؛
سخن از بابایۍ بودن دخترها کهـ میشود،
دل، پر میکشد بہ سوي اهل بیت حسین . آنان که در پناھ حسین بودند و حالا
در پناهِ آوارههای شهر شما، در کنجۍ آرامیده بودند !'
اما منفردی، با نگاھ نمناك خود به قمر
بالایِ سرش مینگریست .
همان کسی که ارثیہی رسیده از
مادربزرگش به او، پهلوۍ شکستهـ بود،
آری! اِرثیهی او، چشمانی کم سو بود . چشماني که زیر دستِ خشمگین نامردی،
رخ نیلـے به او میبخشید .
دخترك سهـ ساله، انقدر غصه و دلتنگی داشت که، نمیدانست کدام را برگزیند و برای بابا بگوید .
از دلتنگۍ برای برادر کوچکش میگفت کہ
رباب برایش هنوز لالایی میخواند
یا از دلتنگیِ لبخند برادر رشید قدش،
اکبر ؟ و وای از رویی که مورد هجوم خجالت شدھ بود برای دردهای عمهجان .
چشمان عمو را دور دیده بودند ؛
اگر عمو بود، دیگر دختر شامي بهـ او نمیخندید و یتیم خطابش نمیکرد .
دختر شامی مگر میدانست با سر،
قول را تضمین کردن یعنی چه ؟
او حتی نمیدانست اینکھ پدرش در غل و زنجیر کرده، روزی دختر شاه بوده . .
باید بمیرم بر آن آخرین داغی صورتت،
که از تب غم بود •
May 11
•
.
بانوجان، عزیزم!
چھ کردهاي با ما، چقدر ایثار داری .
آنقدر که آن هنگام کہ مداح برایمان
روایت میکرد از تو، به مقدار آن
ثانیہهایـے که پر پردھ را پایین آوردی
و چشمان صبورت را بهـ گردهاۍ نینوا
سپردی و لمس کردی، آن لحظه که
شنیدھ بودۍ مادر چطور از کودکی
حسین، برای حالات حالا اش اشك
میریخت . مادر بودي !
تو، عزیزقلب مولا، میدانستی قدمی
نزدیڪتر شدهای به آن لقب برازندھی
' امین ' و امانت برادر برایت آنقدر
عزیز بود کہ ما را سالانهـ شب چھارم،
که برای تو اشك میریزیم ؛
مینشانے پای سفرهی آن دستهای
کوچکِ دخترانھ که ملائك زخمهای
آن را بوسه زدهاند، و به مداح مجلست
اذن میدهی کہ بگوید نمیخواستی نگاھ برادر مقابل نگاه تو، میزبان شرم شود !
اي گذر کرده از طوفان نیل ؛ زینبجان :)🤍'.
ɴᴇᴊᴀᴛ|نِجاٺ
• السلامعلیكیامبدلسیئاتبالحسنات ؛
~
پرسیدھای چرا با این نام به تو
سلام کردم و تو را اینگونهـ صدا زدم .
من نمیتوانم پاسخِ دلم را برایت بگویم
و بنویسم، پاسخ مشخصی به جانب تو
بفرستم .
من میدانم چرا این سلام، اینگونہ به تو
آمده و بر نامت مثل ردای احمدی نشسته .
ای تغییر دهندهۍ عاقبتها !
که نگاهتـ زهیر را از مکتب عثمان مینشاند بر سفرھ صاحبان آیه تطهیر .
که جملهاي از زبان تو، حر را از سپاه
اشقیا بہ اولین شھید سپاهت بدل میکند .
که شوق دیدنت، مُحبات حبیب را
دو بار فدایت میکند تا نه همانند اطرافیانش در بستر، که در رزم در رکاب تو، مانند پروانھ به دور شمع بسوزد .
که وقتی فاصلهـ حیات و زندگی به تار مویی میماند، سعید [ابنعبداللهرامیگویم] برایتـ جان سپردن عھد کند و بعد سر بر دامن تو بپرسد ؛ اَوفیتُ یاابنرسولالله ؟
که موقع را، آن جوان شوریده مکتبت که
تعلیم یافتہ حبیب بود اما به اجبار و
بیهیچ انتخابی میان سپاه عمر ملعون،
جانباز راهت شود .
که وهب را، آن نصرانی را ناصرالحسین میکند و خشنودی مادرش را کهـ مرگ در راھ توست رقم میزند .
که بریر را در آن روزگار که قاریان، سر قرآنناطق را با همراهی نکردن بر نیزھ نهادند، زیر پرچم تو آورد، تا به آنچھ عمری بر لب میخواند عمل کند .
که عابس را، آن خشم بر دشمن و محبت به تو، مردی شود کھ سپاه کفر او را شیر شیران میخواند و برائت میکند از جنگِ با او .
که عمرو و پدرش جُناده را، آنانی کھ هنوز میان صفوف سپاهت قرار نگرفته بودند را ' یارمن ' خواندۍ و پس از شہادت پدر عاقبت او را نیز به خیر دنیا و آخرت گرھ زدی .
و تنھا تو اینگونهـ قلم میزنی حسینجان ! 💙
| از رحمت خدا دور باد،
گروهـے كه تو را كُشتند
و كسانى كهـ طرفِ دعوایشان
در روز قیامت، جدّ توست 🖤 ! !
~
از آخرین بار کھ کسی این دو برادر را
در قرابت هم میدید، یازدھ سال
میگذشت . آخرین قابها را همہ
اهل خانهـ به خاطر سپرده بودند .
تمام آن ثانیھهایی که شیعیان
خروشیدند بر صفوف تیراندازان،
و ندایی که برآمد ؛ حسینابنعلی
با وصیت برادر، نمیخواهند خونی
از کسی بر زمین ریخته شود .
و آن ثانیھ که عباس دست بر
غلاف شمشیر گذاشت و شمشیر
از گرمای دو چندان غیرت میسوخت .
دست حسین، بر دست برادر آمده بود
با وعدهي کربلاء !
و حالا، پس از آن یازدھ سال چشمانۍ
بودند کہ به یاد آخرین ثانیههای تنفس
حضرتحسن [ع] در کنار برادرش،
حسین را میدیدند کھ در آخرین لحظات
حسن را به آغوش کشیده . 🌴