#عشق_ممنوعه❌
مادربزرگم مریض بود به حدی که نمی تونست از جاش بلند شه. لحظه ی اخر زندگیش بود همه با گریه و ناراحتی پشت و در اتاقش نشسته بودیم.
دکترش اومد بیرون و گفت:
_خانم بزرگ میخوان علی و ارامش و ببینن.
سرم و برگردوندم سمت علی که سری تکون داد و گفت بریم توی اتاقش. علی استادم بود که کم کم عاشق هم شدیم و الان دیوانه وار همو میخوایم.
اون پسردایی مادرم بودم و بعدا متوجه شدم که فامیلیم. رفتیم تو اتاق خانم بزرگ و با بغض دستش و گرفتم:
_مادرجون.
با اشک نگاهم کرد و گفت: ارامشم. باید یه چیزی و بدونی.
با بغض نگاهش کردم و گفتم: چی عزیزدلم؟ چی همدم من؟
رو به علی گفت: بیا جلوتر علی جان.
علی اومد جلوتر و گفت: جانم خانم بزرگ!
با گریه گفت: ارامش تو و علی نباید عاشق هم باشین.
با تعجب گفتم: چرا چیشده؟
با هق هق گفت: این عشق نحصه
یهو نفساش گرفت و قیافش کبود شد و من مبهوت به دهنش که مثل ماهی باز و بسته می شد خیره شدم....
https://eitaa.com/joinchat/1176764477Ce24099499e
#دختری_که_تودانشگاه_عاشق_میشع😔😔❌❌
#اما_موقع_ازدواج_میفهمه_اون