صبح که شد پیغام آوردند که یوسف را شهید کردهایم، پدر و مادرش برای تحویل جنازه به مقر حزب بیایند.
پدرش با شنیدن این خبر، همانجا دقّ کرد و جان سپرد.
من و برادرش به آن سوی رودخانه رفتیم.
یوسف را همان جایی که سپاه چندی از اعضای ضد انقلاب را به هلاکت رسانده بود، شهید کرده بودند. بدن یوسفم تکه تکه شده بود؛ انگشتهایش، جگرش، اعضاوجوارحش!
گفتند: اجازه نداری از اینجا خارجش کنی، همینجا دفنش کن.
در حالی که اعضای ضدانقلاب به صورت مسلح، بالای کوه ایستاده بودند با دست هایم زمین را کندم، تکه تکه یوسفم را در قبر گذاشتم، یک مهر کربلا در دستم بود، خُرد کرده، و روی تکههای جسدش پاشیدم...
با فریاد لاالهالاالله، اللهاکبر ، خمینی رهبر، دفنش کردم، با دستهای خودم ...
خدایا! تو خود شاهد هستی که بالای سرش، خانمی با چادر سیاه ایستاده بود و به من میگفت که: آرام باش و بگو: لاالهالاالله...
کتاب مرواریدهای بینشان، ناصر کاوه؛
روایتی از فیروزه شجاعی، مادر شهید یوسف داورپناه
#تربیت
#چادر
#آخرت
#ایمان
#شهید
#مادر
#مسئولیت
#زندگیبهسبکشهدا
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@nehzat128_ir
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷