#بخونید_زیباست
راهکارِ جالبِ #شهیدتهرانی_مقدم
برای موفقیت در کارهای سخت و
دشوار🤗
#متن_خاطره:
برای یه کارِ بزرگ و سخت که توی
فناوریاش مشکل داشتیم ، انتخاب
شدم. حسن گفت: اگه میخوای در
اینکار موفق باشی ، بچههای گروهات
رو جمعکن، بعد دستاتون رو بهم بدید
و همقسم بشین و بگین:
خدایا! ما برای رضای تو اینکار رو
میکنیم ، و همهی ثوابش رو تقدیم
می کنیم به حضرت زهرا(س)...
بچهها خالصانه به حرفِ حسن عمل
کردند ، و اتفاقاً در کوتاه ترین زمانِ
ممکن که کسی فکرش رو نمی کرد ،
کار انجام شد...
🌷خاطره ای از زندگی سردار شهید حسن تهرانیمقدم
#سیره_شهداء
🌸 این خاطره پُر از مهربانی است...
#متن_خاطره
مادرم رفته بود مکه. از اونجا برای جمال یه جفت کفش فوتبالی آورده بود. میگفتم: جمال! خوش به حالت؛ چقدر کفشهایت قشنگه... اما هیچوقت ندیدم اون کفشها رو توی روز بپوشه. فقط وقتی میرفت گشتِ شبانه اونا رو میپوشید ، تا کمی کثیف و کهنه بشه. میگفت: اگه کسی این کفشها رو ببینه و دلش بخواد، اما پول نداشته باشه بخره ، من چیکار کنم؟
📌خاطرهای از زندگی شهید جمال عنایتی
📚منبع: ماهنامه امتداد ، شماره 84
#شهیدعنایتی
❤️❤️❤️❤️❤️
🌸 پیشنهاد جالب شهید باقری برای افزایش مهر و محبت
#متن_خاطره
#شهید_باقری
اگر بینِ بسیجیها حرفی میشد ، میگفت: «برای این حرفها به همدیگر تهمت نزنید، این تهمتها فردا باعثِ تهمتهای بزرگتر میشود؛ اگر از دستِ هم ناراحت شدید، دو رکعت نماز بخوانید و بگویید: "خـدایا! این بنـده ی تو حواسش نبود ، من از او گذشتم ، تو هم از او بگذر..." اینطور مهر و محبت بینِ شما زیاد میشود...»
📌خاطرهای از زندگی سردار شهید حسن باقری
@negin486970
💚🌱
#متن_خاطره
سرتا پاش خاکی بود. از سوز سرما چشمهاش سرخ شده بود. با عجله اومد تو خونه، دو ماه بود ندیده بودمش.
-گفتم: حداقل یه دوشی بگیر، یه غذایی بخور بعد نماز بخون!
سرسجاده ایستاد و آستین هاش رو پایین کشید و گفت:
این همه عجله کردم تا به #نماز_اول_وقت برسم.
انقدر خسته بود که هر آن احساس میکردم میخواد بیفته زمین...
#شهید_ابراهیم_همت
✍برخورد جالبِ حاج احمد #متوسلیان با زنی که شوهرش ضد انقلاب بود
#متن_خاطره :
حقوقش روگرفت و از سپاه مریوان اومد بیرون. دید یه زن ،بچه به بغل، کنار خیابون نشسته و داره گریه میکنه.رفت جلو و پرسید: چرا ناراحتی خواهرم؟ زنگفت: شوهر بی غیرتم من و بچۀ کوچیکم رو رها کرده و رفته تفنگچیکومله شده ، بخدا خیلی وقته یه شکم سیر غذا نخوردیم.حاج احمد بغضش گرفت. دست کرد توی جیبش و همۀ حقوقش رو دو دستی گرفت سمت زن و گفت: بخدا من شرمندهام! این پولِ ناقابل رو بگیرید، هدیه ی مختصریه، فعلا امور خودتون رو با این بگذرونید، آدرستون رو هم بدین به برادر دستواره ؛ از این به بعد خودش مواد خوراکی میاره درِ خونه بهتون تحویل میده...
📚منبع: کتاب آذرخش مهاجر ، صفحه ۱۰۱
#شهیداحمدمتوسلیان🌷
شادی روح شهدای والامقام وامام شهدا
صلوات