خشك شده بود، فرو برد، آب جوشيد و گودال پُر شد، سپس ميّت را غسل دادند، بزرگ تر آن‌ها ايستاد و با ما بر او نماز خواند، آن گاه او را محكم بر الاغ بستند و ناپديد شدند. من روبه راه آوردم و مى رفتم، يك بار ديدم از قافله اى گذشتم كه قبل از ما حركت كرده بود؛ پيش افتادم، تا آن كه ديدم به قافله اى رسيدم كه آن‌ هم قبل از آن قافله ما حركت كرده بود ، طولى نكشيد ديدم به پل سفيد نزديك كربلا رسيدم و در تعجّب و حيرت بودم كه اين چه واقعه اى است، سپس او را بردم و در وادى ايمن دفن كردم. تقريبا بعد از بيست روز ديگر، قافله ما رسيدند، هريك از اهل قافله مى پرسيدند تو چه وقت و چگونه آمدى؟ من براى بعضى به اجمال و براى بعضى به شرح مى گفتم و آن‌ها تعجّب مى كردند تا روز عرفه شد، من به حرم مطهّر رفتم و مردم را به صورت حيوانات مختلف از قبيل گرگ، خوك، ميمون و غيره‌ها و جمعى را هم به صورت انسان مى ديدم. پس از شدّت وحشت زدگى برگشتم. تا قبل از ظهر رفتم، باز به همان حالت مى ديدم و برگشتم، بعد از ظهر باز رفتم، همان طور مشاهده كردم..... ادامه دارد...