•
.
توی ِ آشپزخانه ، هال ، پذیرایی .
قدم میزدم و نمیدانستم باید چه کار کنم
برگشتم توی ِ اتاق ؛ نشستم بالای سرش .
چراغ خاموش بود و اتاق تاریک
همین که میدانستم توی آن اتاق است و
دارد نفس میکشد برایم کافی بود .
آرام شدم . . دلم میخواست در آن حالت
زمان متوقف بماند و هرگز جلو نرود !
هرگز . .
اما عقربه های ساعت با من سر ِ لج داشتند
از همیشه تند تر میچرخیدند ؛
میچرخیدند و
میچرخیدند . .
ساعت شد دو و ربع
دست روی شانه هایش گذاشتم و آرام
شانه اش را تکان دادم . .
•
•
ادامه روایت در کتاب ِ
°[ گلستان ِ یازدهم ]°
#هفتهکتاب_وکتابخوانی
- ᴺ ᴱ ᴶ ᴬ ᵀ -